رفته بودم #غذا _خوری ای ، غذا بخورم، غذا تموم شد، خارج شدم.، 100متری دور شده بودم که، یک لحظه متوجه شدم که تک شاخه گلی که از 5شاخه گلی که از بهشت زهراس گرفته بودم (4تاشو دادم با خادم حرم که به دختران #چادری بدهد که خوب چادر پوشیده اند).... آن یک شاخه گل که برای خودم نگه داشته بودم جا مانده در غذاخوری. در مسیر برگشت با خودم می گفتم خدا نکنه حکمتی داشته که این گل جا بماند؟ اگر حکمتی داشته حکمت اش چه بوده؟ وارد شدم گفتم این گل من جا مانده بود. خانم بدحجابی را با بچه ها و آقاشون مشاهده نمودم. گل را برداشته بودم می خواستم خارج بشوم که این خانم می گفت بیا بیرون می گم، (غذاقروش عنوان ها غذاهاشو گفت گویا خانم نپسندیده بود اما آقا نظرش مثبت بود) دم در غذاخوری بوود آقا می گفت چی میگی؟ من ناهار آن غذا را خوردم نمی تونم برخم باز.(ماه رمضان است مثلا ها ان شالله که مسافر اند) خانم اصلا اهمیتی به حرف زدن آقا نمی داد رو کرد به سمت چپ راه رفتن و دو بچه ها کنار مادرشون. یعنی به معنای واقعی کلمه ریاست حقوقی و شرعی و اخلاقی آقا در تشکیلات خانواده را در رفتار این خانم نسبت به آقا دیدم. کشک هم حساب اش نکرد. ما حدیث داریم بچه ها جلوتر از والدین حرکت نکنند و راه نروند. اما حرکت و منظره ی زشتی بود که خانم 10 قدم جلوتر داشت راه می رفت ، مرد به عنوان یک خادم و مرئوس و تابع به دنبال خانمی که او را محل نگذاشته بود .... #سبک_زندگی_مدرن #الفاجعه { #حکمت جاماندن #گل مشخص شد}
داستان سفر از قم به تهران با قطار
...
مادری جوان و بسی صبور
...
تا سوار شدیم ، مهماندار گفت براساس شماره خودتان بشینید. بنده شماره خودم پیدا کردم نشستم.
...
سمت راست ما یک جا سه نفره بود. که یک خانم جوان با دو فرزند اش آمد نشست.
خیلی باحیا بود. یک آقای جوانی در صندلی روبروش که شماره خودش نشست تا زمانی که او نشسته بود ننشست تا از آقا خواهش برود در صندلی آنطرف تر بشیند.
خانم جوان بعضا روبند و پوشیه می زند.
..
دختره ۴و۵ساله که خیلی بازیگوش بود اسمش زهرا بود...خیلی پیش فعال بود...
ابن در که با لمس انگشت دست باز و بسته می شد مکرر لمس می کرد، باز و بسته می شد ...
یا برادرش را اذیت می کرد...
حرف های بی منطق می زند :"بیا از قطار پیاده بشیم بقیه شو پیاده برویم"!
..
یعنی همچین مادر صبوری ندیده بودم. بشیار دیده بودم مادرهایی که سر بچه داد و فریاد می کشیدند و بچه را وادار به گریه می کردند...
مادرجوان یک جاهایی خسته می شد سر بر روی کیف اش می گذاشت یا سرش را با روسری می بست ...
دفتر می گذاشت شکل می کشید بچه اش نقاشی کند...
در ابن یک ساعت و نیم یک بار ندیدم داد بکشد ... یا اعصبانی بشود ...
/
روبرویم یک آقایی بود متولد ۱۳۳۰، صرف آمده بود قم زیارت. گفت ۵تا پسر دارد. ۲تاش ازدواج کردند دوتا واحد بالاسر خونه خودش است (ساختمان برا خودشه). یکیش ۳۶ساله است که دکترا آی تی داره می خونه #بلژیک .
آخری هم که دانشجو کارشناشی شیمی است عاشق یک دختری شده که ما موافق نیستیم گفتم تحقیقزکردید خوب نیست؟. گفت چه تحقیقی دیگه؟! گفتم چرا!؟
ته اش گفت #چادری نیست که...
گفتم تحقیق کنید چند دلیل دیگه برای ردش پیدا کنی