معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پنجاهوسه • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت پنجاهوچهار
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
وقتی کارمان تمام شد، به ساعت نگاه کردم. چیز زیادی تا چهار نمانده بود و مهمانها کمکم باید از راه میرسیدند. وسط پذیرایی ایستادم. همهچیز عالی به نظر میآمد. نورا در راستای رساندن یک کمک دیگر، ظرف کیکیزدیها را آورد تا روی میز بگذارد. همان میزی که گوشهٔ پذیرایی، روی سرامیک قرار دارد. همان میز سهپایهای که یک پایهاش کوتاهتر از دوتای دیگر است و لق میزند. دقیقا همانی که عزیز یک گلدان بزرگ وسطش گذاشته است. نورا ظرف را لبۀ میز گذاشت. میخواستم بروم و جابهجایش کنم، اما عزیز همان موقع صدایم کرد تا حوله را دوباره گرم کنم. از مینا هم خواست دوباره زیر میز را جارو کند. وقتی جاروبرقی را به برق زدیم، مریم گفت: «با صدایی که این میده، اگه وسطش اسرائیل اینجا رو بزنه عمرا بفهمیم. حلال کنید منو!»
حوله را به عزیز دادم که نگاهم به مینا افتاد. به میز نزدیک شده بود و اصلا حواسش به پایه و گلدان نبود. درحالیکه یک نکتهٔ دیگر هم درمورد میز وجود داشت. بابا همیشه توصیه میکرد موقع جاروکردن، مراقب باشیم تا به میز نخوریم. این را وقتی ملیکا برای اولینبار آمد به او گفتم؛ همانطور که بابا روزی که از هم خداحافظی کردیم به من گفت!
داد زدم: «نخوری به پایۀ میز!»
مینا در سروصدای کرکنندۀ جاروبرقی، صدایم را نشنید. جارو محکم به پایۀ میز خورد، میز تلوتلو خورد و ظرف کیکهای پذیراییمان از رویش پایین افتاد.
طبیعتا شیرینیخوریِ بلور، در اثر برخورد با سرامیک هزار تکه شد. کیکها و خردهشیشهها، همه باهم روی زمین پخش شدند و همدیگر را بغل کردند.
مینای طفلی سر جایش خشک شده و بود و ماتومبهوت، به ظرف شکسته و کیکهای ریخته شده نگاه میکرد. ظرف جمع میشد، خردهشیشهها جارو میشدند ولی دیگر به جز چای چیزی برای پذیرایی نداشتیم. جاروبرقی همچنان با تمام توان مشغول هورت کشیدن بود و سروصدایش تا چند خانه آنطرفتر هم میرفت.
ملیکا گفت: «میمیش چگنته موتیم مشاحب پاروی تیز ماشه.»
رفتم و سیم جارو را از برق کشیدم. گفتم: «چی میگی بابا؟! من که نمیفهمم.»
ملیکا گفت: «میگم بهش نگفته بودیم مراقب پایه میز باشه.»
عزیز گفت: «خدا مرگم بده. حالا با چی پذیرایی کنیم از مهمونا؟»
مینا گفت: «خیلی ببخشید! تقصیر منه.»
نورا که تا آن لحظه ساکت مانده بود گفت: «آره. تقصیر خودته.»
ملیکا گفت: «نخیر! تقصیر جنابعالیه که ظرف رو گذاشتی اونجا!»
عزیز گفت: «نه عزیز دلم! حتما قضابلا بوده.»
مریم گفت: «بریم از خشکهپزی نزدیک خونهتون کیک بگیریم و بیایم؟»
عزیز به شدت مخالفت کرد: «حرفشم نزن! جایی نمیرید تا بیان دنبالتون.»
با حرفزدن هیچ کاری درست نمیشد. عزیز که شب قبل، اجازه نداده بود در جمعکردن شیشهها کمکش کنم، اینبار اجازه داد خودم همه را بردارم و جارو کنم. تا من آنجا را جمع کنم، عزیز ملیکا را فرستاد تا کتیبههایش را از بالای کمد پیدا کند. خودش از روی مبل به همهچیز اشراف کامل داشت. به مینا و مریم گفت که کجا میتوانند پونز پیدا کنند و گفت که هرکدام را به کجا باید زد.
سرم را که بالا آوردم، خانهٔ عزیز شبیه حسینیهٔ محلمان شده بود. کتیبههای محرمیاش اینجا و آنجا به دیوار بودند. یکطرف «یا ابالفضل العباس» میدیدی و یکطرف، پرچم ایران. انگار ۲۲بهمن و محرم باهم آمده بودند. و خب، فکر کنم همینطور بود.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#نمیدونم_چرا_انقدر_ظرف_تو_خونه_میشکنه
#امیدوارم_بعدیش_لیوان_محبوبم_نباشه
🥀🏴
حالا زینب مانده و یک دل داغدار...
" سَلَامٌ عَلَی قَلبِی زِینَبِ الصَّبُور" 😭
هیأت معصومانه
دلت نورانی به مجلس عزاداری اباعبدالله...
#محرم #معصومانه
#هیئت_دخترونه_معصومانه
❁ @masumaneh
🥀🏴
ما هنوز وسط همون راهیم،
وسط امتحان تاریخ!
اگر شمر زمانه رو نشناسی
تاریکی و ضلالت انتهای مقصدته...
صحبت های شنیدنی استاد خوش منظردر مورد صهیونیست رو نمیشد از دست داد...
جای دوستان سبز
#محرم #معصومانه
#هیئت_دخترونه_معصومانه
❁ @masumaneh
🥀🏴
رفقا ما متخصص معصومی داشتیم که
حواسشون به روزای سخت ما بوده
امام سجاد علیهالسلام
که برای ما
صدها دعا و سپر به یادگار گذاشتن
برای سالم رد شدن از روزای سخت زندگی...
دمشون گرم
روایت گری بچه های محله ی توحید
خیلی خوب بود👌👌
اجرای امروز هیئت
با خادمیارای محلهی توحید بوده و عالی
الهی کربلا نصیبشون🤲
#محرم #معصومانه
#هیئت_دخترونه_معصومانه
❁ @masumaneh
29.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🏴
هیئت دختران معصومانه
با اجرای خادمیاران محلهی توحید
بحث و گفتگو با موضوع «نبرد آخر»
اشاره به بحث یهود و صهیونیسم ظالم
و روایتگری با اجرای خادمیاران محله
#محرم #معصومانه
#هیئت_دخترونه_معصومانه
❁ @masumaneh
5.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بٰٖاٰٖرٰٖاٰٖنٖ
پناه هر دل تنها چرا نمیایی🙃)
#دخترونه
#معصومانه
#امام_زمان_عجل_الله
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
☀️
╰┈➤@masumaneh
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پنجاهوچهار • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت پنجاهوپنج
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
حالا نوبت جالبترین بخش قضیه بود. از جعبهٔ خیاطی عزیز، یک قرقره نخ سفید برداشتم. مریم پرسید: «دارید چیکار میکنید؟»
گفتم: «فکر کردی فقط شما دوتا میتونید تو اتاقتون ریسه بزنید؟ اینجا رو ببین!»
از اینسر تا آن سر پذیرایی را نخ بلندی کشیدیم. ملیکا کارتپستالها را با کلی سنجاق کوچک طلایی آورد. کارتهایی را که با کلی ذوق درست کرده بودیم، با آن سنجاقها به نخ وصل کردیم. حالا به جای روزنامهدیواری، یک نمایشگاه کوچک خانگی داشتیم. میشد بوی زیتونهایی را که ملیکا روی هر کارت نقاشی کرده بود حس کرد.
بالاخره میتوانستیم ولو شویم و به نتیجهٔ کارمان نگاه کنیم. نمایشگاهمان در پذیرایی بزرگ عزیز، واقعا دیدنی شده بود. خودش هم با هیجان به اطراف نگاه میکرد و میگفت: «همهچیز عالی شده! خیر ببینید. خیر ببینید...»
آنقدر خسته بودم که هر لحظه ممکن بود روی فرش تمیز خوابم ببرد. رد چرخهای کوچک جاروبرقی روی پرزهای فرش مانده بود.
به ملیکا گفتم: «خانوم شالچی حتما از این ایده خوشش میومد.»
ملیکا چیزی نگفت. سرش توی موبایلش بود و تندتند چیزهایی تایپ میکرد. بلند شدم و روسریام را سرم کردم. مینا چای را گذاشته بود دم بکشد.
عزیز گفت: «نگران نباشید دخترکها. کمرم خیلی بهتره الحمدلله.»
مریم گفت: «عوضش کمر من خیلی درد میکنه!»
از هر دری حرف زدیم تا زنگ در به صدا درآمد. در را باز کردم و به اولین مهمانها خوشامد گفتم. همهشان دوستان خیریهای عزیز بودند. سریع رفتند سراغش و هرکدام درمانی سنتی یا صنعتی برای بهترشدن دردش پیشنهاد دادند. دیگر در را نبستم اما همانجا ایستادم تا به هرکسی که میآید خوشامد بگویم.
به چندنفر دیگر هم خوشامد گفتم. سروکلۀ ملیکا هم پیدا شد و کنارم ایستاد. صدای مهمانها میآمد که قربانصدقهٔ نورا و شیرینزبانیهایش میرفتند و بعد توجهشان به نمایشگاه ما جلب شد. همانطور که گوش تیز کرده بودم، مشغول وررفتن با ناخنم شدم که صدای آشنایی گفت: «سلام خانوم شادیان! احوالت؟»
به طرف صدا برگشتم. خانم شالچی داشت کفشهایش را درمیآورد. حتی نمیتوانستم سلام کنم!
ملیکا گفت: «سلام خانوم! آلا، من خانوم شالچی رو دعوت کردم. باید نمایشگاهمونو میدیدن!»
اصلا مگر جای معلم توی مدرسه نیست؟ شما را نمیدانم، ولی طاقت دیدن معلمهایم در بیرون مدرسه را ندارم. حتی اگر دیدارمان دم در مدرسه باشد بازهم دستوپایم را گم میکنم. یکبار همانطور که داشتم وسط خیابان برای برادرم حسین، شکلکهای مسخره درمیآوردم، معلم ریاضی کلاس هشتمم را دیدم که داشت نگاهم میکرد. طبیعتا شرایطم اصلا در شأن دانشآموز باادبی که او میشناخت نبود. این هم از همان خاطرات خجالتآوری است که بعضی شبها سراغم میآیند و نمیگذارند بخوابم!
آنوقت ملیکا بدون هماهنگی با من، خانم شالچی را به خانهٔ مادربزرگم دعوت کرده بود! احتمالا وقتی قیافهام را دید، خودش متوجه شد که چقــــــــــــــــــدر از این کارش خوشحال شدهام. سریع گفت: «این همه زحمت کشیدیم! گفتم خانوم بیان و ایدهمون رو ببینن. مجلس هم که عمومیه.»
لبخندی زورکی زدم: «بله... خوش اومدین خانوم! تشریف بیارین داخل.»
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#چرا_قیمهها_رو_میریزی_تو_ماستا
#چرا_معلمهارو_میاری_تو_خونهها؟!
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پنجاهوپنج • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت پنجاهوشش
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
همین که خانم شالچی رد شد گفتم: «آخه کی معلمشو رو دعوت میکنه خونۀ مامانبزرگش؟! تازه خونهٔ مامانبزرگ خودش هم نه، مامانبزرگ دوستش!»
ملیکا گفت: «مگه اومده مهمونی؟ مجلس دعاست دیگه! همه میتونن بیان. اصلا خودت گفتی هرکی رو خواستم دعوت کنم!»
گفتم: «منظورم فقط مامانت بود!»
ملیکا گفت: «تو گفتی هرکی رو خواستم دعوت کنم. اگه دلت نمیخواست، باید میگفتی همه بهجز خانوم شالچی! بابا اینهمه زحمت کشیدیم... بیا نشونش بدیم که یه حرکتی زدیم.»
راهش را کشید و دنبال خانم شالچی راه افتاد. سرکی توی راهرو کشیدم. کسی نبود. در را بستم و دنبالشان رفتم. خانم شالچی وسط پذیرایی ایستاده بود و به دقت، بالا را نگاه میکرد. اگر همانطور ادامه میداد حتما گردندرد میگرفت. تا من را دید گفت: «ملیکا گفت شما دوتا دارید یه کارهایی میکنید؛ ولی فکرشم نمیکردم انقدر جالب باشه!... نمایشگاه رو آوردین خونه! عالی شده بچهها. چی شد که این به فکرتون رسید؟»
ملیکا گفت: «به فکر آلا رسید.»
هردویشان ساکت شدند تا من کمی دربارهٔ ایدهام توضیح بدهم. کمی از این گفتم که چطور در روزنامهدیواری جا کم آوردیم و چطور دوستانم با فرستادن عکس اتاقشان، باعث جرقهزدن این ایده شدند. از جروبحثم با ملیکا چیزی نگفتم؛ همه که نباید بدانند بین آدم و دوست صمیمیاش چه میگذرد!
خانم شالچی گفت: «واقعا عالیه... میشه عکس بگیرم؟ مادربزرگت کجا نشستن؟ اجازه میدن؟»
گفتم: «آره! حتما.»
خانم شالچی موبایلش را درآورد و چپوراست مشغول عکسگرفتن شد تا وقتی که صدای پتپت میکروفون آمد. سخنران میخواست حرفهایش را شروع کند و همه سر جاهایمان نشستیم. حواسم بود کنار خانم شالچی نیفتم. پیش عزیز نشستم و ملیکا را بین خودم و خانم شالچی نشاندم. خانم شالچی مهمان او بود، نه من! مینا و مریم هم روبهروی من نشستند.
روضهخوان تصمیم داشت قبل از خواندن دعا و روضه، چند کلمهای صحبت کند. حرفش را شروع کرد: «بسم الله الرحمن الرحیم... الصلاة والسلام علی سیدنا و نبینا ابیالقاسم المصطفی محمّد...»
همگی صلوات فرستادیم. عزیز در گوشم پچپچ کرد: «مامان ملیکاجون نمیاد؟»
از ملیکا پرسیدم: «مامانت نمیاد؟»
ملیکا گفت: «چرا میاد. یه کاری داره بعدش میاد.»
به عزیز گفتم: «میاد.»
عزیز گفت: «پذیرایی نداریم چیکار کنیم؟»
گفتم: «چایی هست دیگه.»
ملیکا با آرنج به من سقلمه زد: «چی شده؟»
پچپچ کردم: «عزیز داره حرص پذیرایی رو میخوره.»
ملیکا گفت: «بگو حرص نخوره. یه کاریش میکنیم.»
حوصلهام از ردوبدلکردن پیغامهایشان سر رفته بود که سخنران فریادی زد که همه از جا پریدیم: «آخه خانوم محترم! چرا بعضی از ماها سر هیچوپوچ، دوستیهامون رو کنار میذاریم؟ چرا اجازه میدیم کینۀ رفقامون در قلبمون باقی بمونه؟ طرف دوستش یه اشتباهی کرده، هیچوقت اونو نمیبخشه. پس مسلمونی کجاست؟... پس بخشش و گذشتکردن کجاست؟»
یک لحظه فکر کردم سخنران، عضو کانال معصومانه است و همهٔ یادداشتهای من را خوانده. خودم را آماده کردم که به اسم صدایم کند و قضیهٔ عکس و بازرس و رنگ را برای همه حضار بگوید تا آبرویم را ببرد. ملیکا چپچپ نگاهم کرد. گفتم: «به خدا به من ربطی نداره!»
همان موقع در زدند. ملیکا گفت: «مامان منه.» و دوید و رفت تا باز کند...
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#منم_مهمون_دعوت_کنم_خونهٔ_مامانبزرگ_ملیکا؟
#نگران_شدم_کل_ماجرا_رو_برای_مهمونا_تعریف_کنه
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پنجاهوشش • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت پنجاهوهفت
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
یکی از همسایههای عزیز با بچهٔ کوچکش آمده بود. خواست که شیشهشیر بچه را بشورم و پر از آب کنم. همان موقع ملیکا وارد آشپزخانه شد. یک جعبهٔ شیرینی بزرگ دستش بود: «بفرما! اینم از این! مامان کیک یزدی خرید و آورد.»
خیلی خوشحال شدم! سعی کردم پیسپیس کنم و وقتی عزیز به طرفم برگشت، جعبه را نشانش بدهم. اما سرش را سمت آشپزخانه برنگرداند. داشت به شدت با مامان ملیکا احوالپرسی میکرد و فکر کنم او گفت که کیک خریده است. چون عزیز بالاخره برگشت و اشاره کرد که «ایشون کیک خریدهن!» گفتم که میدانم و با ایما و اشاره، با مامان ملیکا سلام و احوالپرسی کردم و ظرف دیگری از کابینت پیدا درآوردم تا کیکها را داخلش بچینیم.
سخنران گفت: «خانوما، باید بپذیریم که گاهی اشتباهات ما به راحتی جبران نمیشن. ولی باید سعی کنیم جبرانشون کنیم. شاید طرفی که اشتباه کرده حتی ندونه که مقصره!»
من و ملیکا نگاهی به هم انداختیم و زدیم زیر خنده. به زور خودمان را کنترل کردیم. وقتی برگشتیم و سر جایمان نشستیم، دعا شروع شد: «اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ...»
دیگر کسی حرفی نزد. همه مشغول خواندن دعا از روی موبایلها یا مفاتیحهایشان شدند. گاهی سرم را بالا میآوردم تا اطراف را ببینم. مهمانهایمان چه حال عجیبی داشتند. دلم میخواست بفهمم که توی دلشان چه میگذرد. بعضیها آرامآرام با هر عبارت دعا تکانهایی میخوردند. بچههای کوچکتر بیصدا کنار مادرهایشان نشسته بودند. عجیبتر از همه این که نورا دست از بازی یا غرزدن برداشته بود و با دقت گوش میداد. همه آرامش عجیبی پیدا کرده بودند و انگار هیچ خبری نمیتوانست آن آرامش را به هم بریزد.
برای همهچیز دعا کردیم. برای سلامت رهبر، برای فلسطین و بچههای بیپناه غزه، برای شکست دشمن، برای فرماندهانمان، برای تکتک موشکهای ایرانی که چشم همهٔ دنیا به آنها بود، برای مجروحها، مریضها، و هر کس دیگری که به فکرمان رسید دعا کردیم.
وقتی روضه تمام شد، رفتیم تا چای و کیک بیاوریم. مهمانها و بغلدستیهایشان باهم شروع به صحبت کرده بودند. صدای یکی، دونفر را شنیدم که از هم جریان کارتپستالها را میپرسیدند. خانمی هم داشت به عزیز میگفت: «نمیدونی چقدر دلشوره داشتم این چند روز. خدا خیرت بده حاجخانوم! عجب مجلسی گرفتی.»
عزیز گفت: «بیشتر کاراشو بچهها کردن. نوهم با دوستاش!»
ما چهارتا در آشپزخانه، با شنیدن تعریف و تمجیدهای عزیز، لبخندی به پهنای صورت زدیم. داشت یکسره قربانصدقهمان میرفت و از تلاشهای بیوقفه و زحمات بیدریغمان میگفت؛ حتی خودمان هم فکر نمیکردیم چنان کارهای مهمی انجام داده باشیم!
مریم با تسلط فراوان، در همهٔ استکانها به یک اندازه چای ریخت و بچهها چندتا سینی بردند تا از مهمانها پذیرایی کنند. من هم ظرف کیک را برداشتم و دنبالشان رفتم.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#اگه_من_چایی_رو_ریخته_بودم_حتما_میسوختم
#جای_شما_خالی_بود
🌻
#بهوقتنوجوانی
کتاب رمز موفقیت نوجوانان
ادامه فصل چهارم: همه چیز با گام های کوچک شروع میشود:)
#معصومانه
#دخترونه
#مهارتها
#رمز_موفقیت_نوجوان
☁️⃟🌻▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
🄹🄾🄸🄽 ⇩
•●..➺⎝ @masumaneh ⎞
✨🤍
حضورِ حاضـرِ غایب را شـنیده ای؟
کــه من اینجایم و دِل جای دِگر؟
امروز برا کسایی که دلشون پیش عمه جان بود و جسمشون جای دیگه
زیارت نیابتی انجام دادیم 😉😍
#معصومانه #دخترونه
#زیارت_نیابتی
#امور_فرهنگی_خواهران
❁ @masumaneh
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پنجاهوهفت • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت پنجاهوهشت
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
وقتی برنامه تمام شد، رفتم جلو و بلندگو را برداشتم. صدایی شبیه پتپت داد. نگاهی به جمعیت کردم و گفتم: «از همگی قبول باشه.»
همه برگشتند و نگاهم کردند. ملیکا با امیدواری سری تکان داد و منتظر شد تا حرف بزنم. گفتم: «حتما به این عکسها توجه کردین... هر کسی میتونه یکی از این کارتها رو برداره.» ساکت شدم. راستش را بخواهید، دلم میخواست اضافه کنم: «اگه برنداشتید هم عیبی نداره. همهش برای خودم میمونه.» همه بالا را نگاه کردند و چندنفر چند کارت را برداشتند. مریم گفت: «همین؟»
گفتم: «یعنی چی؟»
گفت: «یعنی هیچی. فکر کردم میخوای یه توضیحی بدی.»
چشمم به خانم شالچی افتاد که سرگرم فیلمبرداری بود. کمی فکر کردم که چه چیزی باید بگویم. من هیچوقت عادت ندارم حرف بزنم. همیشه ترجیح میدهم ساکت باشم. اصلا کسی از عکاسها انتظار ندارد که سخنرانی بلد باشند، همانطوری که خلبانها کنترل زیردریایی را بلد نیستند. ولی احساس کردم که شاید یک چیزی کم باشد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «میگن عکسها حتی از کلمهها هم بهتر حرف میزنن. توضیح همهٔ عکسها داخل خودشون هست... وقتی روی این عکسها تحقیق میکردم، خیلی چیزها دیدم که حتی فکرشون رو نمیکردم. خیلی چیزها هم یاد گرفتم که بلدشون نبودم.»
صبر کردم تا ببینم کسی گوش میکند یا نه. همه در سکوت به من خیره شده بودند تا بقیهاش را بشنوند. کمی مضطرب شدم و وقتی ادامه دادم، متوجه شدم که صدایم کمی میلرزد: «خب... یه عکاس معروف میگه: «عکاسی به آدمها کمک میکنه که "ببینن"... منم میخواستم به شما چیزهایی رو نشون بدم که ممکنه نبینیم، یا خیلی بهشون دقت نکنیم... یا ممکنه اگه حواسمون نباشه، تبدیل به عددهایی ساده توی اخبار بشن... لطفا اگه کارتی رو برداشتید، برای همیشه نگهش دارید... و فکر کنم همین.»
کسی چیزی نگفت. اما انگار چهرههایشان تغییری کرد. بلافاصله کلی دست بالا آمد برای بازکردن سنجاقها. نگاه کردم که ببینم کدام کارتپستال به چه کسی میافتد. عکس یک دختر فلسطینی، به یک دختر نوجوان افتاد. سردار سلامی را یک خانم میانسال برداشت. آنی که عکس قدس و مقلوبهها رویش بود را یک پیرزن برد و فاطمه حسونا را یکی که میدانستم تازه عروس شده است. خانمی که میدانستم چندتا بچه دارد، عکسی را برداشت که مال بلال خالد و از چند نوزاد شهید بود. خانم شالچی عکسی از فاطمه شبیر را جدا کرد و نخها به سرعت خالی شدند.
خانم شالچی آخرین نفری بود که رفت. دم در گفت: «کارتون عالی بود بچهها! میخوام همهٔ این فیلمها رو بذارم روی سایت مدرسه.» من و ملیکا لبخندی به پهنای صورت زدیم. این یعنی مدیرمان هم آنها را میدید. و یعنی من برای یکبار هم که شده، دختر خیلی خوبی به نظر میرسیدم!
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#کاش_خانوممدیر_هر_عکس_رو_چندبار_نگاه_کنه!
#همهٔ_کارتپستالها_رو_بردن!