eitaa logo
معصومانه
7هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
2هزار ویدیو
41 فایل
دخترکه باشی شگفتی جهان رادرچشمان معصومانه ی تو جستجو میکنند. معصومانه؛ تنهاصفحه رسمی دختران آستان حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها آیدی ادمین معصومانه @masumaneh_admin آیدی یکشنبه های فاطمی @yekshanbehayefatemi
مشاهده در ایتا
دانلود
معصومانه
#نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت بیست‌وپنج • - • - • - • - • - • - • - • - • - • دوست
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت بیست‌وشش • - • - • - • - • - • - • - • - • - • پایم را روی همان بالشتی گذاشته‌ام که زیاد راحت نبود. باندپیچی‌اش کرده‌ایم. درد هرازگاهی می‌رود و برمی‌گردد. وقتی نیست خوبم، ولی وقتی می‌آید خیلی کلافه می‌شوم. دکتر گفت نه شکسته و نه در رفته است. پس جای نگرانی نیست. فقط یک‌جور پماد داده تا دردش را کمتر کند. عزیز پیشنهاد داد کمی اینترنت‌بازی کنم، شاید حواسم از درد پرت شود. مامان هر پنج دقیقه زنگ می‌زند. دنبال بلیط برگشت فوری می‌گردد. شاید وقتی کمی شجاعتم را جمع کردم، بتوانم به او بگویم که همانجا بماند. چون خوبم. چون زنده مانده‌ام. چون این پایم بود که در سقوطم آسیب دید، نه سرم. لابد می‌خواهید بدانید چه اتفاقی افتاد. داشتم خوش‌وخرم به زندگی‌ام می‌رسیدم! حالم خوب بود و شما هم می‌دانستید که جواب ملیکا را نمی‌دهم، اما نه چون سرماخورده‌ام یا به هر دلیل دیگری در بستر بیماری افتاده‌ام. حالا تقدیر عزیز طفلکم را مجبور کرده تا خودش پای گاز بایستد و تنهایی جاروبرقی بکشد. من حتی نمی‌دانم چطور باید تا دستشویی بروم و برگردم. باشد! می‌توانم قیافۀ تک‌تک شما چندهزار نفر را تصور کنم که چشم‌هایتان را رو به بالا می‌چرخانید و می‌گویید: «زود باش بگو دیگه!» اگر عزیز هم ماجرا را همین‌قدر آرام برای مامان تعریف کرده بود، او تا این حد نگران نمی‌شد! شما هم لابد پیش خودتان فکر می‌کنید «آلا یه دسته‌گل دیگه به آب داده» باید بگویم که کمی، فقط کمی حق با شماست. اگر این بلا را سر خودم نیاورده بودم، الان مثل آدم سر روزنامه‌دیواری نشسته بودم! امروز، عالی بود. جدی می‌گویم. واقعا به من خوش گذشت. رفته بودم حرم؛ سر قرار همیشگی‌ام با مینا و مریم. عزیز هم دوست داشت همراهم بیاید. پس باهم رفتیم. همه‌چیز همانطوری بود که باید باشد. گنبد، صحن مسجد اعظم، چایخانه و همه‌چیز. اما از وقتی که رفتار غیر عادی دوستانم را دیدم، باید حدس می‌زدم که امروز اتفاقات عجیبی خواهد افتاد. بیایید باهم برگردیم عقب‌تر. همان موقعی که عزیز رفت نماز بخواند و خودم هم سر جای همیشگی‌ام نشستم و به گنبد خیره شدم. مینا و مریم برخلاف همیشه، سر وقت نیامدند. زنگ زدم، اما برنداشتند. بدم نیامد. نگران هم نشدم. فرصتی برای خلوت‌کردن داشتم. خلوت‌کردن با کسی که هیچوقت از شنیدن غرغرهای من خسته نمی‌شود و به خرابکاری‌هایم نمی‌خندد. امروز هم خودش نجاتم داد. مطمئنم. اصلا می‌دانید چی؟ بقیه‌اش را تعریف نمی‌کنم. نمی‌خواهم پیش خودتان فکر کنید که من دست‌وپاچلفتی یا چیزی در همین مایه‌ها هستم. . . . . . حدس زدم که دارید با خودتان می‌گویید «آلای طفلکی. نمی‌دونم چرا انقدر دردش اومده. کاش می‌گفت چی شده.» و دلم نیامد که همینطوری به حال من غصه بخورید. پس شما را می‌بخشم و فرداشب ماجرا را تعریف می‌کنم. خوددرگیری مزمن هم ندارم. • - • - • - • - • - • - • - • - • - •