eitaa logo
معصومانه
7هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
2هزار ویدیو
41 فایل
دخترکه باشی شگفتی جهان رادرچشمان معصومانه ی تو جستجو میکنند. معصومانه؛ تنهاصفحه رسمی دختران آستان حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها آیدی ادمین معصومانه @masumaneh_admin آیدی یکشنبه های فاطمی @yekshanbehayefatemi
مشاهده در ایتا
دانلود
معصومانه
#نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پانزده • - • - • - • - • - • - • - • - • - • امروز ه
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت شانزده • - • - • - • - • - • - • - • - • - • هنوز بابت کلمۀ «راستی» احتیاج به آب‌قند داشتم که مامان ضربۀ بعدی را زد: «البته یه خبر دیگه هم برات دارم! بابات باید بره مشهد ماموریت. امروز بهش زنگ زدن. فوری‌فوتیه.» لبخند زد. از آن لبخندها که می‌گویند: «دختر عزیزم! طاقت داری بقیه‌اش رو هم بگم؟» من هم لبخند زدم؛ از آن لبخندها که می‌گویند: «نه تو رو خدا! نکنه می‌خوای بگی داری همراهش می‌ری و حسین رو هم می‌بری، منم باید برم خونۀ عزیز جاروبرقی بکشم؟» لبخندم خیلی حرف‌ها می‌زد. چون تا ته ماجرا را خودم خوانده بودم. مامان گفت می‌خواهد همراه بابا برود، چون این فرصت مناسبی برای سرزدن به عموهایش است و خوب نیست که بعد از فوت عموی بزرگش به آن‌ها سر نزده در حالی که می‌خواهند او را ببینند. پس می‌رود و حسین را هم می‌برد. مامان دوتا قانون به شدت محکم دارد. یکی این است که باید همیشه مراقب عزیز باشیم چون خیلی به گردن‌مان حق دارد. آن‌یکی هم این است که چیزی مهم‌تر از درس و مدرسۀ من وجود ندارد. از وقتی چشم به جهان گشوده‌ام این قانون وجود داشته و حتی می‌توانم تعداد روزهای غیبتم از مدرسه را با یک‌پنجم انگشت‌های یک دستم بشمارم. اگر یک‌روز بیگانه‌ها حمله کنند و تمام زمین نابود شود، بازهم دونفر در کل جهان باید به مدرسه بروند: یکی از آن‌ها منم و آن‌یکی هم که گفتن ندارد، معلم ریاضی است. با این تفاوت که من را مامان مجبور می‌کند و او را درس‌های عقب‌ماندۀ بچه‌ها. عجیب است که چنین قانونی درمورد پیش‌دبستانی حسین صدق نمی‌کند. پس چون من درس دارم، در این مدت می‌روم خانۀ عزیز تا از او مراقبت کنم. من می‌توانم در کارهای عزیز -یعنی جاروبرقی کشیدن- کمکش کنم، حواسم به داروهایش باشد و او را از تنهایی دربیاورم و اینجور چیزها. خب، اولش توی ذوقم خورد. سفر مشهد! آن هم درحالی که من دومیلیون‌سال است که مشهد نرفته‌ام و دلم برای امام رضا خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی تنگ شده است. حسین هم دارد می‌رود! مگر او نباید بماند و کاردستی‌های پیش‌دبستانی‌اش را درست کند و یاد بگیرد گاو و میمون کجا زندگی می‌کنند و کارشان چیست؟ او که جاروکشیدن بلد است، چرا نمی‌ماند به عزیز کمک کند؟ دهانم را باز کردم که اعتراض کنم و همۀ این‌ها را به مامان بگویم. آمادۀ یک نطق طولانی و تاثیرگذار شده بودم. شک ندارم که می‌توانستم راضی‌اش کنم تا برای من هم بلیط هواپیما بگیرد. قطعا متقاعدش می‌کردم که من را هم ببرند. دهانم مثل دهان پلنگِ درحال خمیازه‌کشیدن باز مانده بود تا چیزی بگویم، اما قبل از گفتن اولین کلمه، نکتۀ خیلی مهمی یادم آمد. مامان دارد به سفر می‌رود، آن هم درحالی که نه از جریان بازرس خبر دارد، نه از جلسۀ مادران! • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ؟ ؟