.
حسین برای تمام آدمهاست
هرسال محرم که میشد، هرکس میرفت مجلس خودش، منبر خودش، روضهی خودش. همانی که هرسال میرفت. من اما از وقتی مادر شدم، بلاتکلیف بودم. قبلا رنج نومادرانِ مجلس حسین (ع) را دیده بودم و میترسیدم کم بیاورم. یک شب دلم طاقت نیاورد و دوتا بچهی نوپا را بغل کردم و رفتم که رفتم. از اول مجلس مدام سرپا بودم و مراقب که مبادا اتفاقی برایشان بیفتد. که نکند از پلهها بیفتند، نکند چای استکانهای روضه بریزد رویشان و هزار نکند دیگر. ولی راضی بودم و دلخوش به همان چندکلمهای که رزقم از یاد حسین (ع) بود.
.
جلسه که به میانه رسید، نگاه خانمهای میانسال سنگین شد. چندتایی بچهها را دعوا کردند و یک نفر هم سیخ زل زد توی چشمهام که: «خانوم برو بشین خونهت، نه ما رو اذیت کن، نه بچههاتو...» ور استدلال و فلسفهبافیام میخواست بگوید که حسین مگر فقط برای شماست؟ برای من و این بچهها هم هست. اما ور انساندوستیام گل کرد و با خودم گفتم «باشد. این مجلسِ حسین برای شما.» اوایل کنج خانه مینشستم و با آرشیو سخنرانی و روضههای سال قبل عزاداری میکردم. بعدتر فهمیدم امامزاده علی اکبر چیذر پخش زندهی مراسم دارد. انگار دنیا را بهم دادند. شدم پای ثابت مراسمشان، سالهای سال. آنقدر که یادم رفته بود من هم میتوانم توی جمعی باشم که با هم برای حسین اشک میریزند. امسال که بچهها خودشان سیاه به تن کردند جا خوردم. تازه یادم افتاد وقتش شده بروند مجلس خودشان، منبر خودشان، روضهی خودشان. بیاینکه بترسم.
#محرم
#امام_حسین
@masture
مستوره | فاطمه مرادی
رسانهٔ ملی را از این که هست، فشلتر نکنید!
چند روز پیش سفارش نوشتن چند روایت برای یکی از برنامههای تلویزیونی داشتیم. سفارشدهندهٔ محترم، نویسندهٔ اسم ورسمداری بود و همین تصور کاردانی و اشراف ایشان به قواعد سفارش را در من ایجاد کرد. در نتیجه غفلت کردم و برخلاف روال مرسوم دربارهٔ نمونه کار مدنظر و... صحبت نکردم و فقط از میزان حقالزحمهٔ متنها پرسیدم. جوابشان را نمیگویم ولی آنقدر از موضع بالا با من صحبت شد که احساس کردم این بزرگوار سر من و تیم نویسندگیام منت میگذارند که میتوانیم در عرض دو روز برایشان روایت بنویسیم. بماند که هیچکدام از افراد تیم از هزینه نپرسیدند و بخاطر اعتقادشان نوشتند، بماند که تمام متنهای ما بدون هیچ توضیحی رد شد، بماند که بعدا مجدد تماس گرفتند که برایشان بنویسیم انگار که حمال فرهنگیشان هستیم. همهٔ اینها بماند.
اصل حرف من این پاراگراف است. صداوسیمای فشل این روزها که ریزش مخاطب روزافزون دارد درگیر ماجرایی سمی و نابودکننده شده. توی یکسال اخیر با سه ماجرای اینچنینی مواجه شدم و نگاه و موضع بالای برنامهسازان تلویزیونی دلم را سوزاند. اگر میخواهید وارد برنامههای تلویزیونی شوید باید حدقابل قبولی از فالوور را داشته باشید. اگر هم به برنامهها دعوت شدید، تقاضای قرارداد شفاف و حقالزحمهٔ قطعی نداشته باشید چراکه این لطف سازندگان برنامههای تلویزیونی به شماست، چراکه شناخته میشوید و این برای شما جذب مخاطب در پی دارد. و همین رویکرد اشتباه باعث شده تا برنامههای تلویزیونی بخاطر نبود نیروی متخصص تهی از محتوای غنی باشند. برنامهای که محتوا ندارد، مخاطب ندارد. مخاطبی که برنامهٔ وطنی مقبول ندارد پای رسانهٔ ملی نمینشیند بلکه رسانهٔ دیگری جایگزین میکند. و این یعنی باخت در زمانهای که جنگ اصلی، جنگ رسانهها و روایتهاست. حالا مدام از موضع بالا نگاه کنید. لاجرم بر ما که گذشت و تجربه شد. اما امید که مسئولان صداوسیما، فکری به حال رسانهٔ فشل اینروزها بکنند و سنجهٔ همکاریشان، فالوورهای اینستاگرامیان عزیز نباشد، چراکه اوضاع بسیار خیت/خیط است. :)
📝 فاطمه مرادی
@masture
.
یک توصیهی مهمّ من به همهی کسانی که توانایی سخن گفتن با مردم را دارند و رسانه در اختیارشان است ــ چه در فضای مجازی، چه در مطبوعات، چه در صدا و سیما ــ امیدآفرینی است. دشمن سعی میکند جوانهای ما را ناامید کند؛ ما باید متقابلاً امیدآفرینی کنیم. مسائل امیدزا در کشور کم نیست... همه موظّفند امیدآفرینی کنند؛ این را جدّی بگیرید. امیدآفرینی، خودفریبی نیست. بعضیها خیال میکنند امیدآفرینی پنهان کردن ضعفها است، خودفریبی است؛ نه، ضعفها هم باید بیان بشود، اشکالی ندارد؛ امّا در کنار بیان ضعفها بایستی امیدآفرینی هم بشود، آینده و افق روشن در مقابل چشم قرار بگیرد و نشان داده بشود. وضع ما بحمدالله وضع خوبی است. ما امروز باید این آیهی شریفه را در نظر بگیریم: «وَ لا تَهِنوا»، سست نشوید، «وَ لا تَحزَنوا»، اندوهگین نشوید، «وَ اَنتُمُ الاَعلَون»، شما برترین هستید، «اِن کُنتُم مُؤمِنین»؛ ایمان شما موجب علوّ شما است، موجب برتری شما است.۱۴۰۲/۰۱/۰۱
بیانات رهبری در اجتماع زائران و مجاوران حرم مطهر رضوی
@masture
.
میگفت:
از دلایلِ بعضی سَردرگُمیهای شیعیانِ امروز، اینه که حوصله نمیکنند «تاریخِ اسلام» رو دقیق و از مُتونِ معتبر بخونند. دستهبندیها رو نمیشناسند، غائلهها رو، فرقهها رو... برخی موضوعات تازگی نداره امّا چون شناخت هم وجود نداره، بعدِ هزاران سال همچنان بهش مُبتلا میشیم.
@moobtala:منبع در تلگرام
@masture
هدایت شده از «آیهجان»
«خداحافظی با حسینِ شناسنامهای»
پرده اول:
محرم هفتسالگیام بود، چشمم که به گوسفند سربریده و رد خون افتاد تا سه روز لب به غذا نزدم. مامان هرچه تقلا کرد، فایده نداشت. هیچی از گلوم پایین نمیرفت. مدام یاد تکانهای بدن و سرِ نداشته و خون سرخورده توی جوی خیابان میافتادم. لج کرده بودم که چرا گوسفند بیچاره را برای امام حسین (ع) میکشید؟ خوب است کسی شما را برای کسی دیگر بکشد؟ هرچه مامان و بابا برایم توضیح میدادند، افاقه نمیکرد که نمیکرد. از همان روز رابطهام با کسی به نام حسین خراب شد.
تا میگفتند محرم نزدیک است، عزا میگرفتم که دوباره قرار است سر بریده و خون ببینم، همه مشکی بپوشند و نذری بدهند و سینه بزنند، مامانها و باباها زار زار گریه کنند، من روضه بشنوم و از خودم بپرسم مگر نمیگویند امام حسین مهربان است؟ پس چرا خانوادهاش را به آن بیابان سوزان برد و اجازه داد اینقدر سختی بکشند؟ خب تنهایی میرفت. و هرچه میگذشت، نمیتوانستم برای حسینِ آدمهای سهلالبکاء اشک بریزم.
پرده دوم:
رفیق و همکلاسی دبیرستانم نشسته بود کنارم و با روضهی حسین (ع) گریه میکرد. من اما یک چشمم به گل قالی بود و یک چشمم به ساعت مچی. سالها فکر میکردم گریه برای حسین مال مامان و باباهاست. مال نسل قدیم. آنها که همهچیز را راحت قبول میکنند و زیاد شک نمیکنند. نه مال چون منی که هزار سوال جواب نداده دارد.
آن شبی که رفیقم را دیدم، منتظر بودم از یکجایی بهبعد اشکهاش بخشکند و کم بیاورد. اصلا چه معنی داشت دختری شانزده ساله اشعار جانسوز روضهها را از بر باشد و شخصیتهای کربلا را بشناسد و مثل زنان داغدیده اشک بریزد؟ یک جای کار میلنگید. مراسم که تمام شد، زل زدم توی سیاهی چشمهاش و پرسیدم: «تو الان واسه امام حسین گریه میکردی؟» چندثانیه به من نگاه کرد، به دستهاش، به در و به دیوار: «مگه کسی هست که براش اشک نریزه؟» بدون مکث گفتم: «آره، من.» مات نگاهم کرد و چیزی نگفت. من اما یکباره هرچه سوال توی سرم جمع کرده بودم را ریختم روی داریه.
فرداشب، کتابی را آورد داد دستم و گفت: «اینو بخون، روشنت میکنه.»
پرده سوم:
مقتل لهوف را گذاشتم جلوم و شروع کردم به خواندن. ساعتهای متوالی. هرچه میخواندم بیشتر میفهمیدم و دلم نرمتر میشد اما از اشک هیچ خبری نبود. تا رسیدم به نقطهای که امام هنگام رزم با سپاه دشمن لحظهای ایستاد و سنگی بر پیشانی مبارکش نشست. سپرم افتاده بود. مردی را دیده بودم تشنه و خسته و کمجان. ایستاده میان میدان با پیشانیای خونین و تیری که بر قلبش نشسته بود و داشت شکایت مردمی را که دعوتش کرده بودند به خدا میبرد: «خداوندا تو میدانی که اینان مردی را میکشند که بر گسترهٔ زمین جز او فرزند دختر پیامبر نیست.» تاریکخانهٔ دلم لرزید و کتاب تار شد و چشمهام تر.
من داشتم با حسین شناسنامهای خداحافظی میکردم و برای حسین جدیدی مثل باران اشک میریختم.
و چه خوش گفت خداوند متعال:
«قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ»
بگو: «آیا کسانی که میدانند با کسانی که نمیدانند یکسانند؟!»
زمر، ٩
نویسنده: فاطمه مرادی
عکاس: زینب خزایی
@ayehjaan
مستوره | فاطمه مرادی
.
برای بزرگمردِ کوچکِ شیرازی
من چند روز پیش فاتحهی این خاک را خواندم. وقتی مقابل همهی ما مردِ زنی، زنی دیگر را به باد ناسزا بست. گفت آویزانت میکنم و مردی دم نزد، گفت پدرت را درمیآورم و کک کسی نگزید. آمد جلو و شروع کرد به زدن پرستاری تنها که نه مثل مادرِ شیرازیِ چادربهسر، خطابِ نهی داشت و نه مثل دختری توی سوپرمارکت بیقانونی کرده بود. و مردها همگی نظارهگر بودند تا لحظهای که پرستار جیغ کشید که «تو حق نداری کتکم بزنی.»
امسال، روایتهای اینمدلی زیاد دیده و شنیدهام. زنی بخاطر تذکر به فحشهای ناموسی مدیرش مجبور به استعفاء شد. زنی دیگر بخاطر دل ندادن به شوخیهای بیربط مدیرش اخراج و نقرهداغ شد. و زنها انگار خیلی مهم نیستند مگر اینکه ربطی به دوقطبیهای داغِ جامعه داشته باشند. اگر به «زن، زندگی، آزادی» شبیه باشند، سوژهی شوآف خبرها و روایتهای داغ سیاسیاند و اگر به «زن، عفت، افتخار» نزدیک بمانند، دستمایهی تولید روایت و شعارهایی آبکی. و تمام اینها بر میگردد به اینکه ما دیگر «مردِ واقعی» نداریم یا خیلی کم داریم. از همان مردها که زن را ناموس خودشان میدیدند نه محل تخلیهی خشم و غرضورزی شخصی. از آنها که سر دادند تا زنی هموطن کتک نخورد، رنج نبیند و هتک حرمت نشود.
تا این پسربچه را دیدم. همین پسربچه. در این تصویر تارِ دوربین ِمداربسته. که نشانم داد نسل امروز فقط بند موبایل و تبلت و کال آف دیوتی و پراندن فحشهای ناموسی توی خیابان نمانده. که نقطهی جوشش دلاوریها به شعار و مال و مقام و قدرت آقایان گره نخورده. که قصهی جوانمردی باکریها و حجحیها و سلیمانیها به ته خط نرسیده. که تا امثال این بزرگمرد کوچک شیرازی هست، فاتحهٔ خیلی چیزها خوانده نشده.
✍🏻 فاطمه مرادی
@masture
هدایت شده از «آیهجان»
9.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا
احزاب، ٣٣
@ayehjaan
هدایت شده از ایرانی بخوانیم
📚 شخصیت مبارز ایدئولوژی می خواهد!
احمد محمود دیپلم گرفته بوده که عضو سازمان جوانان حزب توده میشود بیاینکه فلسفهی سیاسی و اقتصادی و... آن را بداند. بعدتر زندانی و تبعید شده و حدود 6 سال از تمام حقوق اجتماعی محروم میشود. نکته همینجاست. نویسندهی واقعگرای رمان همسایهها نتوانست برای خالد مبنای فکری، سیاسی و آرمانی بیابد که مرکز ثقل تابآوری سختیهای مبارزه باشد چراکه خود هم مبنای فعالیتهای حزب توده را نمیدانست یا نمیخواست بیان کند. خواننده فقط خالدی را میبیند که شاهد ضعف جامعهی فرودست، فقر فراگیر و سرمدار مبارزه با ستم است. اما برای چه هدفی؟ نمیداند. و به اعتقاد این قلم، این ضعفی بزرگ برای شخصیت خالد و صفحهی 300 به بعد کتاب است. نمیشود نمایندهای برای زیست و مبارزهی سیاسی به تصویر کشید اما مبانی و اهداف محرک او را در پردهای از ابهام گذاشت. بنابراین به قول احمد محمود، نویسنده نمیتواند بدون ایدئولوژی باشد مخصوصا زمانیکه میخواهد برای سرزمینش مبارز بسازد...
متن کامل یادداشت #فاطمه_مرادی بر رمان #همسایه_ها را در سایت ایرانی بخوانیم مطالعه کنید.
#همسایه_ها
#احمد_محمود
#پرونده_مکتب_جنوب
#صنعت_نفت
#بلوغ
➡️ iranibekhanim.ir
➡️ https://t.me/iranibekhanim
➡️ instagram.com/iranibekhanim
مستوره | فاطمه مرادی
📚 شخصیت مبارز ایدئولوژی می خواهد! احمد محمود دیپلم گرفته بوده که عضو سازمان جوانان حزب توده میشود
کانال ایتای «ایرانی بخوانیم» برای علاقهمندان.