eitaa logo
مطلع ِعشقانه
221 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
145 فایل
محب وصی،ولایت، طرح ولایت درراه رسیدن به خدا جنسیت شرط نیست، مهم بندگی‌ست فعالیت‌فرهنگی: برگزاری کلاس مجازی مباحثه کتاب مطلع عشق(رهنمودها رهبرانقلاب به زوج ها جوان) ارتباط بامدیر: @Hamie_din
مشاهده در ایتا
دانلود
#فاطمیه #شهیدحججی #شهیدکاظمی #انتشارات_شهیدکاظمی #فوتبال #محمدانصاری #معرفی_کتاب_خوب #مطلع_عشق #ازدواج_به_سبک_شهدا #حلوای_عروسی
محمدانصاری وارد طبقه دوم مجتمع شدم. دیدم مدیر انتشارات با دو نفر دیگه به سمت دفترانتشارات می روند. شنیدم مدیر گفت شهیدحججی۲ است ان شالله. گفتم خدا یعنی خطاب اش به کیه؟ فقط توجهم به یک جوان لاغر و قدبلند جلب شد.... من از پست سر در حال حرکت بودم. رسیدم انتشارات. دیدم سریع شکرللهی یک کتاب داده دست شون دارند عکس می گیرند. ازشون پرسیدم کی هستند ؟ اینقدر باصدا آروم گفت که نشنیدیم فقط یادم آمد شبکه سه ایشان دوتا کتاب معرفی کرده بودند. ذهنم آمد بازیکن باشند. رفتم جلو دست دادم. خیلی گرم دست داد. گفتم شما کتاب معرفی کرده بودید؟ گفت آره یکی اش از که بیشترش مداحی بود. اون یکی هم از .... . . من قطار داشتم برا تهران. ساعت شش و نیم. . ذهنم آمد دوتا کتاب بگیریم بهشون هدیه بدهم. . پرسیدم نداشتند. قصه دلبری هم نداشتند رفتم پایین از اونجا. حلوای عروسی و و را نقدا خریدم و آمدم بالا. شروع کردم صحفه اول را تقدیم نامه نوشتن. یکی گفت داری تقریظ می نویسی؟ ...گفتم نه بابا. نوشتن تمام شد. گفتم می شود این ها را بدهید به آقای انصاری. گفت خب بفرمایید خودتان بدهید. چقدر خاکی نشسته بود روی زمین روی فرش. بلند شد... گفت برای من؟ گفتم آره گفت آقا جرا خودتان را خرج انداختید... گفتم من معمولا کتاب هدیه می دهم. مطلع عشق را اشاره کرد گفت من متاهلم و ابن کتاب را دارم. )خیلی خرسند شدم) گفتم دیگه روش اسمتونو نوشتم بگیرید....فوقش بدهید به کس دیگه. دکتا کتاب دیگر را هم توضیح دادم. حلوای عروسی در مورد شهید محمدرضا مرادی بود
#ازدواج_به_سبک_شهدا
مطلع ِعشقانه
بسم الله... #قطار_تهران_قم قطار خلوت بود ...بعد مدت ها جا خالی وجود داشت ... وقتی من نشستم یک پسر و
هیچی آقا...از اون حاج آقای پایه هفتی تبریزی چیزی در نیامد... برگستم روی صندلی ام بشینم با صحنه ی عاشقانه یی مواجه شدم... پای دختر رو پای پسر...دست پسر روی پای دختر لم دادن سر دختر بر پسر.... من که آمدم متوجه شدم گفتم بلند شم بروم یا بمانم؟ گفتم بتید بمانم ارشاد جاهل را بکنم... کمی بود مثل آدمی زاد مودب نشستن‌.. برگه و کاغذ درآوردن شدن دانشجو! با استرس و اضطرای که تجربه اول این نوع مواجهه ام بوده... الان بگم چی بگم...چطور بگم....چطور شروع کنم... با مویز دادن شروع کردن... بفرمایید برنمی داشت...گفتم حداقل یکی بردارید ببینید چه مزه یی است ... برداشت گفتم برای خانم هم بردارید... چنددقیقه بعد دانشجویید بله دانشجو قمی ید؟ بله دانشجو دانشگاه قم؟ کمی بعد...یعنی چنددقیقه بعد... باز تفکر ک چور شروع کنم... ترم چندید؟ ترم پنج... چندین دقیقه سکوت... و آنها در حال تمرین و بعضا پچ پچ کردن... کتاب را درآوردم... چندین دقیقه تو دستم بود مردد که چطور شروع کنم آخر گفتم داداش من این کتاب را می خواستم به شما هدیه بدهم اگر قبول کنید... گل از گل‌ش شگفت... گفتم اما یک خواهش دارم بیاین اینطرف چنددقیقه باهاتون صحبت کنم... قبول کرد آمد... از خودم گفتم که خودمم دانشگاهی بودم... از رفیق دانشجو مسکو ام گفتم... از مسئله یی که بر او وجود آمده... اشاره به حلال شدن به واسطه ۸ کلمه... که قبل این ۸ کلمه گناه است بعدش ثواب... او درآخر اینکه شما می گویید با نوشتن این ۸ کلمه محرم می شوید؟ گفتم نوشتن نه بیان‌‌‌..تلفظ... گفتم هرچی شما بگو ۸کلمه نه ۸۰ کلمه من قبول ندارم نظر شماست مهم دله گفتم یعنی دونفر چیزی نخونند هم را بخواهند محرم می شوند؟ گفت بله گفتم اگر دک نفر این را بخوانند اما هم را نخواهند نامحرم اند گفت بله هیچ گفتگو به اتمام رسید هدیه کتاب را هم گفت من مجبورم برگردانم
از تازه رسیدم. پله ها را که آمدم بالا متوجه شدم یک خانم با موهای بلند بی پوشش و برهنه از پشت ریخته بیرون، جلوی بلیط‌فروشی‌ ایستاده‌است به آرومی شنیدم گفت می‌خواهد برود . با خودم گفتم بروم این منکر این بدی این زشتی این این را متذکر بشوم ؟ اگر بله چگونه؟! سمت چپ ام گیت بلیط بود. یک درایستگاه پشت گیت بلیطها ایستاده‌بود. گفتم بروم بگم؟ یعنی یکدفعه بروم سمت‌‌آن ممکن است داستان بشود! فضا فراهم نیست. بلیط اعتباری خود را درآوردم و زدم و عبور کردم. پله ها را بالا رفتم. بامتوجه شدم او هم وارد سکویی که به سمت تجریش میرود، شد. تا وارد سکو شد رفتم کنارش درحالی که ماسک بر دهان داشتم گفتم 《خانم! سلام لطفا موهاتونو بپوشونید درست نیست گفت: 《چشم》 رفتم جلو .اما اینکه گفت چشم خواست ببینم الکی گفت چشم یا واقعا؟! به سمت چپم نگاه انداختم متوجه شدم موها بیرون ریخته خود را دارد جمع می کند بگذارد زیر پوشش شال اش. من هم دیدم تذکر را پذیرفت. نگاه به کیف پرکتاب‌ام انداختم ببینم کتاب کوچکی که مناسب او باشد دارم؟ یا نه؟ تا که بدهم به عنوان تقدیر ازاو بخاطر کتاب جیبی از حاج ق اس م بود و پیداشون کردم دوتا کیف و کوله ام را برداشتم رفتم کنارش نشستم گفتم 《خانم شما چون تذکر را پذیرفتید یکی از این دوتا را بردارید هدیه شما》 کتاب شهید قاسم را برداشت و گفت: 《ممنون》 می خواست برود سمت سعادت‌آباد راهنمایی هم کردم. احتمالا تهرانی نبود... اما برام عجیب بود با و مانتو آستین‌نصفه و پذیرفت ... .
همسرشهیدمحسن حیدری: همیشه مخالف سنگین گرفتن مراسم عقد و عروسی و تشریفات دست و پاگیر ازدواج بود. وقتی قرار شد عروسی کنیم هیچ مراسمی نگرفتیم؛ هم من راضی بودم، هم خودش. دوتا بلیط اتوبوس گرفت و رفتیم مشهد. بخاطر همین ساده‌بودن‌ها و بود که هر روز در زندگیمان بیشتر می‌شد. @matlae_eshghane