eitaa logo
معصومانه
7هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
2هزار ویدیو
41 فایل
دخترکه باشی شگفتی جهان رادرچشمان معصومانه ی تو جستجو میکنند. معصومانه؛ تنهاصفحه رسمی دختران آستان حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها آیدی ادمین معصومانه @masumaneh_admin آیدی یکشنبه های فاطمی @yekshanbehayefatemi
مشاهده در ایتا
دانلود
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت نه • - • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت ده • - • - • - • - • - • - • - • - • - • از مدرسه رفتم حرم. باید درمورد روزنامه و رنگ و بازرس با کسی حرف می‌زدم تا سبک شوم. پیداکردن خواهرهای دوقلوی عین هم، آن‌هم با روسری‌ها و کوله‌های یک‌رنگ، و آن‌هم‌تر، در محل قرار همیشگی‌مان کار سختی نبود. صحن مسجد اعظم، روبه‌روی گنبد. همانجا که قاب طلایی‌اش چشم‌هایمان را روشن می‌کند. مینا و مریم دوستان چندسالۀ من هستند. مینا کمی از مریم تپل‌تر است، برای همین زود و راحت از هم تشخیص‌شان می‌دهم. رفقای ما را باش، همین که من را دیدند، زدند زیر خنده. مینا گفت: «دیدم که اولین روز ادمین‌بودنت شاهکار کردی!» به نظر من اصلا هم خنده نداشت. مریم گفت: «نکنه چند روز دیگه عکس‌های سه‌تاییمون رو به جای سه‌تفنگدار بذاری تو کانال!» و بیشتر خندیدند. هاهاها! آنقدر بامزه بود که یادم رفت بخندم. به تنها کسی که به غرغرهایم گوش می‌داد گفتم: «می‌بینید خانوم‌جان؟ اینا منتظرن من اشتباه کنم، بهم بخندن. چرا سر خودشون نمیاد؟» به فکرم رسید تنهایشان بگذارم و بروم رواق خودمان. مثلا بروم اتاق بازی رواق، یک بازی کارتی بردارم و برای خودم کیف کنم. بعد هم بروم چایخانه، چای یا نسکافه‌ای چیزی بخورم تا همه‌چیز را بشورد و ببرد. برنامۀ جذابی بود، اما فکر کردم که حیف است اگر مینا و مریم دوستی مثل من را از دست بدهند. پس همانجا نشستیم و بساط کتاب‌های تست را پهن کردیم. مینا خوراکی‌هایش را درآورد. کیسه‌ای پر از انجیر خشک و کشمش و اینجور چیزها. مویزی توی دهانش گذاشت و گفت: «چرا اخم‌هات توهمه؟» انگار نه انگار که تا چند لحظۀ پیش داشتند به اشتباهم می‌خندیدند. تصمیم گرفتم ماجرا را برایشان تعریف کنم. از جریان عکس‌های تفی باخبر بودند. هرچه جلوتر رفتم و از نقشۀ انتقامم گفتم، دوجفت چشمی که داشتند خیره‌خیره نگاهم می‌کردند، گرد و گردتر شدند. وقتی به آخرش رسیدم، به هم نگاهی انداختند. انگار نمی‌دانستند باید بخندند یا گریه کنند. این دونفر در جریان بسیاری از دسته‌گل‌های من هستند. و هردونفرشان بعد از کمی مشورت به این نتیجه رسیدند که این اتفاق در تمام تاریخ زندگی من بی‌نظیر است و بی‌نظیر خواهد بود. خدایا! وقتی این خواهرها چنین فکری می‌کنند، تکلیف مامان که دیگر مشخص است. باید دنبال خانه بگردم. شاید از قم بروم. اصلا باید از ایران بروم. شاید هم از سیارۀ زمین! البته مطمئنم فضایی‌ها هم به محض دیدن من می‌گویند: «این بچه به خاطر جریان رنگ و بازرس از زمین رفته. راستی، ادمین خوبی نیست. مراقب کانال‌هاتون باشید رفقا.» • - • - • - • - • - • - • - • - • - •