eitaa logo
معصومانه
7هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
2هزار ویدیو
41 فایل
دخترکه باشی شگفتی جهان رادرچشمان معصومانه ی تو جستجو میکنند. معصومانه؛ تنهاصفحه رسمی دختران آستان حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها آیدی ادمین معصومانه @masumaneh_admin آیدی یکشنبه های فاطمی @yekshanbehayefatemi
مشاهده در ایتا
دانلود
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهارده • - • - • - • - • -
| 📷 قسمت پانزده • - • - • - • - • - • - • - • - • - • امروز همین که از مدرسه برگشتم، به مامان گفتم که قرار است یک روزنامه‌دیواری درست کنم و ناچارم برای تحقیقاتم اینستاگرام نصب کنم. مامان پرسید چرا باید روزنامه‌دیواری درست کنم وقتی که هیچ علاقه‌ای ندارم و کلی کار سرم ریخته است؟ سعی کردم جوابش را مبهم بدهم. فقط گفتم که داوطلب شده‌ام و باید انجامش بدهم. خدا را شکر نپرسید چرا داوطلب شده‌ام. سری تکان داد و اتفاقا خیلی زود راضی شد، به شرطی که به دوران درخشان اعتیادم برنگردم. بعد گفت: «راستی!» انگار که ناگهانی چیز مهمی را یادش آمده باشد. قلبم آمد توی دهانم! فکر کردم الان می‌گوید: «راستی، مدیرتون امروز زنگ زد.» یا «راستی، فردا میام مدرسه‌تون یه دوری بزنم.» یا «راستی، امروز یه بازرس آموزش‌وپرورش اومده بود دم در با تو کار داشت.» سر جایم خشک شدم و آب دهانم را با بدبختی قورت دادم. عکاسی به نام آلفرد نمی‌دانم چی‌چی می‌گوید: «وقتی دوربینی در دست‌هایم دارم، هیچ ترسی نمی‌شناسم.» این هم از جملات روی دیوارم است. در آن لحظه دوربین دستم نبود و رسما ترسیدم؛ هرچند که نمی‌دانم اگر دوربین داشتم چه کمکی می‌کرد. مهم این است که تا وقتی مامان حرفش را بزند، مردم و زنده شدم اما سعی کردم نفهمد که دست‌وپایم را گم کرده‌ام. آماده بودم مثل پلنگ فرار کنم که بالاخره شروع کرد. معلوم شد که عزیز کمی ناخوش است، هرچند که خدا را شکر چیز خاصی نیست. دکتر برایش دارو تجویز کرده و باید حسابی استراحت کند، غذاهای مقوی بخورد و حتی یک نوبت از قرص‌هایش را از قلم نیندازد. وقتی این را شنیدم، کمی نگران شدم. چون فکر کردم عزیز می‌خواهد بیاید خانۀ ما و در اتاق من بخوابد. نه اینکه عزیز را دوست نداشته باشم ها، نه! اما او زیادی حساس است و چیدمان اتاق من و تمیزی‌اش مورد علاقهٔ او نیست. خوشبختانه مامان گفت که عزیز خانۀ خودش راحت‌تر است. کمی نگران شدم؛ نه اینکه عزیز را دوست نداشته باشم ها، نه! آخر در خانۀ خودش هم که به او سر بزنی، باید مرتب جاروبرقی بکشی و مراقب باشی که چیزی روی زمین نریزی. فکر کردم قرار است امشب بروم پیش عزیز. اصلا حالش را نداشتم. ولی روز شانسم بود! مامان گفت که عصری حسین را پیش من می‌گذارد و می‌رود به او سر بزند. جاروبرقی‌اش را هم خودش می‌کشد. پس لازم نبود خسته و کوفته تا آنجا بروم. بنابر این، تا وقتی که مامان بقیۀ حرف‌هایش را نزده بود، اصلا احساس نابودشدگی نمی‌کردم! تأکید می‌کنم، فقط تا زمانی که مامان بقیۀ حرف‌هایش را نزده بود! • - • - • - • - • - • - • - • - • - •