هدایت شده از ذریه طیبه
🏴 بسم الله الرحمن الرحیم 🏴
💡 باید بیرون بکشی 💡
🍃 استاد قرائتی 🍃
🔦 ما چقدر نسبت به بچههایمان نگران هستیم؟ اصلاً نگران هستیم بچه ما نماز میخواند یا نه، نگران هستیم؟ چقدر نگران هستیم؟ چطور برای فیزیک بچه استاد خصوصی میگیری، برای نماز بچه، یک بچهای داری دختری و پسری و دانشجویی، سؤالاتی دارد.
🔦 یک اسلام شناس را دعوت کند دو ساعت بگو این بچه من هفت سؤال دارد جوابش را بده. چطور برای آموزش رانندگی بچهات پول میدهی؟ برای آموزش انگلیسی بچهات پول میدهی؟ برای کفش و کلاه و کیف بچهات پول میدهی؟ در بچهات شبهه در ذهنش رفته باید بیرون بکشی. یک اسلام شناس را دعوت کن وقت بگیر و بگو سؤالات را جواب بدهد (99/07/03).
gharaati.ir
هدایت شده از ذریه طیبه
🏴 بسم الله الرحمن الرحیم 🏴
🍲 به خاطر علاقه 🍲
🍃 استاد قرائتی 🍃
💓 یکی از مسائلی که اسلام دارد و جای دیگر ندارد این است که اسلام روی علاقه سهمیه قائل است. مثلاً فرق میگذارد بین غذایی که شما از چلوکبابی و رستوران بخری با غذایی که همسر و مادر و دختر بپزد.
💓 رستورانی که غذا میپزد برای جیب شما غذا می پزد و کار به خودت ندارد ... او مرید جیب شماست اما مادر و همسر و دختر مرید جیب شما نیست و بخاطر علاقه به شما غذا میپزد. این پخت و پز، دست پخت براساس علاقه یا براساس شغل و درآمد، خود اینها فرق میکند. (۶/۲/۹۹)
#دست_پخت_مامان
#حلال_و_طیب_بخوریم
gharaati.ir
داستان پیادهرویاربعین بنده در سال ۱۳۹۳:
تمام تلاش ها را کرده یی امکان رفتن میسور نشده ست
طلبه یی... به واسطه مادر به جناب پدر درخواست ۳۰۰و۴۰۰تومان پول خواسته یی تا بروی... اما مادر پیغام داده پدر می.گوید چه کاریه! پارسال رفتی...هرسال که نمی روند!
دلت می گیرد... قرض از کجا بگیری که عمرا نمی توانی بپردازی...دو هفته ۱۰۰تومان نمی دهد...
پنج.شنبه می روی هیئت پناهیان شهداگمنام...
آنجا پناهیان شدید از پیاده روی اربعین رفتن حمایت می کند
می گوید یا خودتان بروید یا پول بدهید کسی که می تواند برود...
...
از هیئت آمدم یکی از بچه های #طرح_ولایت شریف گفت آقای...شما چرا نمی روی؟ گفتم پول ندارم
گفت جقدر می خواهد؟
گفتم حداقل ۳۰۰تومان
حسابش را نگاه کرد گفت به انداره خودت و خودم دارم...زنگ پدرش جواب منفی داد
گفت آقای...چه کنم؟ نمی خواهی من بدهم؟
گفتم فکر می کنم خبر می دهم
خیلی خیلی سخت بود برام...که کسی که یک روز من مسئولش بوده ام از او پول بگیرم چقدر وضع ام بد است😭
پیامک دادم: به ۲شرط قبکل می کنم
۱. به کسی نگویی به من دادی
۲. بعدا از من نخواهی
گفت باشد شماره کارت؟
فرستادم ریخت
فردا صبح . جمعه صبح: با اشک و بغض جمع کردم کوله ام را...
بغض بابت اینکه: جناب پدر ما این مبلغ پول برایش چیزی نیست اما بنده اینقدر ذلیل شدم از کوچکتر از خودم مجبورم پول بگیرم 😭😭😭
شب به ابراهیم پیام دادم حاجی جا داری؟
گفت خبر می دهم
بعد گفت پاشو بیا جا دارد اتوبوس مان
صبح با بغض از خانه خارج شدم
به سمت ترمینال آزادی.
داخل مسجد ترمینال دراز کشیدم می خواستم گریه کنم
یکی با عینک دودی و لباس لجنی آند بالا سر با ما زد من را...
گفتم خدا کیه؟؟
وقتی صدام زد...فهمیدم ابراهیم است...
نزدیک مرز آمدم از خودپرداز بانک ایران پول بکشم نداد!
کلا جیب ِابراهیم شد جیب ِمن [#مواسات ]
اول به کاظمین رفتیم. او با چند نفر می خواستند بروند سامراء... اما حرف و حدیث بعضیها من را ترساند اما یکطرف قضیه پول و کرایهش بود مردد بودم که وقتی به تصمیم رسیدم ابراهیم رفته بودم...
ما به نجف رفتیم...
از صبح تا آخر شب که ابراهیم برسد خیلی دلم گرفت... و البته نگران ِنگران...نکند اتفاقی برایش افتاده باشد...
فردا بعد زیارت حرم امیرالمؤمنینع آماده بستن کوله ها برای پیاده روی به سمت کربلا می شدیم...همزمان کوله می بستیم که یکی ما دوتا را دید گفت شما برادر یید؟
از این سوال خیلی خوشم آمد...
[البته مگر برادری به خون است و استراک پدرها جسمی؟ نه به اتصال روح و قلب هاست و اشتراک پدرهای معنوی]
ابراهیم دلش می خواست با بچهها(که بیشتر بچهها بسیج دانشگاه علموصنعت) همراه باشد اما توان جسمی من خیلی پایین بود تند راه رفتن خیلی اذیتم می کرد...
می گفتم مگه مهم رسیدن است؟ نه! مهم در همین راه بودن است ...
یک سری با خودم گفتم حالا خودم بروم چه می شود
یک سری با آروم راه رفتن و راحت رفتن... گم کردم ش...
دلم گرفت عجب غلطی کردم
اما چندساعت نکشید پیدا شد
باز بار دوم اذیت شدم از این سرعت راه رفتن...باز آروم کردن گمشان کردم.... باز گفتم عجب غلطی کردم....
بار سوم رفتم دستشویی . آمدم بیرون رفتم چای بگیرم...آمدم دیگر پیداش نکردم...
یکی و دو ساعت اول دنبال گشتم گفتم الان پیدا می شود اما نشد که نشد
خیلی خیلی لحظه به لحظه دلم نی گرفت...
نمی دانستم چه کنم
به هرکسی گوشی دستش بود خواهش می کردم لطفا این شماره را بگیرید ...نمی گرفت
دلم گریه می خواست خیلی سخت بود بین این جمعیت...تنها راه رفتن....
وقت غروب که می شد دنبال جا می گشتیم... غروب شد اما کجا می رفتم کدام چادر...کدام اسکان...تنهایی!؟
می رفتم دم در چادرها داد می کشیدم
ابراهیممممممممممم
ابراهیممممممممممم
ابراهیممممممممممممم
ای خدا کجایید!؟😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
نمازمغرب عشا خواندم به راه ادامه دادم
گفتم بزار راه بروم اینقدر که خسته بشوم
تا نزدیک نیمه شب راه می رفتم
که دستشویی ام گرفت
رفتم سمت راست راه.
برای دستشویی کوله را که در آوردم کمرم و کتف هام رگ به رگ شد
تمام بدن درد احساس کردم
رفتم در توالت بنشینم زانوها و ماها و کمر درد بیشتر احساس شد نمی توانستم بلند شوم...
گریه ام کرفته بود
آمدم بیرون. گوشی دست کسی دیدم.
با ۱۰۰درصد ناامیدی گفتم می شود به این شماره زنگ بزنید؟
زنگ زد زنگ خورد
یا خدا بردار برادر
یا امام حسین ع بردار
برداشت
خوبی مصطفی!
ابراهیم کجاااست ابراهیم؟
گفت خوابه یا یادم نیست گفت رفته دستشویی...نتونستم باهاش صحبت کنم
گفتم من این عمود هستم
صبح بگو بیاد پیشم....
خوابیدم با بدن تمام درد...
صبح بیدار شدم سرماخورده مر از عطسه و ریزش بینی
ادامه(خلاثه قبل: بچه ها گم کرده بودم نهایت شب زنگ زدم شماره عراقی یکی از بچهها قرار سد صبح بیایند آن عمودی که هستم تنهایی یک جایی خوابیدم ):
صبح بیدار شدم به سختی(درد و این صحبت ها)...
ذخیره دستمال هام به انتها رسید(این قدر که فین کردم )
ببین وضع بینی به چه وضعی افتاده بوده
بعد وسطهاش چندتا عطسه...
نماز با زحمت خوندم خوابیدم بیدار شدم آفتاب می خواست بزند...
سر راه وایسادم
گفتم با خودم اینها حتما بعد نمازصبح راه افتادند خب الان دو ساعت گذشت که پس کجا اند!؟
صبر کردم بودم با ابراهیم باهم صبحانه بخوریم چیزی نخورده بودم...
آقا ساعت چنده؟
ساعت ۸ را رد کرد.
گرسنهبودم شدید!
رفتم یک تخم مرغ آبپز بگیرم گفت تموم شده😭😭😭😭
صبحونهرا زود می دادند
ابراهیم خدا چیکارت نکند😭
آیا رد شدند رفتند؟
یا هنوز نرسیدند؟
یک گوشی دست یکی دیدم گفتم میشه زنگ بزنید؟
زنگ زد برنداشت
این پا اون پا... برم وایسام
اگر بروم دیگه عمرا پیداش کنم
برم؟ نرم؟
ای بابا ساعت دیگه ۹ شد... آفتاب زد اوضاع بینی بهتر شد...
۳ساعت بود سرپا بودم...دیکه کلافه شدم
راه افتادم... با دلی شکسته به سمت کربلاء
به گمانم ۵دقیقه نشده بود که به میلههایی که برای گشت و بازرسی بدنی گذاشته بودند رسیدم
خدایا عجب غلطی کردم رفتم چای گزفتم کاش نمی رفتم چای بگیرم اصلا من چای نمی خوردم ها...چی شد آخه...
قدم اول را گذاشتم بودم بین میله ها بازرسی که یکی از پشت دستش را گذاشت روی شانه و کتف چپم...
...
چند ثانیه سکوت رادیویی حکم فرما بود...
کی می تواند باشد!؟
یعنی خوف و رجاء ترین حالت عمرم...
دیگر ناامید بودم ابراهیم باشد
...
وقتی حرف زد گفت کجایی تو!؟
از یک طرف اشک شوق داشتم
از یک طرف اشکی که از بغض بود میخواست در چشمم شعله بزند...
منم از اوج بغض عقب برنگشتم نگاه کنم...دلم تنهایی گرفته از خوو ابراهیم هم گرفته و ناراحت..
تا حدود ۱۰۰ متر هیچی نگفتم
تا اینکه گفت غذا خوردی؟
گفتم نه
گفت بیا ناهار می دهند بخور
گفتم اول بروم دستشویی...
غذا و ناهار... بعدش راه افتادم
بعد پیدا شدن ابراهیم، هرچقدر اذیت می شدم و تند می رفت هر اعتراضی داشتم هیچی نمی گفتم...
قسمت بعدی داستان اربعین ۱۳۹۳ ان شالله داخل شهر مقدس کربلاء ست