معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سی • - • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت سیویک
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
خب، حتما یادتان هست که وقتی ملیکا و من توی راهرو به هم برخورد کردیم چقدر خوب خودم را جمع کردم که مثل لواشک روی زمین پهن نشوم. داشتم فکر میکردم حالا که اینبار موفق نشدم، واقعا خوششانس بودهام که توی حوض نیفتادهام.
در آن هیروویر، به جز داد خودم صدای جیغ یک نفر دیگر را هم شنیدم. به جرئت میگویم که حنانه بیشتر از همه برایم نگران شده بود. احتمالا نه به این دلیل که بنیآدم اعضای یک پیکرند و نه چون قلب مهربانی دارد. بلکه میترسید من به دلیل مصدومیت نتوانم پذیرایی هیئت را به موقع حاضر کنم.
واکنش شما به این ماجرا هم از دو حالت خارج نیست. یا دارید از خنده ریسه میروید و یا به حالم گریه میکنید. بقیۀ ماجرا هم که دیگر گفتن ندارد. مینا، مریم، عزیز و حنانه کمکم کردند بلند شوم. آنقدر آخواوخ کردم که من را بردند درمانگاه حرم. پیچخوردگی واقعا وحشتناک است. اما یک چیز دیگر هم هست که از آن وحشتناکتر است: عزیز میگوید وقتی ملیکا به دیدنم بیاید، روحیهام خیلی بهتر میشود. میگوید ملیکا خیلی دختر خوبی به نظر میرسد و میتواند به جای من به او در جاروبرقیکشیدن کمک کند. و میگوید حالا که به او اجازه داده برای کار روی روزنامهدیواری به اینجا بیاید، من باید حتما او را دعوت کنم. حتی فکر کردن به ملیکا باعث میشود پایم درد بگیرد! اگر خوب بررسی کنیم، این اتفاق هم ممکن است یکجورهایی تقصیر او باشد. البته فعلا اینکه عزیز بیخیال دعوتکردن او نمیشود تقصیر خودم است.
به مامان گفتهام که خوبم و نیازی نیست برگردد. حالا دهبرابر قبل زنگ میزند و مدام برایم عکس میفرستد. امشب موبایلم را به عزیز دادم تا عکسهایی را که مامان از خودش و حسین و بابا در حرم فرستاده بود ببیند. دست عزیز روی صفحه خورد و اشتباهی عکسهای من و ملیکا را در پارک آورد. مهارتهای عکاسیام را حرام کرده بودم تا از خودم و خودش عکسهای هنری بگیرم. همان روزی بود که پیاده از بوستان نرگس تا خانهٔ ما رفتیم. نمیدانم چند ساعت پیاده راه رفتیم، اما آنقدر مشغول حرفزدن بودیم که هیچکداممان خستگی را نفهمیدیم.
عزیز گفت: «امیدوارم خدا روزبهروز دوستای خوب بیشتری بهت بده دخترکم!»
داشتم میگفتم «الهی آمین» که عزیز دعایش را اینطور تمام کرد: «مثل ملیکا! چه خوبه که چنین دوستی داری. واقعا خانوادهٔ خوبی هستن. دوستیت رو باهاش حفظ کن عزیزکم. ارزش هیچی مثل دوست خوب نیست.»
فقط همین را کم داشتم که عزیز درمورد دوست و ارزش آن نصیحتم کند. مختصر و مفید گفتم: «آره.» با اینکه «آره» اصلا جواب حرف عزیز نبود. وانمود کردم دیگر حواسم به عکسها نیست و دارم به ساعت دیواری نگاه میکنم. دلم میخواست عکسهای ملیکا را پاک کنم تا هیچکس او را نبیند و نخواهد درمورد دوستی او نصیحتم کند. لابد اگر جریان عکسهای تفی را میگفتم، عزیز بازهم طرف او را میگرفت. برای همین ساکت ماندم و حتی یک کلمه هم نگفتم.
عزیز عکسها را ورق زد تا دوباره به فیلم حسین در حرم برسد. شروع کرد به قربانصدقهٔ برادرم رفتن. دیگر باهم حرف نزدیم تا وقتی که بلند شد و رفت تا شام درست کند.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#عزیز_دقیقا_چطوری_با_یک_حرکت_پنجاه_تا_عکس_رفت_عقبتر؟!
#فرض_کنیم_حنانه_نگران_خودم_بود