[وجود موهوم بشر، او را از حضرت معشوق جدا كرده است]
جمله معشوق است و عاشق پرده اى زنده معشوق است و عاشق مرده اى
[آنكه عاشق نيست، پرواز نتواند كرد]
چون نباشد عشق را پرواى او او چو مرغى ماند بى پر، واى او
[بدون نور الهى از عقل كارى ساخته نيست]
من چگونه هوش دارم پيش و پس چون نباشد نور يارم پيش و پس
[عشق، ذاتا آشكار كننده درون است]
عشق خواهد كاين سخن بيرون بود آينه غماز نبود چون بود
[تا دل از زنگار نفسانى نپردازى، اسرار ربانى را درنيابى]
آينه ت دانى چرا غماز نيست ز انكه زنگار از رخش ممتاز نيست
بشنويد اى دوستان اين داستان خود حقيقت نقد حال ماست آن
حكايت #عاشق_شدن_پادشاه 1
#مثنوی_معنوی_دفتر_اول_2
بخش ۲ - عاشق شدن پادشاه بر کنیزک رنجور و تدبیر کردن در صحت او
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
بود شاهی در زمانی پیش ازین
ملک دنیا بودش و هم ملک دین
اتفاقا شاه روزی شد سوار
با خواص خویش از بهر شکار
یک کنیزک دید شه بر شاهراه
شد غلام آن کنیزک پادشاه
مرغ جانش در قفس چون میتپید
داد مال و آن کنیزک را خرید
چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیزک از قضا بیمار شد
آن یکی خر داشت و پالانش نبود
یافت پالان گرگ خر را در ربود
کوزه بودش آب مینامد بدست
آب را چون یافت خود کوزه شکست
شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست
گفت جان هر دو در دست شماست
جان من سهلست جان جانم اوست
دردمند و خستهام درمانم اوست
هر که درمان کرد مر جان مرا
برد گنج و در و مرجان مرا
جمله گفتندش که جانبازی کنیم
فهم گرد آریم و انبازی کنیم
هر یکی از ما مسیح عالمیست
هر الم را در کف ما مرهمیست
گر خدا خواهد نگفتند از بطر
پس خدا بنمودشان عجز بشر
ترک استثنا مرادم قسوتیست
نه همین گفتن که عارض حالتیست
ای بسا ناورده استثنا به گفت
جان او با جان استثناست جفت
هرچه کردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون و حاجت ناروا
آن کنیزک از مرض چون موی شد
چشم شه از اشک خون چون جوی شد
از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی مینمود
از هلیله قبض شد اطلاق رفت
آب آتش را مدد شد همچو نفت
#مولوی - #مثنوی_معنوی - #دفتر_اول
🙏کانال مثنوی معنوی
🆔 @masnavei
[حكايت در چگونگى رهايى روح از عالم صورت]
بود شاهى در زمانى پيش از اين ملك دنيا بودش و هم ملك دين
اتفاقا شاه روزى شد سوار با خواص خويش از بهر شكار
يك كنيزك ديد شه بر شاه راه شد غلام آن كنيزك جان شاه
مرغ جانش در قفس چون مىطپيد داد مال و آن كنيزك را خريد
چون خريد او را و برخوردار شد آن كنيزك از قضا بيمار شد
[دو تمثيل در بيان اينكه كامروايى انسان در اين دنيا، نسبى است]
آن يكى خر داشت، پالانش نبود يافت پالان ، گرگ خر را در ربود
كوزه بودش ، آب مى نامد به دست آب را چون يافت ، خود كوزه شكست
[ادامه حكايت پادشاه و كنيزك]
شه طبيبان جمع كرد از چپ و راست گفت جان هر دو در دست شماست
جان من سهل است جان جانم اوست دردمند و خسته ام درمانم اوست
هر كه درمان كرد مر جان مرا برد گنج و در و مرجان مرا
[خودبينى، سبب حرمان آدمى]
جمله گفتندش كه جانبازى كنيم فهم گرد آريم و انبازى كنيم
هر يكى از ما مسيح عالمى است هر الم را در كف ما مرهمى است
( (گر خدا خواهد))* نگفتند از بطر پس خدا بنمودشان عجز بشر
[جمله «إن شاء اللّه» را از صميم قلب بگو، نه فقط به زبان]
ترك استثنا مرادم قسوتى است نى همين گفتن كه عارض حالتى است
اى بسا ناورده استثنا به گفت جان او با جان استثناست جفت