معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سیوسه و نیم • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت سیوچهار
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
پیدایش کردم! «فاطمه شُبَیر» را میگویم! همان عکاسی که دنبالش میگشتم، اما اسمش روی هیچکدام از عکسهایش نبود. با خوشحالی عکسهای توی صفحهاش را ورق زدم. باورم نمیشد که سلیقۀ من و او در تنظیم قاب و انتخاب سوژهها تا این حد شبیه باشد. هربار عکسی را که میدیدم میگفتم: «عجب عکسی! منم اگه اونجا بودم چنین عکسی میگرفتم!» کارهایش بینقص بودند و آنطور که درموردش خواندم، برندۀ جوایز بزرگ زیادی هم شده بود.
در همان چند دقیقه، به یکی از طرفداران او تبدیل شدم. غرق تماشا بودم که عزیز صدایم زد. فیلم هندی شروع شده بود و میخواست باهم نگاه کنیم.
امروز تصمیم گرفتم به پایم فشار نیاورم و با اینکه درد پایم خیلی کمتر شده است، به برنامۀ رواق نرفتم. ساندویچها را به حنانه رساندم تا به هیئت ببرد. من و عزیز خانه ماندیم و دوتا ساندویچی که سهممان بود را موقع فیلم خوردیم. درست همانجایی که قهرمان قصه، داشت با یک موز به دشمنانش حمله میکرد، پیامی برایم آمد. ملیکا بود. به نظرم دیگر خیلی پررو شده است. شاید زیادی به رویش خندیدهام که جرئت کرده پیام بدهد و بابت دیروز تشکر کند. نوشته بود که خیلی بهش خوش گذشته و نمیتواند برای دفعۀ بعدی که به اینجا میآید صبر کند. بعد هم ژست یک همگروهی خوب را گرفته بود: «اگه چیز جدیدی برای روزنامه پیدا کردی به منم بده. عکس، مطلب، هرچی.»
پیامش را باز کردم ولی جواب ندادم. با یادآوری روزنامهدیواری، ذهنم دوباره رفت سمت عکاس محبوب جدیدم. عکاسهای محبوبم کمکم دارند زیاد میشوند. وقتی فیلم تمام شد، برایش پیامی نوشتم. گفتم که عکاسم و دارم درمورد عکاسی جنگ تحقیق میکنم. گفتم که تحسینش میکنم که نگاه هنرمندانهاش را در دل تاریکی اطرافش حفظ کرده است. تازه پیام را فرستاده بودم که متوجه نکتهای شدم.
آخرین باری که «فاطمه شبیر» در صفحهاش عکسی را به اشتراک گذاشته بود، فروردینماه پارسال بود. یعنی بیش از یکسال پیش.
مخاطبینش در بخش نظرات دنبال او میگشتند و از همدیگر سراغش را میگرفتند. هیچ خبری از او نبود. هیچ خبری. هیچکس نمیدانست او کجاست.
اما محال است او عکاسی جنگی را کنار گذاشته باشد. این را به عنوان یک عکاس میگویم.
پس حالا که هیچ عکس جدیدی نیست، شاید دیگر فاطمه شبیری وجود ندارد.
شاید او هم به یکی از چندهزار عددی تبدیل شده که هر روز آمارشان را در اخبار میشنویم بدون اینکه آنها را بشناسیم.
شاید قرار نیست هیچوقت جوابم را بدهد.
شاید باید کنار اسمش یک کلمهٔ سرخرنگ اضافه کنیم: شهید.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#چیکار_کنم_ملیکا_دیگه_نیاد_خونمون؟
#حنانه_امشب_بالاخره_راحت_میخوابه