معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت نوزده • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت بیست
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
خود عزیز، حالوهوا را با یک خاطرۀ تکراری عوض کرد. این خاطره را هزارانبار برایمان گفته است و تقریبا هر سال روز قدس -یا هر مناسبت مرتبط دیگری- دوباره تعریفش میکند. خاطره وقتی را میگویم که عزیز در مسجد محلشان، حرفهای درگوشی دوتا خانم را میشنود که دربارهٔ سخنرانی «آقای خمینی» باهم صحبت میکنند: «بدانید ملت ما مخالف است با پیمان با اسرائیل... قرآن ما اقتضا میکند که با دشمن اسلام همپیوند نشویم...»
- تا اونروز اصلا اسرائیل نشنیده بودم که!... منو میگی، فکر کردم میگن اسماعیل! حاجاسماعیل خدابیامرز تازه اومده بود خواستگاریم. میگفتم خدایا واقعا آقااسماعیل رو میگن؟ مگه چیکار کرده که شده دشمن دین؟ روم نمیشد حتی از کسی بپرسم و بگم که اسماعیل خواستگار منه... خدا رو شکر آقام بهتر میدونست، وقتی بهش گفتم، زد زیر خنده که اسرائیل، نه اسماعیل!
به اینجای خاطره که رسید، مثل همیشه بلندبلند خندید. من هم خندیدم، حتی با اینکه این تکراریترین خاطرهای است که از پدربزرگم شنیدهام. به قاب عکسش روی دیوار نگاه کردم. تنها عکسی است که از او داریم. اگر من او را میدیدم، یک عالمه عکس ازش میگرفتم. در حالی که قرآن میخواند، درحالی که با او به حرم رفتهام و کلی «در حالی که» دیگر.
عزیز رشتۀ افکارم را پاره کرد: «خب دخترکم، حالا درمورد چی کاردستی درست میکنی؟»
- کاردستی؟ آهان. روزنامهدیواری... گفتم دیگه، فلسطین.
- فلسطین خالی؟
تازه منظورش را فهمیدم. فکر میکرد «فلسطین خالی» زیادی کلی است. گفتم: «عکاسهای غزه عزیز. اونایی که توی این مدت از جنگ عکاسی کردهن.» به نظرم راضیکننده بود، اما عزیز گفت: «عکس و عکاس خالی که به درد نمیخوره. بد نیست از تاریخش هم بنویسی. من همسن تو بودم، کتابای تاریخ آقام رو برمیداشتم میخوندم.»
- آخه ربطی به کار من نداره. من عکاسم. میخوام از عکاسها بنویسم. چیزی هم از تاریخ نمیدونم. یه عالمه عدد و روز و اسم... تازه اصلا جا نمیشه!
لیوان آب و قرصش را دستش دادم و او هم دیگر حرفی نزد. نگفته بودم عزیز چقدر فلسطین را دوست دارد. هرسال حتما به راهپیمایی روز قدس میرود. یک سال که زمین خورده بود و زانویش حسابی درد میکرد، از بابا خواست که او را با ویلچر به راهپیمایی ببرد. هرسال تمام خانمهایی که در خیریهشان میشناسد را هم بسیج میکند و با خودش میبرد. کاش میشد او به جای من روزنامهدیواری بسازد. حیف که او روی هیچ بازرسی رنگ نریخته است و هیچکس هم مجبورش نکرده «کاردستی» درست کند. خودش است و جاروبرقی محبوبش. اگر به جای جاروبرقی یک دوربین عکاسی داشت، خیلی دلم میخواست جای او باشم.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#میتونید_با_اسماعیل_پیمان_ببندید!
#کاش_عزیز_رنگها_را_ریخته_بود