eitaa logo
معصومانه
7.1هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
2هزار ویدیو
41 فایل
دخترکه باشی شگفتی جهان رادرچشمان معصومانه ی تو جستجو میکنند. معصومانه؛ تنهاصفحه رسمی دختران آستان حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها آیدی ادمین معصومانه @masumaneh_admin آیدی یکشنبه های فاطمی @yekshanbehayefatemi
مشاهده در ایتا
دانلود
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سی‌وشش • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت سی‌وشش و نیم • - • - • - • - • - • - • - • - • - • گفتم شاید بخواهید بدانید در خانهٔ ما چه خبر است. فکر نمی‌کنم در چنین شرایطی، دانستن این که من با ملیکا چه کار کردم یا او با من چه کار کرد برای کسی مهم باشد! راستش خودم هم دل‌ودماغ ندارم که با آب‌وتاب برایتان تعریف کنم وقتی ملیکا آمد چه اتفاقی افتاد. مامان و بابا و حسین بلیط‌های برگشتشان را گرفته بودند. اما پروازشان لغو شده است. حالا که انگار نمی‌توانیم خودمان را به همدیگر برسانیم، دلم بیشتر برایشان تنگ شده است. هر سه‌نفرشان مدام زنگ می‌زنند و نوبتی با من و عزیز صحبت می‌کنند. مامان می‌خواهد برود حرم و تمام شب آنجا بماند. هیچوقت موقع نماز صبح، گوشی را چک نمی‌کنم. هیچکداممان این کار را نمی‌کنیم. ولی امروز که بیدار شدیم، یکی از دوست‌های عزیز که در تهران زندگی می‌کند به او زنگ زد. با شنیدن صداهای انفجار خیلی ترسیده بود. برایم سوال شد که چرا از بین یک عالمه آدم دیگر، دوست‌های مختلف و خانواده و قوم‌وخویش‌هایش، عزیزِ ما را انتخاب کرده تا به او زنگ بزند. آن هم آن موقع صبح. اما جوابم را خیلی زود گرفتم. احتمالا می‌دانست که هیچکس نمی‌تواند مثل عزیز آرامش کند. عزیز وقتی اخبار را شنید، مثل همیشه هرچه دعا و نفرین بلد بود را درهم نثار دوست و دشمن کرد: «خدا لعنت‌شون کنه... خدا بهشون قدرت بده بتونن جوابش رو بدن... الهی خودشون گرفتار بشن که اینطوری مسلمونا رو گرفتار می‌کنن... خدایا خودت کمکشون کن!» تازه گریه‌ام بند آمده بود و فکرم خیلی درگیر بود، اما پیش خودم خداخدا کردم که دعاهای عزیز قاطی‌پاتی نشوند و خدا هرکدامشان را همانطور که منظور اوست مستجاب کند. راستش را بخواهید، خودم آنقدر دلهره داشتم که حتی نمی‌توانستم دعا کنم. اما دیدم که عزیز نمازش را خواند، سر سجاده‌اش بازهم دعا و نفرین کرد، بعد رفت مفاتیح بزرگش را آورد تا دعا بخواند. خجالت کشیدم از او بپرسم مثل من ترسیده است یا نه. اصلا حرف نزدم تا بتواند دعایش را بخواند. اول سورهٔ فتح خواند، بعد جوشن صغیر، بعد مفاتیحش را ورق زد و به جاهایی رسید که از قبل لای آن‌ها کاغذ گذاشته بود. یواشکی رفتم پشتش نشستم و به زمزمه‌اش گوش دادم. وقتی همسایه در خانه‌اش را به هم کوبید، من هم از جا پریدم. وقتی دزدگیر یک ماشین در خیابان روشن شد، تپش قلب گرفتم. وقتی گربه‌های کوچه به هم پریدند، رنگم پرید. اما عزیز تمام مدت سر جایش نشسته بود و دعا می‌خواند. انگار نه انگار که من همیشه در خیالاتم یک عکاس جنگ بودم. همیشه زیر باران گلوله و بمب، دنبال سوژه‌های جذاب می‌گشتم. با هیجان دایره‌المعارف عکاسی جنگی‌ام را ورق می‌زدم و خودم را در پشت صحنه هر عکس تصور می‌کردم. اما الان که چنین چیزی خیلی واقعی به نظر می‌رسد، دیگر آنقدرها هم علاقه‌مند نیستم. اصلا دوست ندارم چنین چیزی اتفاق بیفتد. وقتی بالاخره دعاخواندن‌های عزیز تمام شد، نگاهم کرد و گفت: «منم نگرانم دخترکم. ولی توکل به خدا.» منتظر بودم یک سخنرانی یا حداقل چندتا نصیحت و روایت درمورد نترسیدن در آستین داشته باشد، اما همان را گفت و بعد سراغ کارهایش رفت. الان که این را برایتان می‌نویسم، دارد یک‌بار دیگر سورهٔ فتح می‌خواند. می‌دانم نگرانید، اما فقط می‌خواستم این را بنویسم و بگویم همهٔ ما نگران هستیم، ولی توکل به خدا. • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ؟