eitaa logo
مثنوی معنوی
49 دنبال‌کننده
21 عکس
0 ویدیو
1 فایل
خوانش کتاب پر از حکمت مثنوی معنوی بصورت (موضوع بندی شده ) و نیز ( ترجمه ی نثر بیت به بیت)
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 حکایت 7 بخش ۱۱۶ - نصيحت مرد زن را كه در فقر فقيران بخوارى منگر و در كار حق بگمان كمال نگر و طعنه مزن در فقر فقيران و شكوه مكن گفت ای زن تو زنی یا بوالحزن فقر فخر آمد مرا بر سر مزن مال و زر سر را بود همچون کلاه کل بود او کز کله سازد پناه آنک زلف جعد و رعنا باشدش چون کلاهش رفت خوشتر آیدش مرد حق باشد بمانند بصر پس برهنه به که پوشیده نظر وقت عرضه کردن آن برده‌فروش بر کند از بنده جامهٔ عیب‌پوش ور بود عیبی برهنه‌ش کی کند بل بجامه خدعه‌ای با وی کند گوید این شرمنده است از نیک و بد از برهنه کردن، او از تو رمد خواجه در عیبست غرقه تا به گوش خواجه را مالست و مالش عیب‌پوش کز طمع عیبش نبیند طامعی گشت دلها را طمعها جامعی ور گدا گوید سخن چون زر کان ره نیابد کالهٔ او در دکان کار درویشی ورای فهم تست سوی درویشی بمنگر سست سست زانک درویشان ورای ملک و مال روزیی دارند ژرف از ذوالجلال حق تعالی عادلست و عادلان کی کنند استم‌گری بر بی‌دلان آن یکی را نعمت و کالا دهند وین دگر را بر سر آتش نهند آتشش سوزا که دارد این گمان بر خدا و خالق هر دو جهان فقر فخری از گزافست و مجاز نه هزاران عز پنهانست و ناز از غضب بر من لقبها راندی یارگیر و مارگیرم خواندی گر بگیرم برکنم دندان مار تاش از سر کوفتن نبود ضرار زانک آن دندان عدو جان اوست من عدو را می‌کنم زین علم دوست از طمع هرگز نخوانم من فسون این طمع را کرده‌ام من سرنگون حاش لله طمع من از خلق نیست از قناعت در دل من عالمیست بر سر امرودبن بینی چنان زان فرودآ تا نماند آن گمان چون که بر گردی تو سرگشته شوی خانه را گردنده بینی و آن توی https://eitaa.com/masnavei/46 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 حکایت 8 بخش ۱۱۷ - در بيان آن كه جنبيدن هر كسى از آن جاست كه وى است هر كسى از چنبره وجود خود بيند تابه شيشه كبود آفتاب را كبود نمايد و تابه شيشه سرخ سرخ و چون تابها از رنگ بيرون آيد سپيد شود و از همه تابهاى ديگر او راستگوتر باشد دید احمد را ابوجهل و بگفت زشت نقشی کز بنی‌هاشم شکفت گفت احمد مر ورا که راستی راست گفتی گرچه کار افزاستی دید صدیقش بگفت ای آفتاب نی ز شرقی نی ز غربی خوش بتاب گفت احمد راست گفتی ای عزیز ای رهیده تو ز دنیای نه چیز حاضران گفتند ای صدر الوری راست‌گو گفتی دو ضدگو را چرا گفت من آیینه‌ام مصقول دست ترک و هندو در من آن بیند که هست ای زن ار طماع می‌بینی مرا زین تحری زنانه برتر آ آن طمع را ماند و رحمت بود کو طمع آنجا که آن نعمت بود امتحان کن فقر را روزی دو تو تا به فقر اندر غنا بینی دوتو صبر کن با فقر و بگذار این ملال زانک در فقرست عز ذوالجلال سرکه مفروش و هزاران جان ببین از قناعت غرق بحر انگبین صد هزاران جان تلخی‌کش نگر همچو گل آغشته اندر گلشکر ای دریغا مر ترا گنجا بدی تا ز جانم شرح دل پیدا شدی این سخن شیرست در پستان جان بی کشنده خوش نمی‌گردد روان مستمع چون تشنه و جوینده شد واعظ ار مرده بود گوینده شد مستمع چون تازه آمد بی‌ملال صدزبان گردد به گفتن گنگ و لال چونک نامحرم در آید از درم پرده در پنهان شوند اهل حرم ور در آید محرمی دور از گزند برگشایند آن ستیران روی‌بند هرچه را خوب و خوش و زیبا کنند از برای دیدهٔ بینا کنند کی بود آواز چنگ و زیر و بم از برای گوش بی‌حس اصم مشک را بیهوده حق خوش‌دم نکرد بهر حس کرد و پی اخشم نکرد حق زمین و آسمان بر ساخته‌ست در میان بس نار و نور افراخته‌ست این زمین را از برای خاکیان آسمان را مسکن افلاکیان مرد سفلی دشمن بالا بود مشتری هر مکان پیدا بود ای ستیره هیچ تو بر خاستی خویشتن را بهر کور آراستی گر جهان را پُر دُرِ مکنون کنم روزی تو چون نباشد چون کنم ترک جنگ و ره‌زنی ای زن بگو ور نمی‌گویی به ترک من بگو مر مرا چه جای جنگ نیک و بد کین دلم از صلحها هم می‌رمد گر خمش گردی و گر نه آن کنم که همین دم ترک خان و مان کنم https://eitaa.com/masnavei/49 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 حکایت 9 بخش ۱۱۸ - مراعات كردن زن شو را و استغفار نمودن از گفتار خود زن چو دید او را که تند و توسنست گشت گریان گریه خود دام زنست گفت از تو کی چنین پنداشتم از تو من اومید دیگر داشتم زن در آمد از طریق نیستی گفت من خاک شماام نی ستی جسم و جان و هرچه هستم آن تست حکم و فرمان جملگی فرمان تست گر ز درویشی دلم از صبر جست بهر خویشم نیست آن بهر تو است تو مرا در دردها بودی دوا من نمی‌خواهم که باشی بی‌نوا جان تو کز بهر خویشم نیست این از برای تستم این ناله و حنین خویش من والله که بهر خویش تو هر نفس خواهد که میرد پیش تو کاش جانت کش روان من فدا از ضمیر جان من واقف بُدا چون تو با من این چنین بودی بظن هم ز جان بیزار گشتم هم ز تن خاک را بر سیم و زر کردیم چون تو چنینی با من ای جان را سکون تو که در جان و دلم جا می‌کنی زین قدر از من تبرا می‌کنی تو تبرا کن که هستت دستگاه ای تبرای ترا جان عذرخواه یاد می‌کن آن زمانی را که من چون صنم بودم تو بودی چون شمن بنده بر وفق تو دل افروخته‌ست هرچه گویی پخت گوید سوخته‌ست من سپاناخ تو با هرچه‌م پزی یا ترش‌با یا که شیرین می‌سزی کفر گفتم نک به ایمان آمدم پیش حکمت از سر جان آمدم خوی شاهانه‌یْ ترا نشناختم پیش تو گستاخ خر درتاختم چون ز عفو تو چراغی ساختم توبه کردم اعتراض انداختم می‌نهم پیش تو شمشیر و کفن می‌کشم پیش تو گردن را بزن از فراق تلخ می‌گویی سُخُن هر چه خواهی کن ولیکن این مکن در تو از من عذرخواهی هست سر با تو بی من او شفیعی مستمر عذر خواهم در درونت خلق تست ز اعتماد او دل من جرم جست رحم کن پنهان ز خود ای خشمگین ای که خلقت به ز صد من انگبین زین نسق می‌گفت با لطف و گشاد در میانه گریه‌ای بر وی فتاد گریه چون از حد گذشت و های های زو که بی گریه بُد او خود دلربای شد از آن باران یکی برقی پدید زد شراری در دل مرد وحید آنک بنده‌یْ روی خوبش بود مرد چون بود چون بندگی آغاز کرد آنک از کبرش دلت لرزان بود چون شوی چون پیش تو گریان شود آنک از نازش دل و جان خون بود چونک آید در نیاز او چون بود آنک در جور و جفااش دام ماست عذر ما چه‌بْوَد چو او در عذر خاست زین للناس حق آراسته‌ست زانچ حق آراست چون دانند جست چون پی یسکن الیهاش آفرید کی تواند آدم از حوا برید رستم زال ار بود وز حمزه بیش هست در فرمان اسیر زال خویش آنک عالم مست گفتش آمدی کلمینی یا حمیرا می‌زدی آب غالب شد بر آتش از لهیب زآتش او جوشد چو باشد در حجیب چونک دیگی حایل آمد هر دو را نیست کرد آن آب را کردش هوا ظاهرا بر زن چو آب ار غالبی باطنا مغلوب و زن را طالبی این چنین خاصیتی در آدمیست مهر حیوان را کمست آن از کمیست https://eitaa.com/masnavei/49 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 حکایت 10 بخش ۱۱۹ - در بيان حديث انهن يغلبن العاقل و يغلبهن الجاهل گفت پیغامبر که زن بر عاقلان غالب آید سخت و بر صاحب‌دلان باز بر زن جاهلان چیره شوند زانک ایشان تند و بس خیره روند کم بودشان رقت و لطف و وداد زانک حیوانیست غالب بر نهاد مهر و رقت وصف انسانی بود خشم و شهوت وصف حیوانی بود پرتو حقست آن معشوق نیست خالقست آن گوییا مخلوق نیست https://eitaa.com/masnavei/46 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 حکایت 11 بخش ۱۲۰ - تسليم كردن مرد خود را بامر زن و اعتراض او را اشاره حق دانستن نظامى در شيرين و خسرو فرموده‏ بنزد عقل هر داننده هست‏ كه با گردنده گرداننده هست‏ از آن چرخه كه گرداند زن پير ‏ قياس چرخ گردون را همى ‏گير ‏ مرد زان گفتن پیشمان شد چنان کز عوانی ساعت مردن عوان گفت خصم جانِ جان چون آمدم بر سر جان من لگدها چون زدم چون قضا آید فرو پوشد بصر تا نداند عقل ما پا را ز سر چون قضا بگذشت خود را می‌خورد پرده بدریده گریبان می‌درد مرد گفت ای زن پیشمان می‌شوم گر بدم کافر مسلمان می‌شوم من گنه‌کار توم رحمی بکن بر مکن یکبارگیم از بیخ و بن کافر پیر ار پشیمان می‌شود چونک عذر آرد مسلمان می‌شود حضرت پر رحمتست و پر کرم عاشق او هم وجود و هم عدم کفر و ایمان عاشق آن کبریا مس و نقره بندهٔ آن کیمیا https://eitaa.com/masnavei/46 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 حکایت 12 بخش ۱۲۱ - در بیان آنک موسی و فرعون هر دو مسخر مشیت‌اند چنانک زهر و پازهر و ظلمات و نور و مناجات کردن فرعون بخلوت تا ناموس نشکند موسی و فرعون معنی را رهی ظاهر آن ره دارد و این بی‌رهی روز موسی پیش حق نالان شده نیمشب فرعون هم گریان بده کین چه غلست ای خدا بر گردنم ورنه غل باشد کی گوید من منم زانک موسی را منور کرده‌ای مر مرا زان هم مکدر کرده‌ای زانک موسی را تو مه‌رو کرده‌ای ماه جانم را سیه‌رو کرده‌ای بهتر از ماهی نبود استاره‌ام چون خسوف آمد چه باشد چاره‌ام نوبتم گر رب و سلطان می‌زنند مه گرفت و خلق پنگان می‌زنند می‌زنند آن طاس و غوغا می‌کنند ماه را زان زخمه رسوا می‌کنند من که فرعونم ز خلق ای وای من زخم طاس آن ربی الاعلای من خواجه‌تاشانیم اما تیشه‌ات می‌شکافد شاخ را در بیشه‌ات باز شاخی را موصل می‌کند شاخ دیگر را معطل می‌کند شاخ را بر تیشه دستی هست نی هیچ شاخ از دست تیشه جست نی حق آن قدرت که آن تیشه تراست از کرم کن این کژیها را تو راست باز با خود گفته فرعون ای عجب من نه در یا ربناام جمله شب در نهان خاکی و موزون می‌شوم چون به موسی می‌رسم چون می‌شوم رنگ زر قلب ده‌تو می‌شود پیش آتش چون سیه‌رو می‌شود نه که قلب و قالبم در حکم اوست لحظه‌ای مغزم کند یک لحظه پوست سبز گردم چونک گوید کشت باش زرد گردم چونک گوید زشت باش لحظه‌ای ماهم کند یک دم سیاه خود چه باشد غیر این کار اله پیش چوگانهای حکم کن فکان می‌دویم اندر مکان و لامکان چونک بی‌رنگی اسیر رنگ شد موسیی با موسیی در جنگ شد چون به بی‌رنگی رسی کان داشتی موسی و فرعون دارند آشتی گر ترا آید برین نکته سئوال رنگ کی خالی بود از قیل و قال این عجب کین رنگ از بی‌رنگ خاست رنگ با بی‌رنگ چون در جنگ خاست اصل روغن ز آب افزون می‌شود عاقبت با آب ضد چون میشود چونک روغن را ز آب اسرشته‌اند آب با روغن چرا ضد گشته‌اند چون گل از خارست و خار از گل چرا هر دو در جنگند و اندر ماجرا یا نه جنگست این برای حکمتست همچو جنگ خر فروشان صنعتست یا نه اینست و نه آن حیرانیست گنج باید جست این ویرانیست آنچ تو گنجش توهم می‌کنی زان توهم گنج را گم می‌کنی چون عمارت دان تو وهم و رایها گنج نبود در عمارت جایها در عمارت هستی و جنگی بود نیست را از هستها ننگی بود نه که هست از نیستی فریاد کرد بلک نیست آن هست را واداد کرد تو مگو که من گریزانم ز نیست بلک او از تو گریزانست بیست ظاهرا می‌خواندت او سوی خود وز درون می‌راندت با چوب رد نعلهای بازگونه‌ست ای سلیم نفرت فرعون می‌دان از کلیم https://eitaa.com/masnavei/46 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 حکایت 13 بخش ۱۲۲ - سبب حرمان اشقياء از دو جهان كه خسر الدنيا و الآخرة چون حکیمک اعتقادی کرده است کآسمان بیضه زمین چون زرده است گفت سایل چون بماند این خاکدان در میان این محیط آسمان همچو قندیلی معلق در هوا نه باسفل می‌رود نه بر علا آن حکیمش گفت کز جذب سما از جهات شش بماند اندر هوا چون ز مغناطیس قبهٔ ریخته درمیان ماند آهنی آویخته آن دگر گفت آسمان با صفا کی کشد در خود زمین تیره را بلک دفعش می‌کند از شش جهات زان بماند اندر میان عاصفات پس ز دفع خاطر اهل کمال جان فرعونان بماند اندر ضلال پس ز دفع این جهان و آن جهان مانده‌اند این بی‌رهان بی این و آن سر کشی از بندگان ذوالجلال دان که دارند از وجود تو ملال کهربا دارند چون پیدا کنند کاه هستی ترا شیدا کنند کهربای خویش چون پنهان کنند زود تسلیم ترا طغیان کنند آنچنان که مرتبهٔ حیوانیست کو اسیر و سغبهٔ انسانیست مرتبهٔ انسان به دست اولیا سغبه چون حیوان شناسش ای کیا بندهٔ خود خواند احمد در رشاد جمله عالم را بخوان قل یا عباد عقل تو همچون شتربان تو شتر می‌کشاند هر طرف در حکم مر عقل عقلند اولیا و عقلها بر مثال اشتران تا انتها اندریشان بنگر آخر ز اعتبار یک قلاووزست جان صد هزار چه قلاووز و چه اشتربان بیاب دیده‌ای کان دیده بیند آفتاب یک جهان در شب بمانده میخ‌دوز منتظر موقوف خورشیدست و روز اینت خورشیدی نهان در ذره‌ای شیر نر در پوستین بره‌ای اینت دریایی نهان در زیر کاه پا برین که هین منه با اشتباه اشتباهی و گمانی را درون رحمت حقست بهر رهنمون هر پیمبر فرد آمد در جهان فرد بود آن رهنمایش در نهان عالم کبری به قدرت سحر کرد کرد خود را در کهین نقشی نورد ابلهانش فرد دیدند و ضعیف کی ضعیفست آن که با شَه شُد حریف ابلهان گفتند مردی بیش نیست وای آنکو عاقبت‌اندیش نیست https://eitaa.com/masnavei/46 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 حکایت 14 👈 حکایت بخش ۱۲۳ - حقير ديدن خصمان صالح ناقه را چون حق تعالى خواهد لشكرى را هلاك گرداند در نظر ايشان خصمان را حقير نمايد وَ يُقَلِّلُكُمْ فِي أَعْيُنِهِمْ لِيَقْضِيَ اللَّهُ أَمْراً كانَ مَفْعُولًا ناقهٔ صالح بصورت بد شتر پی بریدندش ز جهل آن قوم مر از برای آب چون خصمش شدند نان کور و آب کور ایشان بدند ناقة الله آب خورد از جوی و میغ آب حق را داشتند از حق دریغ ناقهٔ صالح چو جسم صالحان شد کمینی در هلاک طالحان تا بر آن امت ز حکم مرگ و درد ناقةالله و سقیاها چه کرد شحنهٔ قهر خدا زیشان بجست خونبهای اشتری شهری درست روح همچون صالح و تن ناقه است روح اندر وصل و تن در فاقه است روح صالح قابل آفات نیست زخم بر ناقه بود بر ذات نیست روح صالح قابل آزار نیست نور یزدان سغبهٔ کفار نیست حق از آن پیوست با جسمی نهان تاش آزارند و بینند امتحان بی‌خبر کآزار این آزار اوست آب این خم متصل با آب جوست زان تعلق کرد با جسمی اله تا که گردد جمله عالم را پناه ناقهٔ جسم ولی را بنده باش تا شوی با روح صالح خواجه‌تاش گفت صالح چونک کردید این حسد بعد سه روز از خدا نقمت رسد بعد سه روز دگر از جانستان آفتی آید که دارد سه نشان رنگ روی جمله‌تان گردد دگر رنگ رنگ مختلف اندر نظر روز اول رویتان چون زعفران در دوم رو سرخ همچون ارغوان در سوم گردد همه روها سیاه بعد از آن اندر رسد قهر اله گر نشان خواهید از من زین وعید کرهٔ ناقه به سوی کُه دوید گر توانیدش گرفتن چاره هست ورنه خود مرغ امید از دام جست کس نتانست اندر آن کره رسید رفت در کهسارها شد ناپدید گفت دیدیت آن قضا معلن شدست صورت اومید را گردن زدست کرهٔ ناقه چه باشد خاطرش که بجا آرید ز احسان و برش گر بجا آید دلش رستید از آن ورنه نومیدیت و ساعد را گزان چون شنیدند این وعید منکدر چشم بنهادند و آن را منتظر روز اول روی خود دیدند زرد می‌زدند از ناامیدی آه سرد سرخ شد روی همه روز دوم نوبت اومید و توبه گشت گم شد سیه روز سیم روی همه حکم صالح راست شد بی ملحمه چون همه در ناامیدی سر زدند همچو مرغان در دو زانو آمدند در نبی آورد جبریل امین شرح این زانو زدن را جاثمین زانو آن دم زن که تعلیمت کنند وز چنین زانو زدن بیمت کنند منتظر گشتند زخم قهر را قهر آمد نیست کرد آن شهر را صالح از خلوت بسوی شهر رفت شهر دید اندر میان دود و نفت ناله از اجزای ایشان می‌شنید نوحه پیدا نوحه‌گویان ناپدید ز استخوانهاشان شنید او ناله‌ها اشک‌ریزان جانشان چون ژاله‌ها صالح آن بشنید و گریه ساز کرد نوحه بر نوحه‌گران آغاز کرد گفت ای قومی به باطل زیسته وز شما من پیش حق بگریسته حق بگفته صبر کن بر جورشان پندشان ده بس نماند از دورشان من بگفته پند شد بند از جفا شیر پند از مهر جوشد وز صفا بس که کردید از جفا بر جای من شیر پند افسرد در رگهای من حق مرا گفته ترا لطفی دهم بر سر آن زخمها مرهم نهم صاف کرده حق دلم را چون سما روفته از خاطرم جور شما در نصیحت من شده بار دگر گفته امثال و سخنها چون شکر شیر تازه از شکر انگیخته شیر و شهدی با سخن آمیخته در شما چون زهر گشته آن سخن زانک زهرستان بدیت از بیخ و بن چون شوم غمگین که غم شد سرنگون غم شما بودیت ای قوم حرون هیچ کس بر مرگ غم نوحه کند ریش سر چون شد کسی مو بر کند رو بخود کرد و بگفت ای نوحه‌گر نوحه‌ات را می‌نیرزند آن نفر کژ مخوان ای راست‌خوانندهٔ مبین کیف آسی خلف قوم ظالمین باز اندر چشم و دل او گریه یافت رحمتی بی‌علتی در وی بتافت قطره می‌بارید و حیران گشته بود قطره‌ای بی‌علت از دریای جود عقل او می‌گفت کین گریه ز چیست بر چنان افسوسیان شاید گریست بر چه می‌گریی بگو بر فعلشان بر سپاه کینه‌توز بد نشان بر دل تاریک پر زنگارشان بر زبان زهر همچون مارشان بر دم و دندان سگسارانه‌شان بر دهان و چشم کزدم خانه‌شان بر ستیز و تسخر و افسوسشان شکر کن چون کرد حق محبوسشان دستشان کژ پایشان کژ چشم کژ مهرشان کژ صلحشان کژ خشم کژ از پی تقلید و معقولات نقل پا نهاده بر سر این پیر عقل پیرخر نه جمله گشته پیر خر از ریای چشم و گوش همدگر از بهشت آورد یزدان بندگان تا نمایدشان سقر پروردگان https://eitaa.com/masnavei/46 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 حکایت 15 بخش ۱۲۴ - تفسير آيه كريمه‏ مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لا يَبْغِيانِ‏ اهل نار و خلد را بین هم دکان در میانشان برزخ لایبغیان اهل نار و اهل نور آمیخته در میانشان کوه قاف انگیخته همچو در کان خاک و زر کرد اختلاط در میانشان صد بیابان و رباط همچنانک عقد، دَر دُر و شبه مختلط چون میهمان یک‌شبه بحر را نیمیش شیرین چون شکر طعم شیرین رنگ روشن چون قمر نیم دیگر تلخ همچون زهر مار طعم تلخ و رنگ مظلم همچو قار هر دو بر هم می‌زنند از تحت و اوج بر مثال آب دریا موج موج صورت بر هم زدن از جسم تنگ اختلاط جانها در صلح و جنگ موجهای صلح بر هم می‌زند کینه‌ها از سینه‌ها بر می‌کند موجهای جنگ بر شکل دگر مهرها را می‌کند زیر و زبر مهر تلخان را به شیرین می‌کشد زانک اصل مهرها باشد رشد قهر شیرین را به تلخی می‌برد تلخ با شیرین کجا اندر خورد تلخ و شیرین زین نظر ناید پدید از دریچهٔ عاقبت دانند دید چشم آخربین تواند دید راست چشم آخُربین غرورست و خطاست ای بسا شیرین که چون شکر بود لیک زهر اندر شکر مضمر بود آنک زیرک تر، به بو بشناسدش و آن دگر چون بر لب و دندان زدش پس لبش ردش کند پیش از گلو گرچه نعره می‌زند شیطان کلوا و آن دگر را در گلو پیدا کند و آن دگر را در بدن رسوا کند وان دگر را در حدث سوزش دهد ذوق آن زخم جگردوزش دهد وان دگر را بعد ایام و شهور وان دگر را بعد مرگ از قعر گور ور دهندش مهلت اندر قعر گور لابد آن پیدا شود یوم النشور هر نبات و شکری را در جهان مهلتی پیداست از دور زمان سالها باید که اندر آفتاب لعل یابد رنگ و رخشانی و تاب باز تره در دو ماه اندر رسد باز تا سالی گل احمر رسد بهر این فرمود حق عز و جل سورة الانعام در ذکر اجل این شنیدی مو بمویت گوش باد آب حیوانست خوردی نوش باد آب حیوان خوان مخوان این را سخن روح نو بین در تن حرف کهن نکتهٔ دیگر تو بشنو ای رفیق همچو جان او سخت پیدا و دقیق در مقامی هست هم این زهر مار از تصاریف خدایی خوش‌گوار در مقامی زهر و در جایی دوا در مقامی کفر و در جایی روا گرچه آنجا او گزند جان بود چون بدینجا در رسد درمان بود آب در غوره ترش باشد ولیک چون به انگوری رسد شیرین و نیک باز در خم او شود تلخ و حرام در مقام سرکگی نعم الادام https://eitaa.com/masnavei/46 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 حکایت 16 بخش ۱۲۵ - در بيان آن كه آن چه ولىّ كامل كند مريد را نشايد گستاخى كردن و همان فعل كردن كه حلوا طبيب را زيان ندارد و مريض را زيان دارد و سرما و برف انگور رسيده را زيان ندارد اما غوره را زيان دارد كه در راهست و نارسيده‏ لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ صدق اللَّه العلى العظيم. گر ولی زهری خورد نوشی شود ور خورد طالب سیه‌هوشی شود رب هب لی از سلیمان آمدست که مده غیر مرا این ملک دست تو مکن با غیر من این لطف و جود این حسد را ماند اما آن نبود نکتهٔ لا ینبغی می‌خوان بجان سر من بعدی ز بخل او مدان بلک اندر ملک دید او صد خطر موبمو ملک جهان بد بیم سر بیم سر با بیم سر با بیم دین امتحانی نیست ما را مثل این پس سلیمان همتی باید که او بگذرد زین صد هزاران رنگ و بو با چنان قوت که او را بود هم موج آن ملکش فرو می‌بست دم چون برو بنشست زین اندوه گرد بر همه شاهان عالم رحم کرد شد شفیع و گفت این ملک و لوا با کمالی ده که دادی مر مرا هرکه را بدهی و بکنی آن کرم او سلیمانست وانکس هم منم او نباشد بعدی او باشد معی خود معی چه بود منم بی‌مدعی شرح این فرضست گفتن لیک من باز می‌گردم به قصهٔ مرد و زن https://eitaa.com/masnavei/46 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 حکایت 17 بخش ۱۲۶ - مخلص ماجرای عرب و جفت او ماجرای مرد و زن را مَخلَصی باز می‌جوید درون مُخلِصی ماجرای مرد و زن افتاد نقل آن مثال نفس خود می‌دان و عقل این زن و مردی که نفسست و خرد نیک بایستست بهر نیک و بد وین دو بایسته درین خاکی‌سرا روز و شب در جنگ و اندر ماجرا زن همی‌خواهد حویج خانگاه یعنی آب رو و نان و خوان و جاه نفس همچون زن پی چاره‌گری گاه خاکی گاه جوید سروری عقل خود زین فکرها آگاه نیست در دماغش جز غم الله نیست گرچه سِرّ قصه این دانه‌ست و دام صورت قصه شنو اکنون تمام گر بیان معنوی کافی شدی خلق عالم عاطل و باطل بدی گر محبت فکرت و معنیستی صورت روزه و نمازت نیستی هدیه‌های دوستان با همدگر نیست اندر دوستی الا صور تا گواهی داده باشد هدیه‌ها بر محبتهای مضمر در خفا زانک احسانهای ظاهر شاهدند بر محبتهای سر ای ارجمند شاهدت گه راست باشد گه دروغ مست گاهی از می و گاهی ز دوغ دوغ خورده مستیی پیدا کند های هوی و سرگرانیها کند آن مرایی در صیام و در صلاست تا گمان آید که او مست ولاست حاصل افعال برونی دیگرست تا نشان باشد بر آنچ مضمرست یا رب این تمییز ده ما را بخواست تا شناسیم آن نشان کژ ز راست حس را تمییز دانی چون شود آنک حس ینظر بنور الله بود ور اثر نبود سبب هم مظهرست همچو خویشی کز محبت مخبرست نبود آنک نور حقش شد امام مر اثر را یا سببها را غلام یا محبت در درون شعله زند زفت گردد وز اثر فارغ کند حاجتش نبود پی اعلام مهر چون محبت نور خود زد بر سپهر هست تفصیلات تا گردد تمام این سخن لیکن بجو تو والسلام گرچه شد معنی درین صورت پدید صورت از معنی غریبست و بعید در دلالت همچو آبند و درخت چون بماهیت روی دورند سخت ترک ماهیات و خاصیات گو شرح کن احوال آن دو ماه‌رو https://eitaa.com/masnavei/46 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 حکایت 18 بخش ۱۲۷ - دل نهادن مرد عرب بر التماس دل بر خويش و مبالغه نمودن كه مرا در اين تسليم حيله و امتحانى نيست‏ مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف حکم داری تیغ برکش از غلاف هرچه گویی من ترا فرمان برم در بد و نیک آمدِ آن ننگرم در وجود تو شوم من منعدم چون محبم حب یعمی و یصم گفت زن آهنگ برم می‌کنی یا بحیلت کشف سرم می‌کنی گفت والله عالم السر الخفی کافرید از خاک آدم را صفی در سه گز قالب که دادش وا نمود هر چه در الواح و در ارواح بود تا ابد هرچه بود او پیش پیش درس کرد از علم الاسماء خویش تا ملک بی‌خود شد از تدریس او قدس دیگر یافت از تقدیس او آن گشادیشان کز آدم رو نمود در گشاد آسمانهاشان نبود در فراخی عرصهٔ آن پاک جان تنگ آمد عرصهٔ هفت آسمان گفت پیغامبر که حق فرموده است من نگنجم هیچ در بالا و پست در زمین و آسمان و عرش نیز من نگنجم این یقین دان ای عزیز در دل مؤمن بگنجم ای عجب گر مرا جویی در آن دلها طلب گفت ادخل فی عبادی تلتقی جنة من رویتی یا متقی عرش با آن نور با پهنای خویش چون بدید آن را برفت از جای خویش خود بزرگی عرش باشد بس مدید لیک صورت کیست چون معنی رسید هر ملک می‌گفت ما را پیش ازین الفتی می‌بود بر روی زمین تخم خدمت بر زمین می‌کاشتیم زان تعلق ما عجب می‌داشتیم کین تعلق چیست با این خاکمان چون سرشت ما بدست از آسمان الف ما انوار با ظلمات چیست چون تواند نور با ظلمات زیست آدما آن الف از بوی تو بود زانک جسمت را زمین بد تار و پود جسم خاکت را ازینجا بافتند نور پاکت را درینجا یافتند این که جان ما ز روحت یافتست پیش پیش از خاک آن می‌تافتست در زمین بودیم و غافل از زمین غافل از گنجی که در وی بد دفین چون سفر فرمود ما را زان مقام تلخ شد ما را از آن تحویل کام تا که حجتها همی گفتیم ما که به جای ما کی آید ای خدا نور این تسبیح و این تهلیل را می‌فروشی بهر قال و قیل را حکم حق گسترد بهر ما بساط که بگویید ازطریق انبساط هرچه آید بر زبانتان بی‌حذر همچو طفلان یگانه با پدر زانک این دمها چه گر نالایقست رحمت من بر غضب هم سابقست از پی اظهار این سبق ای ملک در تو بنهم داعیهٔ اشکال و شک تا بگویی و نگیرم بر تو من منکر حلمم نیارد دم زدن صد پدر صد مادر اندر حلم ما هر نفس زاید در افتد در فنا حلم ایشان کف بحر حلم ماست کف رود آید ولی دریا بجاست خود چه گویم پیش آن در این صدف نیست الا کف کف کف کف حق آن کف حق آن دریای صاف کامتحانی نیست این گفت و نه لاف از سر مهر و صفا است و خضوع حق آنکس که بدو دارم رجوع گر به پیشت امتحانست این هوس امتحان را امتحان کن یک نفس سِر مپوشان تا پدید آید سِرم امر کن تو هر چه بر وی قادرم دل مپوشان تا پدید آید دلم تا قبول آرم هر آنچ قابلم چون کنم در دست من چه چاره است درنگر تا جان من چه کاره است https://eitaa.com/masnavei/46 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei