معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت هجده • - • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت نوزده
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
بابت ناتمامگذاشتن جملۀ قبلی عذرخواهی میکنم. متاسفانه در آشپزخانه اتفاق ناگواری افتاد. درست وسط تایپ فعل «میسوزد» بودم که صدای دادوفریاد عزیز به گوش رسید. قبلش حتی نمیدانستم از لحاظ فنی امکان سوختن نودل وجود دارد. ظاهرا ترکیب قابلمۀ نادرست، حجم نامناسب آب و شعلۀ اشتباهی، مساوی با از بین رفتن شام است. پس در اولین شب اقامتم در خانۀ عزیز حسابی کولاک کردم و برایش نیمرو پختم! خدا را شکر برای کاری که با قابلمهاش کردم ناراحت نشد. اتفاقا خیلی هم تعارفی شده بود و مدام میگفت «من که حالم خوبه عزیز دلم. نمیدونم اصلا چرا اومدی پیش من.»
من هم هربار میگفتم: «اینطوری خیال همه راحتتره عزیز. من که کار داشتم، نمیتونستم برم. خوشحالم که برنامه اینطوری شد.» اشاره نکردم که چرا خوشحالم. مهم این است که عزیز هم خوشحال است. میگوید تنها زندگیکردن را دوست دارد اما میدانیم که اینطور نیست. دوست دارد اطرافش سروصدا باشد. منظورم سروصدای کسی یا چیزی به جز جاروبرقی است.
باید زمان داروهایش را حفظ کنم. ظاهرا دکتر هرچه که بلد بوده و نبوده است را برایش نوشته، چون این کیسۀ پر از قرص هیچ توجیه دیگری ندارد. عزیز از من هم سرحالتر است. آنقدر که میتوانم از او بخواهم به جای من روزنامهدیواری درست کند. اتفاقا امروز میخواست تهوتوی تکالیفم را دربیاورد: «یادت نره مشقهات رو بنویسی دخترکم. اصلا تکلیف چی داری؟»
میخواستم بگویم «عزیزجان! شما که خیال نداری به جای مامان تمام کارهای منو زیر نظر بگیری؟» اما همه میدانند که درست نیست اینطوری با تنها مادربزرگشان حرف بزنند. پس فقط گفتم: «باید روزنامهدیواری درست کنم.»
- حالا دربارۀ چی هست؟
همین که گفتم «غزه»، چیزی در چهرۀ عزیز تغییر کرد. یکلحظه فکر کردم حرف بدی زدهام. انگار دردش گرفت و انگار که چینوچروکهای صورتش بیشتر شدند.
با دست زد روی پایش و گفت: «به خدا فلسطین خیلی مظلومه! اخبار که میبینم قلبم درد میاد. اون بچهها هم مثل تو و حسین من.»
میخواستم چیزی بگویم که برق چشمهایش برگردد، اما نمیدانستم چه. میخواستم پیشنهاد کنم دیگر اخبار نگاه نکند، اما بیمعنی بود. میخواستم بگویم ما معمولا موقع اخبار تلویزیون را خاموش میکنیم، اما حسی شبیه خجالت سراغم آمد. من میتوانم تلویزیون را خاموش کنم یا چشمهایم را ببندم و نبینم، اما آنها چه؟
عزیز دستمالی برداشت و اشکهایش را پاک کرد. هم دعا میکرد، هم نفرین: «خدایا به دادشون برس... خدایا ازشون نگذر... خدایا قدس رو آزاد کن... لعنت بهشون...» بچههای زیر آوار، حسینِ کمپ آوارگان... عکسها دوباره جلوی چشمهایم آمدند. میخواستم چیزی بگویم، اما ساکت ماندم و سراغ جاروبرقی رفتم.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#چطور_از_نودل_نیمرو_بسازیم
#همهچیز_به_جارو_ختم_میشود!