محمدانصاری
وارد طبقه دوم مجتمع شدم. دیدم مدیر انتشارات با دو نفر دیگه به سمت دفترانتشارات می روند.
شنیدم مدیر گفت شهیدحججی۲ است ان شالله.
گفتم خدا یعنی خطاب اش به کیه؟
فقط توجهم به یک جوان لاغر و قدبلند جلب شد....
من از پست سر در حال حرکت بودم.
رسیدم انتشارات.
دیدم سریع شکرللهی یک کتاب داده دست شون دارند عکس می گیرند.
ازشون پرسیدم کی هستند ؟
اینقدر باصدا آروم گفت که نشنیدیم
فقط یادم آمد شبکه سه ایشان دوتا کتاب معرفی کرده بودند.
ذهنم آمد بازیکن باشند.
رفتم جلو دست دادم.
خیلی گرم دست داد.
گفتم شما کتاب معرفی کرده بودید؟
گفت آره یکی اش #قصه_دلبری از #شهید_محمدخانی که بیشترش مداحی بود.
اون یکی هم از #شهیدقربانی .... #دلتنگ_نباش .
.
من قطار داشتم برا تهران. ساعت شش و نیم.
.
ذهنم آمد دوتا کتاب بگیریم بهشون هدیه بدهم.
.
#حلوای_عروسی پرسیدم نداشتند. قصه دلبری هم نداشتند
رفتم پایین از اونجا.
حلوای عروسی و #مطلع_عشق و #ازدواج_به_سبک_شهدا را نقدا خریدم و آمدم بالا.
شروع کردم صحفه اول را تقدیم نامه نوشتن.
یکی گفت داری تقریظ می نویسی؟
...گفتم نه بابا.
نوشتن تمام شد.
گفتم می شود این ها را بدهید به آقای انصاری.
گفت خب بفرمایید خودتان بدهید.
چقدر خاکی نشسته بود روی زمین روی فرش.
بلند شد...
گفت برای من؟
گفتم آره گفت آقا جرا خودتان را خرج انداختید...
گفتم من معمولا کتاب هدیه می دهم.
مطلع عشق را اشاره کرد گفت من متاهلم و ابن کتاب را دارم.
)خیلی خرسند شدم)
گفتم دیگه روش اسمتونو نوشتم بگیرید....فوقش بدهید به کس دیگه.
دکتا کتاب دیگر را هم توضیح دادم.
حلوای عروسی در مورد شهید محمدرضا مرادی بود