eitaa logo
مطالب ناب در منبر
3.4هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.6هزار ویدیو
1.1هزار فایل
👈 مطالب کانال: ــــمناقب وفضایل اهلبیت علیهم‌السلام ــــمطاعن ومثالب دشمنان ــــPDFکتب اعتقادی ــــنقدوهابیت وجریان یمانی وتصوف ــــمنابر اعتقادی‌، معرفتی ــــصوت دروس حوزوی ــــمداحی کانال دیگر ما👇 @Fishe_menbar ارتباط با ادمین @Abdulhossein235
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷🔶 👈🏼👈🏼 آقای نقل می‌کرد: از مرحوم شیخ آقا بزرگ تهرانی شنیدم: در زمانی که ماشین نبود و یا عَرَبانه یا درشکه مسافرت می‌کردند، از نجف به مقصد کاظمین سوار عربانه شدم و بغچه‌ای که در آن قلم و کاغذهایم قرار داشت، همراهم بود. (ایشان از جوانی مشغول نگارش «الذریعه» بود.) 🍃 در عربانه شخصی متعبّد کنار من نشسته بود که مبادی آداب و دائم الذکر بود و او را نمی‌شناختم. وقتی با او صحبت می‌کردم، خیلی با خوش اخلاقی جواب می‌داد، ولی وقتی صحبتش تمام می‌شد، فوراً مشغول ذکر می‌گردید. آن شخص آدم خدومی بود و وقتی عربانه توقف می‌کرد، به دیگران کمک می‌کرد، خدوم و دائم الذکر بود و من از او خوشم می‌آمد. آن‌گونه که آقا بزرگ او را وصف می‌کرد، گویا او از اولیای خدا بوده است. 🍃 می‌فرمود: حدود یک سال - يا بدون کلمه «حدود» بود - که با اصرار متوسّل به امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌شدم که اسم اعظم به من بدهید و من به شما قول می‌دهم که برای امور شخصی استفاده نکنم، ولی نتیجه نمی‌گرفتم. هر بار که به حرم حضرت مشرّف می‌شدم، این درخواست را عرض می‌کردم. 🍃 آن زمان مسیر نجف به از می‌گذشت. رودخانه فرات از حله رد می‌شود. سابقاً روی رودخانه فرات، پل تخته‌ای قرار داشت و پل به مرور زمان فرسوده شده و بعضی از تخته‌های آن شکسته بود. موقعی که عربانه از پل عبور کرد، پای اسب در یکی از شکاف‌های پل فرو رفت و عربانه کج شد و همه در آب افتادند. من بغچه نوشته‌هایم را محکم چسبیدم و به سختی خودم را به جُرْف رساندم و بیرون آمدم. هوا آفتابی بود. بغچه را باز کردم و نوشته‌ها را که مرطوب شده بود، زیر آفتاب پهن کردم و برای اینکه باد نبرد، سنگی روی آن‌ها گذاشتم. 🍃 ناگهان با گوشه چشم متوجه شدم که شخصی از وسط آب سرش را بیرون آورد و نعره‌ای کشید و زیر آب رفت، مثل صدای کسی که در حال غرق شدن است. یقین کردم که همان شخص متعبّد در حال غرق شدن است. خواستم نجاتش بدهم، دیدم که نمی‌توانم و خودم هم غرق می‌شوم. از همان‌جا ندا کردم: آقا امیرالمؤمنین، اگر اسم اعظم را به من یاد داده بودی، حالا این بیچاره را از آب بیرون می‌کشیدم و شروع کردم به داد زدن که «مؤمن جَى يغرق» مؤمنی در حال غرق شدن است. 🍃 آنجا باغات واقع شده بود، عده‌ای از مِعْدی‌های باغات آمدند و خودشان را به آب انداختند و او را بیرون کشیدند. دیدم همان شخص متعبّد است که دهانش پر از گِل بود. لحظه‌های آخر که در گِل‌های کف رودخانه مانده بود، او را بیرون آوردند. پاهای آن شخص را بالا گرفتند و از بینی و دهانش آب و لجن بیرون آمد. یکی از معدی‌ها گفت که مرده است و ما بی‌خود او را بیرون آوردیم. برایش آب جوش یا قندآب آوردم و قطره قطره در دهانش ریختم. خیلی متأثّر و ناراحت بودم که اگر اسم اعظم داشتم، این‌طور نمی‌شد. چند قطره قندآب در دهانش ریختم. چشمش را باز کرد. فهمیدم نمرده است، با اشاره چشم و ابرو از من تشکر کرد. 🍃 کم‌کم به حال آمد و صدای عربانه‌چی را می‌شنید که فریاد می‌زد که بیابید و إلا من می‌روم. آن مرد با ایما و صدای ضعیف گفت: من را رها کن و برو. من مردنی نیستم. من که خیلی متأثر بودم، گفتم: می‌خواهی پیش تو بمانم؟ (اگر در حله می‌ماندم، باید دو روز صبر می‌کردم تا عربانه پیدا شود). 🍃 در نهایت با اصرار آن مرد رفتم. شب اوّل در کاظمین یا در عربانه خواب دیدم شخص ناشناسی به من گفت: «می‌دانی خودِ او اسم اعظم داشت؟!» به این وسیله به آقا بزرگ تفهیم کردند که شما از درخواست اسم اعظم منصرف شوید؛ زیرا باید تا این حد و با این وضع هم از اسم اعظم استفاده نکنید. 📚 جرعه‌ای از دریا ؛ ج ۲ ص ۵۹۳ 🔆 کانال 🆔 @matalebe_nab_dar_menbar 🆔 @Adropfromthesea