مستوره | فاطمه مرادی
.
باید از نقطهٔ درد روایت میکردیم. از همان روزی که جایی دلمان شکسته بود و دیگر آن آدم سرخوشِ سابق نشده بودیم. ما باید دوباره آن سکانسهایی که چاقویی تا دسته توی قلبمان فرو رفته بود را مینوشتیم.
میترسیدم. خیلی زیاد. ماهها سعی کرده بودم آن روز و آن ساعتها را فراموش کنم. آن صبح بیستوسوم ماه رمضان را. همانی که هفت ماه از زندگیام را به خاک سیاه نشانده بود. همانی که پای تروما، افسردگی، نفرت و حقارت را به سی و دو سالگیام باز کرده بود. اما چطور باید مینوشتم؟ اگر مینوشتم و تمام آن احساسات، گریهها، لرزش و تنگی نفسها برمیگشت چه؟ اگر دوباره آن زخم دلمهبسته را میکندم و خون راه میافتاد چه؟ با تمام این اگرها باید مینوشتم چون من در مقابل روایت آدم تسلیمیام. جرأت نه گفتن ندارم.
نشستم پشت لپتاپ و شدم سه نفر. ظالم، مظلوم و راوی. یک نفر چاقو فرو میکرد و بعد عذر میخواست. آن یکی زمین میخورد و اشک میریخت، راوی اما بیرحمانه همهچیز را رصد میکرد و مینوشت. کلمه به کلمه به هم میچسباند و دست برنمیداشت. آنقدر که هفت ماه کامل را تبدیل کرد به جستاری که سر و ته داشت. هر سهی آنها به هدفشان رسیده بودند و کار تمام شده بود.
من اما! حالا آن آدم قبلِ نوشتن نبودم. همانی که هربار از مرور این واقعه مثل بید میلرزید و مثل ابر بهار اشک میریخت. من از موضع مظلوم رنجکشیدهٔ زمینخورده پایین آمده بودم و داشتم چاقو را به صاحبش پس میدادم. اینبار ایستاده و پرقدرت با زخمی که سربسته بود و چشمهایی که با باریدن خداحافظی کرده بود.
#تراپی
#خود_نوشت
@masture