eitaa logo
مطلع ِعشقآنه
206 دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
148 فایل
محب‌وصی، ولایت، طرح‌ولایت درراه رسیدن به خدا جنسیت شرط نیست، مهم بندگیست فعالیت‌فرهنگی: برگزاری مسابقه‌‌احکام‌ِامربه معروف درمزارشهدا، راهپیمایی ها و . . . و برگزاری‌کلاس‌مجازی کتاب مطلع‌عشق(رهنمودهارهبرانقلاب به زوج‌هاجوان). ارتباط بامدیر: @Hamie_din
مشاهده در ایتا
دانلود
در آغاز متوجه خانمی شدم که به ایرانی ها شبیه نبود شرقی بود خیلی زیاد ، خیلی بیشتر از آنکه بخواهقم حساب سان کنیم یا اهل . گفتم احتمالا تازه مسلمان است. آقایی که نزدیک اون خانم نشسته بود از رفتارش باید حدس می زدم که شوهرش است . آقا که آمد با دخترش برود دستشویی. پرسیدم دخترتان هستند گفتند بله گفتم اون خانم هم ختنم تان هستند؟ گفتند بله. گفتند اند گفتم تازه مسلمان اند؟ گفتند بله مسلمان شدند. اجازه خواستم می شود کمی صحبت کنیم گفتند بله با کمال میل. رفتیم وسط سالن قطار دم در صحبت را شروع کردیم. گفت برای درس رفتند هند. اونجا رشته داروها کیاهی را می خوانند با این خانم که طب_سنتی می خوانند آشنا شدند. اول از طریق استاد شان مسلمان شدند .... بعد کتاب های آقای تیجانی ( آنگاه هدابت شدم و اهل سنت واقعی و ... ) از بخش فرهنگی کنسولگری ایران در گرفتم و بهشون دادیم خوندن شدند. اابته ترجمه لاتین قرآن را از بک کتابخانه از اصفهان درخواست دادیم فرستادند هند آن را هم خوندند. ۳۰سالگی ازدواج کردند ... از خانم شان ۷ سالی بزرگترند. متولد ۱۳۵۸ هستند. الان دوتا بچه دارند فاطمه و محمدامین محمدامین را می دیدم خیلی یاد کارتون فوتبالیست ها می افتادم. بچه ها خیلی علاقه به پدر داشتند و مخصوصا محمدامین خیلی خیلی با پدر راحت بود. که گفتم بچه ها معمولا اند که محمدامین (پسر دوم ابتدایی اش) سریع شاکی شد گعت نخیر ما ایم. بعد که فهمیدم دوم دبستان است از محمدامین پرسیدم بابات را چندتا دوست داری؟ گفت۱۰۰تا سریع گفت۱۰۰۰تا باز اضافه میکرد...
آنچه دوشنبه شب دیدم... از مترو چهارراه ولیعصرعج آمدم بیرون. در زیرگذار که به دوتا خانم که موهاشومو بیرون گذاشته بودن از پست مواجه شدم. تذکر دادم... خواهر موهاتونو بپوشونید خوب نیست.... آنها با لفظ برادرم شروع کردن به حملات واکنشی... متلک بود مهم نبود ما توقف نکردم... رفتم که از هروحی شمال شرق چهارراه بیایم بیرون. از تا وارد پیاده شدم دوتا پسر دیدم و یک دختر روسروی افتاده...کشف حجاب کرده... اول چیزی نگفتم رفتم اما برگشتم گفتم "خانم موتونو بپوشونید " پسره: چی گفتی؟ من نگاه به عقب دختره: چشم من رفتم رو به جلو چشمتان روز بد نبیند تا حالا اینقدر به ظاهر مونث سرلخت ندیده بودم ... عحیب بودند موهاشون مثل دخترها بلند نبود پسرآنه تا دخترآنه... اما بیشتر مونث می زد قیافه شون تا مذکر... دوتا هم روی زمین نشسته بودند... یکی شون خب تشخیصم این بود مونث است گمانم این بود آن یکی پسر باشد پسرهایی هم که بودند قیافه اصلا متعارف نبود... شاید برای این ای ها عادی باشد شاید... خوف برای من در آن محیط مستولی و حکم فرما بود... دلم می خواست بروم صحبت کنم... اما حقیقتا می ترسیدم و خوف داشتم...من آدم ترسویی در نهی از منَکر نیستم اما اینجا حقیقتا خوف عُقلایی بود... پیاده رو ادامه دادم رو به شمال. سمت راست دوتا دختر دیدم و یک پسر. یکی شون کشف حجاب بود... گفتم خانم بپوشونید آقا: چی گفتی؟ ادامه دادم... سر یک کوچه ای رسیدم توقف کردم ... داشتم فکر می کردم برگردم تذکر بدهم یا رنگ بزنم ۱۱۰... یا چی!؟ یکدفعه دیدم دو تا که مانتو جلو باز اند و یوی شون موها بلتد از پشت عریان کرده... رفتند تو خیابان( ولی عصرعج). رفتند کنار پراید. نشیتند تو پراید. سریع ۱۱۰ گرفتم. برداشت...ممکن بود حرکت کند نمی خواستم مثل آن دفعه عکس از پلاک بگیرم...تا تلفن را برداشت گفتم: سلام ۵۹۸....ایران...ببخشید سریع یادداست کنید الان ممکنه بره...پراید مشکی صندوق ندارد گفت چشم یادداشت شد. موقعیت را بفرمایید خیابان ولی عصر بعد چهارراه ولی عصرعج. قضیه پیاد رو چهارراه ضلع شمالی را هم گزارش دادم ... یک لحظه حس بی سیم پلیسی بهم دست دادن بدون سلام و علیک تا گوشی را برداشت شماره پلاک گفتم🤗 ... یک رفتگر دیدم باهاش صحبت کردم اسمش زاهد بود. گفت چندماهی اینجاست از اول سال، هرشب این ها را می بیند. تعبیرش حالب بود. نمی دانم اینها چه مخلوقاتی هستند؟! ... گفتم به کابل و هم رسیده؟ گفت آره بابا همه جا فساد آمده. گفتم وقتی ماهواره و گوشی برسد هرجا این هم از آثارشه... گفت ما بچه بودیم با خواهر و برادر خانه مان افغانستان هرچه گریه کردیم پدر یک تلویزیون بخرد نخرید. به شدت مخالف بود... الان هم که چند سال است ایران تلویزیون ندارم ... ازش خداحافظی کردم... دوباره برگشتم پایین ببینم منکر رفع شده؟ دیدم هنوز هستند و منکرات هم هست... نگاه کردم...دلم می خواست بروم صحبت کنم... روم نمی شد البته بیشتر می ترسیدم... اصلا متعارف نبودند.. یکی از این به ظاهر دخترها با صداش که نازکی دخترها را نداست گفت بیاید بخرید کارها خودمونه... یک چیزهایی روی زمین چیده بودند معلوم نبود چه بود دست بند بود چه بود.... با ترس دوتا عکس از کنار گرفتم... دوباره آنجا رو به شمال ترک کردم... زنگ زدم به ۱۱۰ گفتم آقا من چند دقیقه پیش زنگ زدم اما اینها هنوز هستند موقعیت کامل گرفت گفت باشه بررسی می شود. گفتم آقا من اینجا وایمیسم نیان باز زنگ می زنم. گفت اشکالی ندارد. رفتم دم دانشگاه هنر رسیدم. یک کافه کنارش باز بود ... یکی در دانشگاه نشیته بود روی پله. به ظاهر دختر می آمد...موهاش زیاد بود... دیدم گوشی دستشه...پاکت سیگار هم دستش... شروع به صحبت کردم متوجه شدم پسره... گفتم چندتا سوال دارم شما هر شب اینچایید؟ این وضعیت تو این پیاده رو هر شب این است؟ گفت آره. هست دیگه گفتم عجیبه گفت چی؟ گفتم خب اینکه روی زمین بشینند ... گفت نه عادیه گفتم من روز هم اینجا آمدم اینطور نبوده.... تماما اصرار داشت که بگوید عادی است منم می گفتم بابا تو پارک دیدیم بشینند تو پیاده رو نه. گفت تو و هم رو زمین می نشستیم... گفتم یعنی روی نیمکت نشستن با روی زمین نشیتن فرقی ندارد؟ گفت نه آخرش هم گعت از نظر شما غیرمتعارف است. می گفت اینها خیلی هاشون دانشجو دانشگاه هنر اند ...و خوابگاه شون اینجاست...گفتم الان مگه نباید خوابگاه بسته باشد؟ (ساعت گفتگو ۱۰:۴۵ دقیقه به بعد بود) گفت پسره یک بسته می شود گفتم دخترها که زودتر بسته می شود و الان لاید بسته باشد ... گفت حالا همشون که دانشجو نیستند ... نمی توانستم درک اش کنم ... او هم تعجب من را نمی تواسنت درک کند... ... بار سوم یک سر زدم به همان جا. از ترسم نزدیک نرفتم گفتم مشکوک می شوند می ریزند سرم. یک موتوری گفت راه گم کردی؟ پیک موتوری های رستوران هم کنار خیابان بودند. یک نگاه انداختم