معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت دوازده • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت سیزده
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
بیشتر نتایج مربوط به سایتهای خبری بودند. اخبار لحظهای جنگ، آمار شهدا، بیانیهها و ابراز نگرانی سازمانها و اشخاص مختلف. رفتم سراغ بخش عکسها که تعدادشان کم هم نبود. تختهای بیمارستان، دیوارهای فروریخته، شهدای بزرگ و کوچک و پیر و جوان.
نمیدانم چه اتفاقی افتاد. اما سرعتم کم شد. نتوانستم عکسها را تند و تند رد کنم. چندبار قبل از اینکه فرصت کنم چشمهایم را ببندم، دلخراشترین صحنهها را دیدم. صحنههایی که در قاب دوربین عکاسهای مختلف، مدام تکرار میشدند. بچههایی که رنگ لباس و کفشهایشان سرخ بود، مامانهایی که کنار پیکرهایی کوچک گریه میکردند و باباهایی که کاری از دستهای قویشان برنمیآمد. روی یک عکس قفل شدم و به صفحۀ کوچک موبایل خیره ماندم. پسرک آوارهٔ توی عکس چقدر شبیه حسین بود! زیاد بزرگتر از او به نظر نمیرسید. یک بانکهٔ پلاستیکی آب جلویش بود که حتی کامل آب نداشت. صورتش شاد نبود. خندان هم نبود. عکاس زیر عکس نوشته بود: «به این فکر میکنم که این بچهها چه چیزی از دوران کودکیشان به یاد خواهند آورد.»
چشمهایم داغ شدند. هرچه که دوست نداشتم ببینم را دیدم. پلکهایم را روی هم فشار دادم. حتی با چشم بسته هم آن صحنهها را میدیدم. عکسها از ذهنم بیرون نمیرفتند. اصلا چه کسی دلش میآمد در آن شرایط، دوربینش را برای گرفتن عکس تنظیم کند؟ سعی کردم خودم را تصور کنم که وقتی حسین زمین میخورد، زخمی میشود و گریه میکند، به جای بغلکردنش از اشکریختنش عکس میگیرم.
صدای خندۀ برادر کوچکم را از آن اتاق شنیدم. بابا داشت قلقلکش میداد. نمیدانم چرا وقتی مامان سفره انداخت، دیگر اشتها نداشتم. فقط یکی، دو لقمه خوردم. بیشتر به فکر خودم بودم و کسی که آن عکسها را گرفته بود. کسی که مثل من عکاس بود اما در دنیای دیگری زندگی میکرد.
و حس کردم دوست دارم او را بیشتر بشناسم.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#ابراز_نگرانی_به_درد_عمه_سازمان_ملل_میخوره
#یک_سیاره_و_چندتا_دنیای_متفاوت