معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سیودو • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت سیوسه
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
قبل از خواب، به عزیز گفتم که دقیقا برای پنجشنبۀ همین هفته باید مقدار قابل توجهی ساندویچ یا یک چیز دیگر آماده کنم. عزیز دقیقا سیوچهاربار پرسید: «همین پنجشنبه؟» و من هم چهلوسهبار گفتم: «همین پنجشنبه. برای هیئت.» و هربار سعی کردم خودم را نوهای بیپناه و تنها جلوه بدهم تا بابت این اعلامِ به موقع، سرزنشم نکند.
تا دیروقت بیدار بودیم و داشتیم دربارۀ اینکه من چه باید ببرم و اصلا چرا باید ببرم بحث میکردیم. عزیز معتقد بود بیانصافی است که آنها تمام مسئولیت پذیرایی را روی شانههای من انداختهاند و چنان حرص میخورد که جرئت نکردم بگویم خودم داوطلب شدهام. فکر نمیکنم ایرادی داشته باشد اگر این هم به عنوان یک راز کوچک، بین ما هفتهزارنفر بماند. به هر حال، نتیجه گرفتیم که خیلی خوب است اگر یکجور ساندویچ مرغ درست کنیم. برای همین امروز به محض بیدارشدن، مواد لازمش را اینترنتی سفارش دادم. بعد یک گوشه نشستم و برای عقربههای ساعت که هر لحظه به سه نزدیکتر میشدند، شکلک درآوردم.
ملیکا رأس ساعت رسید. آدم وقتشناسی است. البته برای من هیچ فرقی ندارد که دوستم وقتشناس است یا نه، اگر آنقدر بیتربیت باشد که با انگشتهای تفیاش آن ماجراها را پیش بیاورد. خوب است اگر شما هم این مورد را از من یاد بگیرید و در معیارهایتان برای انتخاب دوست تجدید نظر کنید.
ملیکا با خودش یک بغل مقوا و مدادرنگی و گواش و کاغذ و این خرتوپرتها را آورده بود. از راه که رسید، نگاهش به پایم افتاد و گفت: «وااای! چیکار کردی با خودت؟ حدس میزدم حالت خوب نباشه که جوابمو نمیدی. ولی اصلا بهت نمیخورد درد داشته باشی! چقدر اذیت بودی من نفهمیدم.»
عزیز به جای من جواب داد: «آلای طفلکی نمیتونه زیاد سر پا وایسته. ملیکاجون! میشه وقتی شربتت رو خوردی، زحمت جاروبرقی رو بکشی؟ من توی آشپزخونه کار دارم.»
اینطوری شد که ملیکاجون در بدو ورودش شروع به تمیزکاری کرد. مدام با من حرف میزد. مثلا در سروصدای جاروبرقی فریاد میکشید تا بگوید: «اگه گفته بودی چی شده، برات گل میاوردم!»
سعی کردم همهٔ جوابهایم تککلمهای باشند. فقط با بله و خیر جواب میدادم. ملیکا در کارها به عزیز کمک کرد. جاروبرقی کشید، گردگیری کرد و من در این مدت روی مقواهایی که آورده بود چندتا مطلب درمورد غزه نوشتم. بعد نشستیم تا ساندویچها را درست کنیم. عزیز کمی سس به نان میمالید، من مرغهای ریشریششده را لایش میگذاشتم و ملیکا خیارشور و کاهو اضافه میکرد. تمام تمرکزم را جمع کردم تا با او زیاد حرف نزنم. اما به خودم که آمدم، داشتم ماجرای سقوطم را برایش میگفتم و وقتی که زد زیر خنده، با نان باگت بهش حمله نکردم. نمیدانم چهام شده بود که به جوکهای ملیکا خندیدم و نمیدانم که عقربهها چطور خودشان را به سرعت به عدد شش رساندند و مامان ملیکا آمد تا او را ببرد.
اینطوری شد که فرصت نکردم به ملیکا بگویم چرا از دستش خیلی عصبانی هستم. نمیدانم چرا وقتی قرار بعدیمان را هماهنگ میکردیم هم چیزی نگفتم. باید کوتاهیهایم را جبران کنم و حالش را بگیرم. شاید راهش نوشتن یک پیام بلندبالای دیگر باشد. مگر نه؟
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#اصلا_هم_خوش_نگذشت
#به_حنانه_بگید_نگران_پذیرایی_نباشه