معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت بیستوسه • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت بیستوچهار
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
همانطور که میرفتیم، خانم شالچی برای مربی بهداشتمان دستی تکان داد و گفت: «خانم کمالیجان، من با تابلو اعلانات این راهرو کار دارم. لطفا پوسترهای دهان و دندانت رو بچسبون جلوی در حیاط... نظرت چیه آلا؟»
گفتم: «آره... بیماریهای لثه جلوی در حیاط بیشتر دیده میشن.»
خانم شالچی گفت: «اون رو نمیگم! روزنامهدیواری.»
بعد از موقعیتهای حساس، چیزهای کمی از آنها را یادم میماند. برای همین درست یادم نیست که دقیقا چه جوابی دادم. چیزهایی گفتم درمورد اینکه تنهایی راحتترم، یا بدون ملیکا راحتترم، یا نیازی به کمک ندارم، یا نیازی به کمک شخص خاصی به نام ملیکا ندارم. هرکسی، تاکید میکنم، هرکسی به جای او باشد حاضرم نصف روزنامه را به او بدهم. با اینکه نمیدانم چطور این مسئلۀ پیچیده را سادهسازی کردم و در چند جملۀ کوتاه توضیحش دادم، اما یادم هست که خانم شالچی چه جوابی داد: «میتونه توی تزئین کمکت کنه. دختر خوبیه که! نقاشیش هم عالیه. تازه بخش تاریخی رو اگه اضافه کنی بد نیست. البته منظورم یه خرده اطلاعاته که فقط یه چیزهایی یاد بچهها بده. قطعا کلیّت روزنامه دست خودت میمونه.»
رسیده بودیم دم در کلاس ما. دیگر امیدی به راضیکردن خانم شالچی نداشتم. بهترین فرصت بود که خداحافظی کنم (شما بخوانید: بهترین فرصت بود که مثل پلنگ بگریزم) گفتم اگر به کمک احتیاج داشتم خودم به ملیکا میگویم. رفتم داخل کلاس و خوشبختانه باقی روز به قدری مشغول شدم که مکالمهمان را کاملا فراموش کردم.
ظهر وقتی داشتم میرفتم خانه، دوباره کنار در حیاط همدیگر را دیدیم. همانجایی که خانم کمالی مشغول چسباندن پوسترهای بهداشت دهان و دندانی بود که طرز صحیح مسواکزدن را آموزش میدادند. «ملیکاجون» هم آنجا بود. تا آمدم فرار کنم، خانم شالچی گفت: «خودش اومد!»
چارهای جز جلورفتن نداشتم. خانم شالچی به ملیکا نگاهی انداخت و گفت: «چه به موقع اومدی آلا! ملیکا گفت شما دوتا خیلی باهم رفیقید. و خیلی دوست داره به روزنامه بخشهای تاریخی اضافه کنه و برای تزئین، روش نقاشی بکشه. من باهاش درمورد روزنامه صحبت کردم.»
خانم شالچی به ملیکا لبخند زد. ملیکا به خانم شالچی لبخند زد. خانم شالچی و ملیکا به من لبخند زدند. به خانم شالچی -اما نه به ملیکا- لبخند زدم. لبخند زورکیام احمقانه از آب درآمد. تصویر ناگوار عکسهای تفی جلوی چشمهایم ظاهر شد. دندانهایم را به هم فشار دادم و احتمالا این کار، لبخندم را احمقانهتر از آنچه که بود جلوه داد؛ نه یک لبخند مرموز از آنها که به دشمنت میزنی. به لبخندزدن ادامه دادیم تا جایی که چند نفر از بینمان رد شدند. خودم را بینشان جا کردم و به معنی واقعی کلمه، مثل پلنگ گریختم!
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#بخند_تا_خانم_شالچی_به_روت_بخنده
#اصلا_چون_مسواک_زده_بودیم_اونهمه_لبخند_زدیم