eitaa logo
معصومانه
7.1هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
2هزار ویدیو
41 فایل
دخترکه باشی شگفتی جهان رادرچشمان معصومانه ی تو جستجو میکنند. معصومانه؛ تنهاصفحه رسمی دختران آستان حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها آیدی ادمین معصومانه @masumaneh_admin آیدی یکشنبه های فاطمی @yekshanbehayefatemi
مشاهده در ایتا
دانلود
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت بیست‌ونه • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت سی • - • - • - • - • - • - • - • - • - • همان لحظه یک نفر من را به باد کتک گرفت؟ نه. همان لحظه روی یک پوست موز رفتم و زمین خوردم؟ نه. مشغول انجام حرکات موزون یا آکروباتیک بودم که مثل لواشک روی زمین پهن شدم؟ بازهم نه. پس چه‌ام شده که دارم با غرغر از درد پایم تعریف می‌کنم؟ یک عکاس مشهور می‌گوید: «چیزی که دربارۀ عکاس‌ها دوست دارم این است که آن‌ها لحظه‌ای را ثبت می‌کنند که برای همیشه رفته است.» من از همه‌چیز عکس گرفتم تا لحظه‌هایم را نگه دارم. از کیک شکلاتی جذابم، از لیوان‌های چای و نسکافه‌مان، از هدیۀ تولدم، از مینا و مریم و حتی از حنانه که هنوز منتظر جوابم بود. در همۀ عکس‌ها نیش‌مان تا بناگوش باز است و چشم‌هایمان برق می‌زند. وقتی کیکمان را خوردیم و به خادمیارهایی که آن موقع ظهر توی رواق بودند هم تعارف کردیم، مینا فهمید که دفترچه‌اش را جا گذاشته است. برای همین با سرعت بیشتری بساطمان را جمع کردیم و به پاتوق همیشگی‌مان برگشتیم. عزیز آنجا نبود. وقتی زنگ زدم گفت که کنار ضریح است و دارد می‌آید. حنانه خیال نداشت برود، چون هنوز نگفته بودم برای پذیرایی چه کار می‌کنم. موبایلم را درآوردم و مشغول عکس‌گرفتن شدم. حنانه گفت: «خب؟ چی میاری؟» از کاشی‌ها عکسی گرفتم و گفتم: «یه چیزی میارم دیگه!» اما بازهم قانع نشده بود، چون نرفت. حدس زدم می‌خواهد بازهم سوال کند و خودم را به شدت مشغول عکاسی نشان دادم؛ انگار که حواسم به او نیست. اما حواسم خیلی هم به او بود و داشتم خودم را برای چک‌نکردن گروه سرزنش می‌کردم. فکر کنم شما هم با من موافق باشید که این مورد هم تقصیر ملیکاست. اگر او با پیام‌هایش حواسم را پرت نکرده بود، من حتما گروه خادمیاری‌مان را همان شب خوانده بودم و زودتر می‌فهمیدم که باید چه خاکی به سرم بریزم. با دیدن نوری که توی آب حوض افتاده بود اکلیلی شدم و رفتم که چند عکس هم از آنجا بگیرم. هرکاری کردم، زاویه‌ام با حوض جور در نمی‌آمد. اگر یک چهارپایه داشتم عالی می‌شد. لازم داشتم تا فقط کمی بالاتر بایستم و یک عکس بی‌نظیر بگیرم. فقط یک‌ذره بالاتر. و چشمم به گلدان سنگی بزرگ کنار حوض افتاد. دیگر من را خوب می‌شناسید. زیاد فکر نکردم. اول پایم را گذاشتم روی لبۀ حوض و بعد مثل پلنگ روی لبۀ گلدان ایستادم. عکاس از خدا چی می‌خواهد؟ یک زاویۀ عالی! دقیقا همان چیزی که دنبالش می‌گشتم. تا دوربین موبایلم را تنظیم کنم، صدایی شنیدم: «خانوم بیا پایین! چیکار می‌کنی؟ بیا پایین!» همه می‌دانند که باید همیشه به حرف خادم‌های حرم گوش کرد. من هم از شما انتظار دارم که وقتی خادم رسمی شدم و شیفت ثابت گرفتم، به حرفم گوش کنید. این شد که به حرفش گوش کردم، اما موقع پایین‌آمدنم یک مشکل کوچک پیش آمد که به یک مشکل بزرگ‌تر منتهی شد. درست نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد. چادرم زیر پایم گیر کرد. مچ پایم تا شد. سعی کردم خودم را بگیرم اما تقریبا پرواز کردم. روی پای راستم، کف صحن نقش زمین شدم و چه فرودآمدنی بود! دادم به هوا رفت. انگار برای یک لحظه تمام صحن ساکت شد تا همه صدای جیغم را بشنوند. پ.ن: راستی! حواس‌تان هست که شد سی‌شب که دور هم هستیم؟! • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ؟ ؟