📚📚📚📚📚
#رمان_مهدوی_ادموند
#پارت_دوم
#دقایقی_باکتاب
چشمانش را دائم باز و بسته می کرد، شاید بتواند چیزی را ببیند.
چند قدمی بیشتر نرفته بود که به منظره هولناکی رسید؛
جنازه مردان، زنان و کودکان غرق در خون که روی هم انباشته شده بود.
سرمای سخت و شدید لحظه به لحظه بیشتر در استخوانهایش نفوذ میکرد،
نمیدانست ترسیده است یا از سرما دندانهایش برهم میخورد.
اشک هایش بی اراده جاری بود، احساس میکرد کالبدش ظرفیت این همه فشار بی امان را ندارد،
به دنبال کسی سرگردان در میان تاریکی پیش می رفت، با دقت جنازهها را نگاه می کرد،
آنچنان که گویی در ذهنش تمام جزئیات این صحنه را ثبت و ضبط می کند.
قلبش به قدری تند میزد که گویی کسی با پتک بر قفسه سینه اش می کوبید.
یکی از جنازه ها بی اختیار زانو زد، سعی میکرد خون های روی صورت او را پاک کند اما دست هایش یخ زده بود،
دلش گواهی میداد که خودش است، او را در آغوش گرفت و به سینه اش چسباند، با خود زیر لب زمزمه می کرد:
نه! خدایا با من اینکار را نکن، من تحمل این مصیبت را ندارم، من بدون او نمی توانم زندگی کنم، خدایا کمکم کن.
صدای هق هق گریه اش سکوت مرگبار آنجا را می شکست، اسمی را فریاد می زد که تا آن لحظه برای خودش هم آشنا نبود.
در حالت بی پناهی و درماندگی بر زمین سرد و نمناک زانو زده بود که شعاع نور ضعیفی از دور دست ها تابیدن گرفت،
به تدریج گسترش یافت و گویی همه جا را روشن کرد.
در نگاه اول احساس کرد خورشید شروع به تابیدن کرده و درحال طلوع است
اما وقتی بیشتر دقت کرد مطمن شد که این خورشید نیست، این نور فراتر از خورشید بود !
#ادامه_دارد.....
@ahde_janan_mahdavi🍃