از #قم تازه رسیدم. پله ها را که آمدم بالا متوجه شدم یک خانم با موهای بلند بی پوشش و برهنه از پشت ریخته بیرون، جلوی بلیطفروشی ایستادهاست به آرومی شنیدم گفت میخواهد برود #سعادتآباد.
با خودم گفتم بروم این منکر این بدی این زشتی این #گناه این #بیقانونی را متذکر بشوم ؟ اگر بله چگونه؟! سمت چپ ام گیت بلیط بود. یک #مامورناجا درایستگاه پشت گیت بلیطها ایستادهبود. گفتم بروم بگم؟ یعنی یکدفعه بروم سمتآن #دختر ممکن است داستان بشود! فضا فراهم نیست.
بلیط اعتباری خود را درآوردم و زدم و عبور کردم.
پله ها را بالا رفتم. بامتوجه شدم او هم وارد سکویی که به سمت تجریش میرود، شد.
تا وارد سکو شد رفتم کنارش درحالی که ماسک بر دهان داشتم
گفتم 《خانم! سلام لطفا موهاتونو بپوشونید درست نیست
گفت: 《چشم》
رفتم جلو .اما اینکه گفت چشم خواست ببینم الکی گفت چشم یا واقعا؟! به سمت چپم نگاه انداختم متوجه شدم موها بیرون ریخته خود را دارد جمع می کند بگذارد زیر پوشش شال اش.
من هم دیدم تذکر را پذیرفت. نگاه به کیف پرکتابام انداختم ببینم کتاب کوچکی که مناسب او باشد دارم؟ یا نه؟ تا که #هدیه بدهم به عنوان تقدیر ازاو بخاطر #پذیریش_تذکر
کتاب جیبی از حاج ق اس م بود و #ازدواج_به_سبک_شهدا پیداشون کردم دوتا کیف و کوله ام را برداشتم رفتم کنارش نشستم گفتم
《خانم شما چون تذکر را پذیرفتید یکی از این دوتا را بردارید هدیه شما》
کتاب شهید قاسم را برداشت و گفت: 《ممنون》
می خواست برود سمت سعادتآباد راهنمایی هم کردم.
احتمالا تهرانی نبود... اما برام عجیب بود با #آرایش_صورت و مانتو آستیننصفه و #برهنه پذیرفت ... .
#همیشه_اثر_هست