eitaa logo
خواهران مسجدالحسین (ع) جوادیه بیرجند
473 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
113 فایل
کاری از خواهران مسجدالحسین(ع) جوادیه بیرجند برنامه ی کانال: شنبه:معنوی و اخلاقی 1شنبه:سیاسی 2شنبه:مهدویت 3شنبه:انتخاب همسر 4شنبه:ارتباط همسران و سبک زندگی 5شنبه:مکتب سلیمانی و کتاب صوتی جمعه:آشپزی وپیام های مناسبتی روزانه راه ارتباطی @Maktabsoleimany
مشاهده در ایتا
دانلود
✳ این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده! 🔻 گفتم حاجی راستی چقدر حقوق می‌گیری؟ حاجی مبلغی را گفت که من بسیار تعجب کردم زیرا او یک سردار و فرمانده‌ نظامی بزرگ در ایران بود. گفتم حاجی این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده! یک سردار مثل شما در عراق سه برابر این حقوق می‌گیرد؛ با مزایای فراوان! حاجی به من گفت: شیخنا! مهم نیست فرمانده چقدر از کشورش می‌گیرد. مهم این است که چه چیزی به کشورش می‌دهد و خدای متعال چند برابر آن را به او خواهد بخشید و این یک حتمی است. شیخنا! ما به صورت موقت در این دنیا هستیم و ما و شما به سوی پروردگار کریم خود رهسپاریم. 👤 راوی: «سامی مسعودی» از فرماندهان حشد الشعبی ❤ @FatemeyeZahra_birjand
✳ من به شما کمک می‌کنم تا خدا هم به من کمک کند! 📌 سرایدار مدرسه‌‌ای که در آن درس می‌خواند می‌گوید: کمردرد داشتم و نمی‌توانستم کار مدرسه را خوب انجام دهم. مدیر مدرسه به من گفت: اگر اوضاعت همیشه این باشد، باید بروی بیرون. اگر من را بیرون می‌کردند، خیلی اوضاع زندگی‌ام بدتر می‌شد. آن شب همه‌اش در این فکر بودم که اگر من را بیرون بیندازند، چه خاکی توی سرم کنم؟ فردا صبح که رفتم مدرسه، دیدم حیاط و کلاس‌ها عین دسته گل شده و منبع آب هم پر است. از عیالم که برنمی‌آمد؛ چون توان این همه کار را نداشت. نفهمیدم کار کی بوده. فردا هم این قضیه تکرار شد. شب بعد نخوابیدم تا از قضیه سردربیاورم. صبح، یک پسربچه از دیوار پرید پایین و یک‌راست رفت سراغ جارو و خاک‌انداز. شناختمش. از بچه‌های مدرسه‌ی خودمان بود. مرا که دید، ایستاد. سرش را پایین انداخت. با بغضی که در گلویم نشسته بود، گفتم: «پسرم! کی هستی؟» گفت: «عباس بابایی.» گفتم: «چرا این کارها را می‌کنی؟» گفت: «من به شما کمک می‌کنم تا خدا هم به من کمک کند.» 📚 برگرفته از کتاب «ظرافت‌های اخلاقی شهدا» ❤ @FatemeyeZahra_birjand
✳ لب به کمپوت نزد! 🔻 بیمارستان شلوغ بود. گرمای هوا همه را از پا انداخته بود. دکتر سِرُم وصل کرد و گفت: «بهش برسید، خیلی ضعیف شده.» براش کمپوت گیلاس آورده بودند. هر کاری کردند، نخورد. گفت: «این‌ها که تو بیمارستان‌اند، همه مثل من گرمازده شده‌اند.» به همه داده بودند، باز هم نخورد. گفت: «هروقت همه‌ی بچه‌های لشکر کمپوت گیلاس داشتند بخورند، من هم می‌خورم.» 📚 برگرفته از کتاب ؛ خاطراتی از سردار مجموعه‌ی ۱ 📖 ص ۸۳ ❤ 💬 حرف حساب: آری، یاران ما رفتند در حالی که ناراحت آینده بودند و شما آیندگان هوشیار باشید که شهدا ناظر بر اعمال شما هستند و مبادا کاری کنید که روی این خون‌ها پا بگذارید، میزی که شما پشت آن نشسته‌اید بر دریایی از خون شهدا استوار است و شما مسئولیت سنگینی بر عهده دارید! یا حسینی باشید یا زینبی، در غیر اینصورت یزیدی هستید. 📜 فرازی از وصیت‌نامه @FatemeyeZahra_birjand
✳ درست نبود لباسم را مرتب کنم! 📌 بعد از نماز می‌خواستم حسین آقا را ببینم و درباره‌ی موقعیت منطقه و یک سری مسائل مربوط به اطلاعات و عملیات با هم صحبت کنیم. دنبالش فرستادم و داخل ستاد لشکر منتظرش ماندم. او در حالی که اورکتش را روی شانه‌هایش انداخته بود وارد شد. معلوم بود که از نماز می‌آید و فرصت اینکه سر و وضعش را مرتب کند پیدا نکرده. در حالی که به او لبخند زدم، نگاه معنی‌داری به او انداختم. سریع از نگاهم همه چیز را فهمید و قبل از اینکه حرفی بزنم، گفت: وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بنده‌ی او به سر و وضعم برسم! 📚 از کتاب ؛ خاطراتی از 👤 راوی:سردار شهید حاج 📘 @FatemeyeZahra_birjand
✳ مادرش خیلی دلش می‌خواست پسرش داماد بشه... 📌 قرار بود سر شب برای بردن جهیزیه بروند. ساعت دوازده رفتند. خانمش با اعتراض پرسید: این چه موقع آمدنه؟ چرا حالا؟‌ قبل از این‌که جواب دهد، به همه توصیه کرد سروصدایی نشه. بعد رو به خانمش گفت: گذاشتم همسایه‌تان -خانواده شهید اعتباریان- به خواب برند. مادرش خیلی دلش می‌خواست پسرش داماد بشه اما شهید شد. نمی‌خواستم بفهمه که ما داریم عروسی می‌کنیم. 📚 برگرفته از کتاب ⭐ مجموعه‌ی ۳ 👤 بر اساس زندگی سردار 📖 ص ۴۲ ❤ @FatemeyeZahra_birjand
✳ دنبال اسم و رسم باشیم باختیم! 🔻 وقتی حسین به خانه آمد، از درجه و این حرف‌ها پرسیدم. گفت: «درجه‌ی خوب و ممتاز رو گرفتن. من و امثال من باید تلاش کنیم تا به درجه‌ی اونا که یه درجه‌ی خدائیه برسیم. اگه بخوایم برای خودمون اسم‌ و رسم درست کنیم که باختیم!» 📚 برگرفته از کتاب | خاطرات پروانه چراغ نوروزی؛ همسر سرلشکر پاسدار ) 📖 ص ۲۶۰ 👤 نوشته‌ی @FatemeyeZahra_birjand
✳️ اصلا از خوبی‌هایش نگفت 🔻 وقتی دکتر به مقامِ استادتمامی رسید، دوستان برایش جشن گرفتند و از او خواستند مقداری صحبت کند. ایشان صحبت‌هایش را با عبارتِ «کَم مِن قَبیح سَتَرتَهُ» شروع کرد که در من خیلی اثر گذاشت. می‌خواست بگوید فکر نکنید همه چیزِ من، این درجه یا مدرک است. زشتی‌های زیادی هم دارم که خدا آن‌ها را پوشانده است. 🔸 معمولا اگر در چنین مجلسی، فردی بگوید: «دود چراغ خوردم» یا «همسرم به من کمک کرده است» یا «خدا لطف کرد و استعدادی به من داد»، دور از انتظار نیست ولی دکتر اصلا از خوبی‌هایش نگفت. این بزرگ‌ترین درسی بود که از او گرفتم. 📚 برگرفته از کتاب (دانشمند شهید دکتر در آینه‌ی خاطرات) 📖 ص ۲۹ ❤️ @FatemeyeZahra_birjand
✳️ حرف از دهان آقا خارج نشده به‌دنبال انجامش بود 🔻 آقا و (ره) را خیلی قبول داشت. قسم جلاله می‌خورد که در هیچ جای جهان نمونه ندارد. اعتقاد داشت آقا به بالا وصل است. می‌گفت من این را درک کرده‌ام. مرید خاص آقا بود. در واقعا در خط (س) فدایی ولایت بود. حرف از دهان آقا خارج نشده، به‌دنبال انجامش بود و به محض این‌که آقا می‌گفت فلان کار بشود، تمام وجودش را برای تحقق همان حرف آقا می‌گذاشت. 👤 راوی: نصرالله جهانشاهی؛ راننده و یار همراه سردار رشید اسلام سپهبد شهید حاج 🌐 منبع: ❤️ @FatemeyeZahra_birjand