معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سیویک • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت سیودو
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
با تمام وزن روی مچ پایم افتادم. خدا را شکر که اضافهوزن ندارم، وگرنه چندبرابر الانش ورم میکرد. فکر کنم تعجبی ندارد که راهرفتن هنوز هم کمی برایم سخت است. خدا را شکر که عزیز مثل مامان برای مدرسهرفتن من سختگیر نیست. به راحتی اجازه داد روز بعد از سقوط گلدانیام خانه بمانم و تا هروقت که درد پایم بهتر شد، مدرسه نروم. قانون مامان را که یادتان هست؟ خیلی نگران واکنشش بودم، اما عزیز به شکل حیرتآوری که فقط از یک مادربزرگ نمونه برمیآید، مامان را راضی کرد.
عزیز میگوید باید استراحت کنم. دکتر هم گفت چند روزی به پایم فشار نیاورم. کاش «ملاقاتنکردن با مهمانی که دلتان نمیخواهد او را ببینید» هم بخشی از تجویزهای پزشک بود.
تقریبا عزیز را راضی کرده بودم که دلم نمیخواهد ملیکا به اینجا بیاید. او هم تقریبا راضی شده بود. اما آخرش خیلی قرصومحکم گفت مجبورم این کار را بکنم، چون او جلوی مادر ملیکا به او گفته که من حتما دعوتش خواهم کرد. عزیز معتقد بود که واقعا زشت است اگر این کار را نکنم. پس حالا که در بحث کم آورده بودم، تصمیم گرفتم یک کار جسورانه و شجاعانه و خلاقانه انجام بدهم.
چت ملیکا را باز کردم. در آخرین پیامش نوشته بود: «کی بیام؟»
نفس عمیقی کشیدم. تصمیم گرفتم به او بگویم که چرا مثل چی از دستش ناراحت و عصبانی هستم. میخواستم اعتراف کنم که دلم نمیخواهد او را ببینم. همهچیز را برایش نوشتم. از این که چقدر برای عکسها زحمت کشیده بودم گفتم. از اینکه هزینۀ چاپ آنها روی بهترین کاغذ عکس چقدر شده بود و اینکه او به راحتی با انگشتهای تفیاش آنها را لمس کرد؛ بدون اینکه حتی مثل یک هنرمند واقعی با آنها برخورد کند. مطمئنم هیچ نقاشی به خودش اجازه نمیدهد با دستهایی کثیف به آثار دیگران دست بزند. یک نقاش واقعی، همانطور که برای آثار خودش میپسندد با کار دیگران برخورد میکند؛ خصوصا اگر بداند رفتار زشتش عاقبت آن عکاس را به رنگریختن روی یک بازرس و سرانجام تولید روزنامهدیواری میکشاند!
همۀ اینها را با ذکر چند مثال برایش توضیح دادم. حتی یکی دو قسمت از مطالبی را که اینجا برای شما نوشته بودم را هم به پیامم اضافه کردم. عجب متنی شده بود! مطمئن بودم میتواند ملیکا را تا آخر عمر دچار عذاب وجدان کند. میتوانست حالش را بگیرد و کاری کند که او از پفک متنفر شود و شبانهروزی به من التماس کند که او را ببخشم.
پیامم را دوباره خواندم. به تاثیرگذاریاش نمرهٔ ۱۰۰ از ۱۰۰ دادم. اما وقتی میخواستم آن را بفرستم، دستم یخ کرد و تپش قلب شدیدی سراغم آمد. دوباره و دوباره چیزی را که نوشته بودم خواندم. به خودم حق دادم که از ملیکا متنفر باشم و نخواهم او را ببینم. اما نمیدانم چه اتفاقی افتاد، یا بین نیمکرههای چپ و راست مغزم چه چیزهایی رد و بدل شد که دستم را از روی دکمۀ ارسال برداشتم. عقلم را از دست دادم، همهچیز را مثل پلنگ با یک حرکت پاک کردم و خیلی کوتاه، در حدی که از سرش هم زیاد بود نوشتم: پسفردا/ ساعت سه.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#شاید_برم_از_اول_بنویسمش_بعد_دوباره_پاک_کنم
#در_نیمکرههای_مغزم_چه_میگذرد؟