در آغاز متوجه خانمی شدم که به ایرانی ها شبیه نبود شرقی بود خیلی زیاد ، خیلی بیشتر از آنکه بخواهقم #مشهدی حساب سان کنیم یا اهل #افغانستان.
گفتم احتمالا تازه مسلمان است.
آقایی که نزدیک اون خانم نشسته بود از رفتارش باید حدس می زدم که شوهرش است .
آقا که آمد با دخترش برود دستشویی. پرسیدم دخترتان هستند گفتند بله
گفتم اون خانم هم ختنم تان هستند؟ گفتند بله.
گفتند #ژاپنی اند
گفتم تازه مسلمان اند؟ گفتند بله مسلمان شدند.
اجازه خواستم می شود کمی صحبت کنیم گفتند بله با کمال میل.
رفتیم وسط سالن قطار دم در صحبت را شروع کردیم.
گفت برای درس رفتند هند. اونجا رشته داروها کیاهی را می خوانند با این خانم که طب_سنتی می خوانند آشنا شدند.
اول از طریق استاد شان مسلمان شدند .... بعد کتاب های آقای تیجانی ( آنگاه هدابت شدم و اهل سنت واقعی و ... ) از بخش فرهنگی کنسولگری ایران در #هند گرفتم و بهشون دادیم خوندن #شیعه شدند. اابته ترجمه لاتین قرآن را از بک کتابخانه از اصفهان درخواست دادیم فرستادند هند آن را هم خوندند.
۳۰سالگی ازدواج کردند ...
از خانم شان ۷ سالی بزرگترند.
متولد ۱۳۵۸ هستند.
الان دوتا بچه دارند
فاطمه و محمدامین
محمدامین را می دیدم خیلی یاد کارتون فوتبالیست ها می افتادم.
بچه ها خیلی علاقه به پدر داشتند و مخصوصا محمدامین خیلی خیلی با پدر راحت بود.
که گفتم بچه ها معمولا #مامانی اند که محمدامین (پسر دوم ابتدایی اش) سریع شاکی شد گعت نخیر ما #بابایی ایم.
بعد که فهمیدم دوم دبستان است از محمدامین پرسیدم بابات را چندتا دوست داری؟ گفت۱۰۰تا سریع گفت۱۰۰۰تا باز اضافه میکرد...