.
دارم پروندهٔ فصل بهار را میبندم و ساعتهایی که با سختی زیاد کار کردم را جمع میزنم. یاد معلمم میافتم. چند هفته پیش برایم نوشت که «غم بزرگ را تبدیل کن به کار بزرگ.» و من با هر جانکندنی که بود تلخیها را تبدیل کردم به نور و رشد و حرکت.
توی این مدت ساعتها کتاب خواندم و گوش دادم، نوشتم و فیلم دیدم. و هربار که غم دودستی بیخ گلوم چسبید، نشستم گریههام را کردم. بعد هم دست به زانو گرفتم و «یا علی» گفتم. چراکه بهقول درن هاردی: «وقتی از اشتباهاتم آگاه شدم انتخاب کردم که زمان را در مبارزهٔ با آنها هدر ندهم. درعوض بر خستگیهایم غلبه کردم و درسم را یاد گرفتم و گذر کردم.» شاید این اولین قدم درسی باشد که معلمم داد.
#خود_نوشت
@masture
مستوره | فاطمه مرادی
.
باید از نقطهٔ درد روایت میکردیم. از همان روزی که جایی دلمان شکسته بود و دیگر آن آدم سرخوشِ سابق نشده بودیم. ما باید دوباره آن سکانسهایی که چاقویی تا دسته توی قلبمان فرو رفته بود را مینوشتیم.
میترسیدم. خیلی زیاد. ماهها سعی کرده بودم آن روز و آن ساعتها را فراموش کنم. آن صبح بیستوسوم ماه رمضان را. همانی که هفت ماه از زندگیام را به خاک سیاه نشانده بود. همانی که پای تروما، افسردگی، نفرت و حقارت را به سی و دو سالگیام باز کرده بود. اما چطور باید مینوشتم؟ اگر مینوشتم و تمام آن احساسات، گریهها، لرزش و تنگی نفسها برمیگشت چه؟ اگر دوباره آن زخم دلمهبسته را میکندم و خون راه میافتاد چه؟ با تمام این اگرها باید مینوشتم چون من در مقابل روایت آدم تسلیمیام. جرأت نه گفتن ندارم.
نشستم پشت لپتاپ و شدم سه نفر. ظالم، مظلوم و راوی. یک نفر چاقو فرو میکرد و بعد عذر میخواست. آن یکی زمین میخورد و اشک میریخت، راوی اما بیرحمانه همهچیز را رصد میکرد و مینوشت. کلمه به کلمه به هم میچسباند و دست برنمیداشت. آنقدر که هفت ماه کامل را تبدیل کرد به جستاری که سر و ته داشت. هر سهی آنها به هدفشان رسیده بودند و کار تمام شده بود.
من اما! حالا آن آدم قبلِ نوشتن نبودم. همانی که هربار از مرور این واقعه مثل بید میلرزید و مثل ابر بهار اشک میریخت. من از موضع مظلوم رنجکشیدهٔ زمینخورده پایین آمده بودم و داشتم چاقو را به صاحبش پس میدادم. اینبار ایستاده و پرقدرت با زخمی که سربسته بود و چشمهایی که با باریدن خداحافظی کرده بود.
#تراپی
#خود_نوشت
@masture
.
وقتی من و مربی فکر میکردیم عضلهها آنقدر قوی شدهاند که بتوانند فاتح قلهٔ خواستنیِ بعد باشند؛ عضلهٔ فسقلی دورِ کاسهٔ زانو، کار دستم داد. رشتهٔ درهمتنیدهای که نمیدانستم وجود خارجی دارد؛ مجموعهٔ ماهيچههای پا را از کار انداخته بود. باید برمیگشتم و با صبر و حوصله و احتیاط قویاش میکردم. راهی جز این نبود.
گمانم مثل زندگیست. وقتی در میان سرخوشیها مبتلا میشویم به بلاها، تازه میفهمیم از چه چیزهایی غافل بودهایم و وقت صرفشان نکردهایم. و خدا، استاد توجه دادن به همینخاکخوردههای درون ماست. درست وقتی گازش را گرفتهایم تا به قلهٔ بعدی برسیم، برمان میگرداند به نقطهای تا از نو بسازیم. صفتی را که قوی نبوده یا ایرادی که اصلاح نشده. راهی جز این نیست. باید برگردیم و بسازیم.
#خود_نوشت
@masture
.
دارم رتبهٔ سه نفر برتر را میبینم. اولین نفر که کاپ طلا گرفته، روزی چهارده ساعت برای اهدافش وقت گذاشته. توی ذهنم نمودارهایش را ترسیم میکنم. ساعتهایی که در طی روز وقت گذاشته، صبح و ظهر و شب. تعداد روزهایی که در هفته دویده و تعداد ماههایی که عمیقا جان کنده و ادامه داده. همهچیز پیش چشمانش هست و سر سوزنی از قلم نیفتاده.
میروم سراغ نمودار خودم. بین زمانبندیهای دیروز کادری هست که میگوید سیوشش دقیقه با اپلیکیشن بودی، بیاینکه وظیفهای انجام داده باشی. تعجب میکنم. دیروز به خودم قول داده بودم، ثانیهای را نسوزانم اما حالا سیوشش دقیقهٔ مجهول دارم که تکلیفش بعد از مرگ، روشن خواهد شد.
فکر میکنم اگر آن دنیا، پروندهٔ عمرم را پیش چشمانم باز کنند و بگویند آن سیوشش دقیقه را صرف چرخیدن بیهدف در شبکههای اجتماعی، کینههای گذشته، حسادت به آدمها و ناامیدی از خدا کردهای، چه جوابی باید بدهم؟ برای دقیقههایی که داشتم میدویدم و از دستم در رفته پاسخی ندارم. وای به حال آنهایی که میدانم و به عمد سوزاندهام...
#خود_نوشت
.
مابین خانهتکانی و پرستاری از بچههای تبدارم به تو فکر میکنم. چقدر امسال بهت فکر کردم. چقدر باهات دعوا کردم. چقدر ادای قهر درآوردم و به آغوش خودت پناه آوردم. یادت هست از بیستوسوم رمضان امسال با من چه ها کردی؟ با بچه، شغل، درآمد، آدمها و سلامتیام امتحانم کردی. یادت هست از بالاترین نقطه من را به پایینترین نقطه کشاندی؟ خود واقعی آدمهای دوستداشتنی را بهم نشان دادی و با یک بشکن همه را دور کردی. بیپولم کردی و از جایی که فکر نمیکردم رزق را بارانیدی. مبتلا به اندوهم کردی و راه نجات را نشانم دادی.
یادت هست چقدر من را عوض کردی؟
حالا امروز! وسط شلوغترین روزهام فکر میکنم تو تنها کسی هستی که باید به سمتش فرار کنم. تو هم من را میخواهی یا الله؟
#خود_نوشت
@masture