eitaa logo
معصومانه
7.1هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
2هزار ویدیو
41 فایل
دخترکه باشی شگفتی جهان رادرچشمان معصومانه ی تو جستجو میکنند. معصومانه؛ تنهاصفحه رسمی دختران آستان حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها آیدی ادمین معصومانه @masumaneh_admin آیدی یکشنبه های فاطمی @yekshanbehayefatemi
مشاهده در ایتا
دانلود
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت بیست‌وهشت • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت بیست‌ونه • - • - • - • - • - • - • - • - • - • هاج‌وواج نگاهشان کردم. شمع روی کیک روشن بود و تمام چشم‌های توی چایخانه (که خدا را شکر در آن ساعت تعدادشان زیاد نبود) به سمت من برگشته بودند تا واکنشم را ببینند. منتظر بودند از خوشحالی جیغ بزنم، از ذوق گریه کنم، همه را در آغوش بکشم و از شدت هیجان روی زمین بیفتم یا لبۀ میز را گاز بگیرم. اما من پشت سرم را نگاه کردم تا ببینم مینا و مریم برای چه کسی «تولدت مبارک» می‌خوانند. فقط حنانه بود که با ریتم شعر دست می‌زد و منتظر موقعیتی بود تا سؤالش را دوباره بپرسد. به سقف خیره شدم و سعی کردم به خودم بیایم، بلکه بفهمم چه چیزهای دیگری را فراموش کرده‌ام. تولد من دیروز نبود، امروز هم نیست، فردا هم نخواهد بود. هفتۀ بعد و هفتهٔ بعدترش هم همینطور. اصلا امروز چندم است و من کی هستم؟ مینا گفت: «چقدر بی‌ذوقی! یعنی آدم نمی‌تونه روزی که تولدت نیست برات تولد بگیره؟» خیالم را راحت کرد! داشتم فکر می‌کردم شاید در نوجوانی به یک‌جور آلزایمر خطرناک مبتلا شده‌ام و دارم تمام حافظه‌ام را از دست می‌دهم؛ به جز آن بخشی که به عکس‌های تفی مربوط است. خودم را جمع کردم تا ماجرا را بپرسم که مریم گفت: «خب، تولدت دوماه دیگه‌ست. می‌دونیم. ولی احتمالا اون موقع سفر باشیم. گفتیم امروز برات تولد بگیریم، حالا که خانواده‌ت هم نیستن خوشحال بشی.» برای تک‌تک شما شش‌هزار و خرده‌ای نفر آرزو می‌کنم که در روزی که تولدتان نیست، با جشن تولدی در چایخانۀ رواق معصومانه غافلگیر شوید! مطمئن شدم آلزایمر یا فراموشی ندارم و همه‌چیز را به اندازۀ عکس‌های تفی با وضوح بالا به یاد می‌آورم. بعد چون قانع شده بودم، چشم‌هایم را بستم و آرزو کردم. شاید اگر یک‌روز برآورده شد، به شما هم بگویم که چه چیزی بود. بعد از فوت‌کردن شمع، روی یکی از تخت‌های سنتی چایخانه نشستیم. حنانه هم که همراهمان آمده بود، با دعوت من همانجا نشست. احتمالا بیشتر برای این بود که دوباره جریان پذیرایی را مطرح کند. مینا و مریم، کادویم را دادند: یک بند دوربین با طرح کوفیه، چفیۀ فلسطینی! تازه متوجه شدم که من هیچ وسیلۀ مرتبط با فلسطینی نداشته‌ام. نه شال زیتونی، نه چفیه، نه قاب گوشی و نه حتی یک پیکسل کوچک. به بند دوربینم با احتیاط دست کشیدم. جان می‌داد برای اینکه همان لحظه به دوربینم وصلش کنم و بروم عکاسی. مینا و مریم برای ردکردن کیک از بازرسی خیلی زحمت کشیده بودند تا آوردنش را هماهنگ کنند. برای همین سراغ خادم‌های رواق رفتم و از تک‌تکشان تشکر کردم. قول دادم که در عوض غافلگیری امروز، دوبرابر همیشه برای کانال عکس می‌گیرم. آن‌ها هم از من تشکر کردند، برای اینکه خیالشان را از بابت پذیرایی هیئت راحت کرده‌ام. در جواب فقط لبخند زدم. از همان لبخندهای احمقانه‌ای که به خانم شالچی می‌زنم. مینا پیشنهاد داد برای برش‌زدن کیک، عزیز را هم صدا کنیم. اما عزیز شیرینی نمی‌خورَد و تازه، ورودش به رواق ممنوع است چون عزیز نوجوان نیست. اما کاش صدایش کرده بودیم که حداقل دم در بایستد! شاید اگر آن‌موقع پیش ما آمده بود، یک‌ساعت بعد مریم با جیغ و داد صدایش نمی‌کرد که بیاید و من را جمع کند. پ.ن: به عنوان میان‌برنامه، می‌گویم که پایم آنقدرها هم درد ندارد. • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ؟