مطلع ِعشقآنه
آیا این خنده ی کوچک منکر است مقتضی نهی ؟ #نهی_از_منکر_قاعدهمند یا سلیقهیی؟
آقا من جمعه در یک مکان مذهبی همان طور که به آقایان برگه سوال را می دادیم به خانم ها هم می دادیم ، به یک خانمی برگه سوال را دادیم گفتیم این ها را جواب بدهید هدیه یی می دهیم سوال آخر این بود برای مرحله_قلبی یک مثال بزنید ایشان گفت بگذارید یک خاطره از بچه های دانشگاه بگویم.
نخواستم دلش بشکند(خیلی کم شل حجاب بود البته نه متجرّی) وگرنه می گفتم خاطره نمیخواهد همان فعلش را بگویید.
این خاطره تهش کمی بامزه بود که هرکسی خندهش می گرفت در این سوال و جواب دو دقیقه یی ۱۰ثانیه آخر خنده یی از ما سر زد.
...
آقایی جوان محاسن دار آمدند سمت ما. گفتم می خواهد مسابقه_احکام_امر_به_معروف شرکت کند.
گفتم معلومه شما آقای متدینی هستید که اصلا به حرف من توجه نکرد شروع کرد نفی و نهی کردند که
حضرت علی ع به دخترهای جوان سلام نمی کردند
گفتم الان من چه کنم؟ برمبنای شما هیچ فروشنده ی مردی با زنی صحبت نکند یا استادی یا پزشکی؟؟؟ گفتم نهی از منکر می کنید الان من دقیقا چه منکری و حرامی مرتکب شدم؟
گفت نه نه من نهی از منکر نمی کنم
گفتم برادر #نهی_از_منکر که بعد نیست اما طبق قاعده!
_نه شما می خواهید قاعدهمندش کنید
گفتم دقیقا بدبختی ما این نیست که بی قاعده رفتار می کنیم
اشاره به خنده کردید اولا شرط #اصرار_بر_گناه مهمه نه اینکه بنده یی که حواسم نشده یک خنده یی ازم سر زده...
گفتم من تجربه کردم ادامه بدهی حرفت را باعث #تکدّر می شود...
ن ن من نمی خواستم ادامه بدهم
اشاره به کتاب #واجب_فراموش_شده می کند می گوید چنده؟ میگم ۷۵۰۰تومان.
میگه ۷تومانه؟
میگم ۷۵۰۰تومانه اما عیب ندارد شما ۷ بده... #جهل_در_احکام_امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#بی_شعوری_دینی
#شعور_دینی
صبح بیدار شدم چادر مشکی ام را برمی دارم ... با دقت بررسی می کنم لکه یی چیزی رویش نباشد آبروی چادر یی ها را نبرم در انظار بی دین های این شهر نگاه ضعیف شان را تایید نکنم...
نه خداراشکر وضع چادرم خوب است
مرتب می کنم سر می کنم ... رو به آیینه نگاه می کنم نه درست سر کرده ام...
می زنم بیرون از خانه.
حواسم به چادرم هست روی زمین کشیده نشود.
سوار اتوبوس می شوم... وقتی می شینم با دست به خوبی گوشه ی چادرم را می گیرم روی پاهام می اندازم...
وارد اداره می شوم هرکس را می بینم سلام کوتاهی می کنم.
پشت میزم می شینم. به همکارهای نه چندان ظاهرمومنانه ام سلام گرم می کنم...
به کارهایم می پردازم ...
می آیم عبور کنم از نزدیک اتاق رئیس که صدا می کند بیا بشین خانم ِ ..
روم نمی شود بگویم کارهایم مانده است باید انجام بدهم غروب می خواهم بروم هییتی نمی رسم...
احترامش را نگه داشتم رفتم نشستم...
شروع کرده منبر رفتن... مشاوره اقتصادی و ازدواج داده...
بدترین مشورت ، مشورت زورکی ست که اصلا طرف را قبول نداری شروع کند مثلا نصیحت و مشورت اونم به غلط!
می گوید کار اقتصادی کنید کار مالی کنید غیر از اینجا! خاک تو سر رییس ما که دغدغهش فقط پوله! اصلا شعور ندارد که انسان مساوی پول نداند! بعد شعور ندارد زن و مرد متفاوت اند! کمال زن در پول درآوردن نیست آنقدر که برای مرد هست! مثلا می گفت شما خانما خسته می شوید زودتر هم بروید بهتره بروید به آقاتون برسید به مادر مریض دارید برسید...
بگذریم باز ادامه می دهد از ازدواج هممی گوید... بله اینجا هستند کسانی که خواستگار خوب دارند نمی بینند... چسبیده اند به یک پارچه ی سیاه! که چی بشود ؟! بخاطر حرف دیگران چرا می پوشید!؟
باید بلند می شدم می گفتم آقای رئیس آقای بزرگوار لطف کنید به اعتقادت صحیح دینی مخاطب تان احترام بگذارید حق توهین ندارید... من با اعتقاد خودم پوشیدم... در ضمن بنده کار دارم ...
(انسان اگر قاطع باشد در دین اش خدا کمکش می کند)
کاش اینها که از ذهنم گذشت می گفتم از دینداری به حق ام دفاع می کردم در برابر این مردان بدون غیرت دینی! قطعا عندالله و عند حضرت زهراس خودشان پشتیبان می بودند...
اما چه کنم نشستم و هیچ نگفتم و زینبوار ظاهر نشدم در دفاع از دینم...
باید در رفتارم با آدم هایی که بدی می کنند بهم و توهین به دین ام تجدیدنظر کنم...
جملاتی آماده داشته باشم....
یا حضرت فاطمه زهراس در این شهر خراب به نیّت تو چادر می پوشم... اگر کسی هم توهین کرد با کمال ادب جوابش را قاطع خواهم داد... کمکم کن روی دینم غیرت داشته باشم
...
این داستان واقعی بود
داستان یک اداره ی دولتی در تهران...
#بی_شعوری_دینی #بی_غیرتی_در_ادارات