معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت بیست • - • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت بیستویک
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
امیدوارم حوصلهتان را سر نبرده باشم. امیدوارم شما هیچوقت روی یک بازرس رنگ نریزید و امیدوارترم که هیچوقت مجبور نشوید یک روزنامهدیواری به مدرسه تحویل دهید. چون در این صورت، وقتی مادربزرگتان برای خودش استراحت میکند، محکومید که تحقیقاتتان را شروع کنید.
از آن روزی که در اینترنت دنبال عکاسها گشته بودم، اسم «فاطم حسونا» را یادم مانده بود. احتمالا بهخاطر همان عکسش از پسرکی که به برادرم شباهت داشت. دوست داشتم عکسهای بیشتری از او ببینم و الان با اجازهٔ مامان میتوانستم به صفحهاش سر بزنم.
در معرفی خودش متنی نوشته بود که با کمک گوگل ترجمهاش کردم:
«شکارچی لحظهها
زن شجاعی به دنبال نور در جستجوی شگفتیها
نویسنده و عکاس
فلسطین، غزه»
شکارچی لحظهها. چندبار با خودم مرورش کردم: همهٔ وقتهایی که دنبال زاویهٔ جدیدی برای ثبت زیباییهای گنبد بودم و تمام شبهایی که شادی مردم را در جشنهایشان قاب میگرفتم. چرا تا حالا نفهمیده بودم که «شکارچی لحظهها» هستم؟! تعریف از خود نباشد، چهرهام عین همان شکلک عینکآفتابیزدهای شده بود که به خودش افتخار میکند! فورا یک ورق از دفترچهام کندم تا این جمله را به دیوارم اضافه کنم. بعد دکمهٔ آبیرنگ بالای صفحه را زدم تا هروقت فاطم حسونا عکسهای جدیدی منتشر کرد، ببینم.
یک عکاس معروف میگوید: «من به کلمات اعتماد ندارم. به عکسها اعتماد دارم.» فکر کنم او هم برای همین عکس میگیرد. برای اینکه به همه نشان دهد که کل دنیا دارد این جنگ را نگاه میکند و هیچ کاری هم انجام نمیدهد. برای آنهایی که اگر این ماجرا را در روزنامهها بخوانند شاید باورش نکنند، بس که باورنکردنی است.
فکر کردم که کاش کاری بیشتر از درستکردن یک روزنامهدیواری کسلکننده از دستم برمیآمد. اما فعلا تنها کاری که بلدم همین است.
تصمیم گرفتم به عکاس محبوب جدیدم پیام بدهم. با کمک مترجم گوگل یک چیزهایی سرهم کردم. بهش گفتم که دارم چه کار میکنم و میخواهم از عکسهایش در روزنامه دیواریام استفاده کنم. نمیدانم آن را میبیند یا نه.
تازه از صفحهٔ او به جاهای دیگری رسیده بودم. به یک عکس سرحال و شاد از قدس. یکعالمه زیرانداز رنگیپنگی روی زمین پهن کرده بودند. داشتند قابلمههایشان را برمیگرداندند تا «مقلوبه» بخورند. به شدت دلم خواست از آن بچشم. ضعف کردم. توصیههای مامان و بابا درمورد آشپزی را کنار گذاشتم و صدایم را بلند کردم: «عزیز! فرداشب مقلوبه میخوری؟»
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#وقتی_نودل_نیمرو_شد_مقلوبه_دیگر_چه_میشود
#شکارچی_مثل_پلنگ