معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سیوپنج • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت سیوشش
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
اشتباهم این بود که ملیکا را برای بار دوم دعوت کردم. بخشی از این قضیه تقصیر عزیز بود. همان روزی که فیلم هندی نگاه میکردیم گفت: «من کمرم درد میکنه. میشه بگی ملیکاجون دوباره بیاد؟ هم به تو توی کاردستیت کمک میکنه، هم برای من جاروبرقی میکشه.»
گفتم: «پام خیلی بهتر شده عزیز. خودم برات جاروبرقی میکشم.»
عزیز گفت: «مامانت اگه بفهمه چی میگه؟ همین امروز صبح بهش گفتم که پات هنوز ورم کرده.»
گفتم: «خیلی هم خوبم. دیگه نمیخوام کل روز یه گوشه بشینم. تازه، باید برم حرم عکاسی.»
اما عزیز خیلی مخالفت کرد. نه اجازه داد بروم حرم و نه اجازه داد خودم جاروبرقی بکشم و نه اجازه داد بیخیال دعوت ملیکا شویم. البته جاروبرقی تنها دلیل او نبود. میگفت دیدن دوست صمیمیام، «ملیکاجون»، حالم را بهتر میکند؛ یا اینکه دستتنها نمیتوانم کاردستیام را تمام کنم. نمیدانم از کجا فهمیده بود که خانم شالچی اطلاعیۀ جدیدی از نمایشگاه فلسطین را در گروه کلاسمان گذاشته است. احتمالا آن را برای همهٔ گروههای کلاسی فرستاده بود. از آن پیامهای شادوشنگولی بود که دانشآموزان را تشویق به خلاقیت و انجام کارهای هنری میکنند. از همان پیامها که وقتی در آن دقیق میشوی، میبینی درواقع یکجور ضربالاجل برای آنهایی است که نمرهٔ انضباط و اینجور چیزها را کم آوردهاند و باید فکری به حال خودشان بکنند. واضحتر بگویم، مفهوم آن پیام در مجموع این بود که اگر در میان شما دانشآموزان کسی هست که روی یک بازرس عالیرتبهٔ آموزشوپرورش رنگ ریخته، باید به خودش بجنبد و یک کار عالی برای نمایشگاه بیاورد. کم مانده بود آخر پیامش بنویسد: خصوصا دانشآموز فآ،ش.
من در جوابش چیزی نگفتم. اما دیدم که «افراسیابی» نوشته است: «کار من تقریبا تمومه خانوم. فکر کنم من اولیننفری باشم که کارشو تحویل میده!» یک شکلک خندان هم ضمیمۀ پیامش کرده بود. بیمزه!
قبلا از افراسیابی برایتان نگفته بودم. هیچ لزومی هم نداشت. ما دوتا ربط زیادی به هم نداریم جز اینکه همکلاسی هستیم. دبیر عکاسیمان میگوید او عکسهای خیلی خوبی میگیرد و از آنجا که همان دبیر عکاسی، همان تعریف را از عکسهای من میکند، میتوانید نتیجه بگیرید که او هم کارش خوب است. اما عمرا اگر مثل من کمی فروتنی به خرج بدهد! همیشهٔ خدا سعی دارد کارهایش را توی چشم بقیه فرو کند. مدل عکسگرفتن و نگاهمان به اطراف خیلی باهم فرق دارد و من معمولا عکسهای او را نمیپسندم. اصلا اولینباری که افراسیابی را دیدم، فهمیدم ما دوتا نمیتوانیم باهم دوست شویم. نمیدانم چرا وقتی ملیکا را دیدم به این نتیجه نرسیدم. اما او حداقل درمورد نقاشیهایش اندکی تواضع به خرج میداد.
خب، گفته بودم که نمیدانم با این حجم از عکس و آن حجم از کمبود مطلب چه کار کنم. به این فکر کردم که اگر کمی از کمک ملیکا استفاده کنم، شاید زودتر به نتیجه برسم. نمیدانم افراسیابی چه کاری برای نمایشگاه دارد، اما پیامش من را مطمئنتر کرد که باید سریعتر از او کار روزنامهام را تحویل بدهم. تصمیم گرفتم ملیکا را دعوت کنم، اما اینبار خیلی متمدنانه، از او بخواهم که بابت عکسهایم از من عذرخواهی کند. جایی خوانده بودم که گفتگو میتواند کلید خیلی از مشکلات باشد. این شد که دوباره دعوتش کردم.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#نمیشه_بگیم_کلا_تقصیر_عزیز_بود؟
#مدیونید_فکر_کنید_خانم_شالچی_منو_میگفت!