[عوام الناس، تاب شوريدگى هاى عارفان را ندارند]
خلق را تاب جنون او نبود آتش او ريش هاشان مى ربود
چون كه در ريش عوام آتش فتاد بند كردندش به زندانى نهاد
نيست امكان واكشيدن اين لگام گر چه زين ره تنگ مى آيند عام
ديده اين شاهان ز عامه خوف جان كاين گره كورند و شاهان بى نشان
[حكومت اراذل و محنت افاضل]
چون كه حكم اندر كف رندان بود لاجرم ذو النون در زندان بود
[غربت صالحان در جمع سفلگان]
يك سواره مىرود شاه عظيم در كف طفلان چنين در يتيم
[نارسايى تمثيل در بيان عظمت انسان كامل]
در چه دريا نهان در قطره اى آفتابى مخفى اندر ذره اى
آفتابى خويش را ذره نمود و اندك اندك روى خود را بر گشود
جمله ى ذرات در وى محو شد عالم از وى مست گشت و صحو شد
[محاكم فرومايگان و محكوميت فرزانگان]
چون قلم در دست غدارى بود بى گمان منصور بر دارى بود
چون سفيهان راست اين كار و كيا لازم آمد يقتلون الأنبيا
انبيا را گفته قومى راه گم از سفه إِنَّا تَطَيَّرْنا بِكُمْ
جهل ترسا بين امان انگيخته ز آن خداوندى كه گشت آويخته
چون به قول اوست مصلوب جهود پس مر او را امن كى تاند نمود
چون دل آن شاه ز ايشان خون بود عصمت وَ أَنْتَ فِيهِمْ چون بود
زر خالص را و زرگر را خطر باشد از قلاب خاين بيشتر
يوسفان از رشك زشتان مخفيند كز عدو خوبان در آتش مىزيند
[گرگ حسادت، مهيبتر از گرگ طبيعت است]
از حسد بر يوسف مصرى چه رفت اين حسد اندر كمين گرگى است زفت
لاجرم زين گرگ يعقوب حليم داشت بر يوسف هميشه خوف و بيم
گرگ ظاهر گرد يوسف خود نگشت اين حسد در فعل از گرگان گذشت
رحم كرد اين گرگ و ز عذر لبق آمده كه إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ
صد هزاران گرگ را اين مكر نيست عاقبت رسوا شود اين گرگ بيست
[حشر انسانها بر صفتى است كه در آنان غلبه دارد]
ز انكه حشر حاسدان روز گزند بى گمان بر صورت گرگان كنند
حشر پر حرص خس مردار خوار صورت خوكى بود روز شمار
زانيان را گند اندام نهان خمر خواران را بود گند دهان
گند مخفى كان به دلها مى رسيد گشت اندر حشر محسوس و پديد
بيشه اى آمد وجود آدمى بر حذر شو زين وجود ار ز آن دمى
در وجود ما هزاران گرگ و خوك صالح و ناصالح و خوب و خشوك
حكم آن خور است كان غالبتر است چون كه زر بيش از مس آيد آن زر است
سيرتى كان بر وجودت غالب است هم بر آن تصوير حشرت واجب است
ساعتى گرگى در آيد در بشر ساعتى يوسف رخى همچون قمر
[تأثير روحى و اخلاقى #مصاحبت و همنشينى به زبان تمثيل]
مىرود از سينه ها در سينه ها از ره پنهان صلاح و كينه ها
بلكه خود از آدمى در گاو و خر مى رود دانايى و علم و هنر
اسب سكسك مى شود رهوار و رام خرس بازى مىكند بر هم سلام
رفت اندر سگ ز آدميان هوس تا شبان شد يا شكارى يا حرس
در سگ اصحاب خوبى ز ان وفود رفت تا جوياى اللَّه گشته بود
هر زمان در سينه نوعى سر كند گاه ديو و گه ملك گه دام و دد
ز آن عجب بيشه كه شير آگه است تا به دام سينه ها پنهان ره است
[نقد آنان كه از كاملان بهره نمىبرند]
دزديى كن از درون مرجان جان اى كم از سگ از درون عارفان
چون كه دزدى بارى آن در لطيف چون كه حامل مىشوى بارى شريف
👈 #حکایت_ذوالنون_در_زندان 1
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_27
آمدن دوستان به بيمارستان جهت پرسش ذو النون مصرى
[( 1386) وقتى ذو النون مصرى شور و جنون تازهاى پيدا كرد] [( 1387) شور و غوغاى او چنان بود كه تا بالاى آسمانها اثر كرده و بجگرها نمك مىپاشيد و ساكنين آسمان و زمين از حال او متأثر مىشدند] [( 1388) تو اى كه از خاك تيره و شور هستى شور خود را هم سنگ مردان پاك مدان]
[( 1389) مردم تاب تحمل جنون او را نداشتند زيرا كه آتش جنونش ريش آنها را سوزانيده و از ميان مىبرد] [( 1390) وقتى اين طور شد و آتش بريش عوام افتاد ذو النون را گرفته بزندان بردند و بر پاى او بند نهادند] [( 1391) اسب سركش جنون را لجام نهادن امكان پذير نيست اگر چه عوام از سركشى آن بتنگ آمده باشند] [( 1392) اين پادشاهان از عوام خلق بر جان خود بيم دارند زيرا كه عوام كورند و اين شاهان نشان مخصوص ندارند]
[( 1393) وقتى حكم بدست جاهلان شرور افتاد البته ذو النون بزندان خواهد رفت] [( 1394) پادشاه عظيم الشأنى چون يك سوار عادى حركت مىكند يا يك در يتيمى بدست اطفال مىافتد]
[( 1395) در چيست؟ دريايى در قطره پنهان شده و آفتابى در ذره نهان گرديده] [( 1396) آفتابى خويشتن را ذره نمايش داده پس از آن كم كم روى خود را بنموده] [( 1397) تمام ذرات در وى محو گرديد و جهان از او مست شده ابرهاى تاريك رفتند و آسمان حقيقت چهره خود را نمود]
[( 1398) وقتى قلم در دست يك ظالم غدارى باشد البته منصور به سردار مىرود] [( 1399) وقتى در دست باشد لازمهاش همين است كه انبيا را مىكشند [اشاره به آيه واقعه در سوره آل عمران كه مىفرمايد وَ يَقْتُلُونَ اَلْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ 3: 112 يعنى پيغمبران را بنا حق مىكشند و اين عمل براى اين است كه آنها سركش بوده و طغيان كرده از حد خود تجاوز مىكردند]] [( 1400) اقوام گمراه از راه سفاهت بانبيا گفتند كه ما آمدن و دعوى شما را بفال بد گرفتيم [] اشاره به آيه شريفه در سوره يس است كه مىفرمايد قالُوا إِنَّا تَطَيَّرْنا بِكُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَ لَيَمَسَّنَّكُمْ مِنَّا عَذابٌ أَلِيمٌ 36: 18 يعنى كفار بانبيا گفتند كه ما آمدن و دعوت شما را بفال بد گرفتيم و اگر از دعوت خود دارى نكنيد شما را سنگسار مىكنيم و از طرف ما بشما عذاب دردناكى خواهد رسيد]] [( 1401) نادانى ترسايان بين: خداوندى را كه بقول خودشان بدار آويخته شده پناه خود قرار مىدهند] [( 1402) كسى كه بنا بگفته خودشان مغلوب يهود شده و بدست آنان سردار رفته چگونه ممكن است آنان را پناه دهد] [( 1403) وقتى دل آن شاه از قوم خود خون بوده و از آنان راضى نباشد چگونه ممكن است وجود او در ميان قوم باعث حفظ آنها از عذاب باشد [اشاره به آيه شريفه در سوره انفال كه مىفرمايد وَ ما كانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ 8: 33 يعنى تا تو در ميان آنها باشى خداى تعالى آنان را عذاب نخواهد كرد ]] [( 1404) زرگر و زر خالص خطرش از قلب و قلب زن خائن بيشتر است] [( 1405) يوسفان خوب رو از رشك و حسد زشت رويان خود را پنهان كردهاند و بر اثر وجود دشمنان است كه خوبان گرفتار آتش مىشوند] [( 1406) يوسفان از مكر برادران بچاه افتاده و همان برادران هستند كه از حسد يوسف را بگرگ مىدهند]
👈 ادامه دارد ...
🆔 @masnavei
👈 #حکایت_ذوالنون_در_زندان 2
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_27
[( 1407) ببين كه يوسف مصرى از حسد چه صدمه ديد اين حسد در كمين يوسفان گرگ خونخوارى است] [( 1408) يعقوب همان پيغمبر بردبار همواره بر يوسف از همين گرگ حسد بيم داشت] [( 1409) گرگ ظاهرى گرد يوسف نگرديد ولى حسد همين گرگ باطنى كارى كرد كه از گرگ ظاهرى بيش رسوا خواهد شد]
[( 1412) چرا كه يقيناً در روز قيامت اشخاص بصورت گرگ محشور خواهند شد] [( 1413) و كسى كه حريص و پست بوده مردار خوارى پيشه كند در روز جزا حشر او بصورت خوك است] [( 1414) و عضو نهانى زنا كاران در روز قيامت گنديده و دهان شراب خواران بوى بد مىدهد] [( 1415) آن بوى بدى كه در دنيا صاحبان دل از آن آگاه بودند و از سايرين پنهان بود در روز محشر محسوس شده و نزد همه آشكار مىگردد] [( 1416) از وجود آدمى بر حذر باش كه اين وجود چون جنگل بزرگى است] [( 1417) آرى در بيشه وجود ما هزاران گرگ و خوك و صالح و ناصالح و خوب و زشت موجود است] [( 1418) ولى هر خو و صفتى كه در وجود كسى غالب باشد و بر ساير صفات بچربد بهمان خو و خلق شناخته مىشود زيرا اگر قسمت بيشتر يك شمش طلا بوده و باقى مس باشد آن شمش شمش زر شناخته مىشود] [( 1419) هر سيرتى كه در وجود تو بيشتر بوده و بر ساير صفات تو غلبه دارد بصورت همان سيرت محشور خواهى شد] [( 1421) صلاح و فساد و خوبى و بدى از يك راه نهانى از وجود آدمى بوجود شخص ديگرى منتقل مىگردد] [( 1422) بلكه وجود آدمى در گاو و خر نيز مؤثر بوده علم و دانايى و هنر خود را بحيوانات نفوذ مىدهد] [( 1423) اسب سركش بد راه رام و راهوار مىگردد خرس بر اثر تعليم انسان بازى كن شده و بز سلام مىدهد] [( 1424) سگ از آدمى تعليم گرفته پاسبان يا شبان يا شكارى مىگردد] [( 1425) از خواب اصحاب كهف خويى در وجود سگ آنها نفوذ كرد كه جوياى خدا گرديد] [( 1426) هر دم در سينه آدمى يك نوع از انواع سر كرده و داخل مىگردد گاهى ديو و زمانى فرشته و گهى دام و دد وارد مىشوند] [( 1427) وجود انسانى بيشه غريبى است كه در آن مادامى كه دام سينهها راه پنهانى براى گرفتن خوى ديگران دارد هر شيرى باندازه استعداد خود خويى اخذ كرده و آگهىهايى دارد] [( 1428) تو مگر از سگ كمتر هستى كه خوى از انسان مىدزدد تو نيز از درون عارفان از در و مرجان جان بدزد] [( 1429) تو كه بهر حال مىدزدى پس آن در پاكيزه را بدزد تو كه بار مىبرى لااقل بار شريفى را بدوش خود حمل كن]
👈 ادامه دارد ...
🆔 @masnavei