#رمانـ ﴿°•🍒 از کـجا آمدیـ؟🍒•°﴾
#پارتـ_4
رفتیم داخل خونه.
مامان جون: کجایید پس شما دوتا دو ساعته منتظرتونیم معلوم هست چیکار میکنید؟!
من: ببخشید مامان جون او راه کیفمو زدم ولی شانس آوردم آقا عرفان رسیدن.
مامان جون: وای خدا مرگم بده چیزیتون که نشد؟؟😱
من: نه مادر من چیزیم نشده فقط انگار آقا عرفان یکم صورتش زخمی شده...
مامان جون: عرفان.مادر خوبی؟
عرفان: بله دیگه لازم نیست اینقدر شلوغش کنید🙄
(چه آدم بی احساسیه😐)
رفتیم نشستیم غذا بخوریم آقا عرفان هم رفتن لباساشونو عوض کنن.بعد اومدن.
زن عمو فاطمه: کلارا جان این پسرم عرفانه تقریبا هم سن و سالای توئه...
یهو عرفان غذا پرید گلوش کم مونده بود خفه بشه🤯
زن عمو فاطمه: چته مامان چرا مثل قحطی زده ها غذا میخوری؟!
عرفان: نه میخوام زودتر بخورم برم سرکارم.
بعد خیلی سریع غذاشو خورد و پاشد رفت.( صورتش هم قرمز بود🤣)
میز رو جمع کردیم رفتیم نشستیم روی کاناپه.
زن عمو فاطمه: کلارا جان بیا اینجا یکم از خودت تعرف کن دخترم تو پاریس چیکارا میکنی؟
من: اونجا رشته علوم تجربی دارم البته الان هم که تا یه مدتی اینجا هستیم میخوام برم ثبت نام کنم دانشگاه.
زن عمو فاطمه: عرفانم علوم تجربی میخونه دانشگاهش هم نزدیکه به اینجا میخوای برو ثبت نام کن دانشگاه خوبیه😊
من: باشه زن عمو جان با بابا مامان صحبت میکنم ببینم چی میگن🙂
صبح با بابا حرف زدم و رفت و اسممو ثبت نام کرد....
قرار شد از فردا برم همون دانشگاه.
دینگ دینگ⏰
لباسامو پوشیدم و راه افتادم....
تو راه رسیدم به آقا عرفان...
من: سلام.صبح بخیر
عرفان: سلام.ممنون
من: فکر کنم دیگه هم دانشگاهی شدیم.
عرفان: بله مادر بهم گفتن در جریانم...
♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕
🌸دٌُخْٓتــْٰ چٌْـآٰدًُرٍْیـٌْ🌸
اصـکـیـ مـمـنـوعـ🚫
#رمانـ ﴿°•❣️از کـجا آمدیـ؟❣️•°﴾
#پارتـ_5
رفتیم داخل کلاس...
خیلـی شلوغ بود هر کی یه طرف داشت با یکی تعریف میکرد.
راستش زیادی خوشم نیومد😕
رفتم کنار یه دختره نشستم.
آقا عرفان هم که رفت نشست روی صندلی خودش کلشو کرد تو کتاب.
هی هی دختر حواست هست؟!
من: بله با منید؟
معلومه دوساعته دارم صدات میکنم معلوم هم نیست حواست کجاست!
من: ببخشید متوجه نشدم.
اسم من زهرا هست فکر کنم شما دانشجو جدید هستین.☺️
من: خوشبختم زهرا جان بله منم کلارا هستم.🤝🏻
دختر خوب و با ایمانی بود بعد از تموم کلاس رفتیم با هم نماز خونه.... نمازمون رو خوندیم و نشستیم تا صحبت کنیم.
یکم درباره دانشگاه و استادا ازم پرسید و منم گوش میکردم.
یهو در نمازخونه باز شد و آقا عرفان اومدن داخل نماز خونه.
زهرا: الو دختر اصلا معلوم هست تو امروز حواست کجاست؟! مثل اینکه تو حال خودت نیستی ها!
من: بله حواسم هست داشتم گوش میکردم....
زهرا: خب داشتم برات میگفتم خانوم کمالی دبیر....
یکدفعه بی اختیار سوالی پرسیدم
من: آقا عرفان.....
♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕
🌸دٌُخْٓتــْٰ چٌْـآٰدًُرٍْیـٌْ🌸
اصـکـیـ مـمـنـوعـ🚫
#رمانـ ﴿°•💚 از کـجا آمدیـ؟💚°•﴾
#پارتـ_6
آقا عرفان درسش خوبه؟!
زهرا: برای چی میپرسی؟؟
من: ااا هیچی همینجوری کنجکاو شدم. 😅
زهرا: آقا عرفان هم دانشجوی نمونه ی دانشگاهه خیلی درس خون و مرتبه....
حرفشو قطع کردم....
من: پس چرا همیشه تنهاست؟
زهرا: منم نمیدونم چطوره از خودش بپرسی😂
من: بــاشه.
زهرا: ااا شوخی کردم واقعا میخوای ازش بپرسی؟؟ 😳
من: معلومه من که با کسی تعارف ندارم😌
رفتیم داخل کلاس تا وسایلامونو جمع کنیم و بریم خونه هامون.
یکی از پیرای دانشگاه که معلوم بود از اون بی حیا هاست داشت با چند تا دختر که هر کدوم یک کیلو روغن زده بودن به صورتاشون حرف میزد و هروهر میخندید.🙄
من رفتم سر میزم داشتم وسایلامو جمع میکردم که....
یهو یه نفر از پشت گفت:(سلام خانوم خوشگله شمارتو میدی؟
منم از خجالت سرخ سرخ شده بودم.😡
برگشتم دیدم همون پسرست.
من: برو آقا مزاحم نشووو.
پسره: من که مزاحمت ایجاد نکردم فقط پرسیدم شمارتو میدی یا نه؟؟
منم با قاطعیت یه نــــه محکم گفتم ولی مگه ول کن بود😬
پسره: چرا نمیدی؟
من: گفتم برید مزاحم نشید.
پسره: ای بابا من که مزاحم نشدم فقط یه سوال ازت کردم....
من: من اهل این کارا نیستم برید با مثل خودتون بگردید...
پسره: چرا نمیدی؟ نکنه میخوای بگی نامزد داری؟.....
حرفش تموم نشده بود که....
آقا عرفان اومد داخل کلاس و با قیافه ای تقریبا اعصبانی گفت.....
♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕
🌸دٌُخْٓتــْٰ چٌْـآٰدًُرٍْیـٌْ🌸
اصـکـیـ مـمـنـوعـ🚫
https://harfeto.timefriend.net/16202143735220
#ناشناس
🌸دٌُخْٓتــْٰ چٌْـآٰدًُرٍْیـٌْ🌸 رمان🌸
نظرتونو راجب به رمان بنویسید🌸
جواب ناشناس ها در چنل زیر🌸
@gnashenas
حرف بد بزنید نمیزارم🚫
#خاطره𓋜
⏎ #هــَمرَزم.شَــهید𖢖⃟
شب قبل از شهادت #بابڪ بود.
یه ماشین مهمات تحویل من بود.
من هم قسمت موشکی بودم و هم نیروی آزاد ادوات.░⃟̶꯭͞ ꯭💣🗡
اون شب هوا واقعا سرد بود.࿐
#بابڪ اومد پیش من گفت:ཽོ
"علی جان توی چادر جا نیست
من بخوابم.پتو هم نیست.✿⃭😕
گفتم :
تو همش از غافله عقبی.ْْْ۪۪۪̽ ̶🙃
بیا پیش من.ღ
گفتم:
بیا این پتو ؛ اینم سوءیچ. ⛓🔑
برو جلو ماشین بخواب، 😅
من عقب میخوابم.★😴
ساعت 3شب من بلند شدم رفتم بیرون
دیدم پتو رو انداخته رو دوش
خودش داره
#نمازمیخونه...⃟ 💭😉
(وقتی میگم ساعت (۳)صبح
یعنی خدا شاهده اینقدر هوا سرده
نمیتونی از پتو بیای بیرون⃟ 🌬❄️ 🤭
گفتم: #بابڪ
با اینکارا شهید نمیشی پسر..😐
حرفی نزد∞͜͡❥•🌸͜͡
منم رفتم خوابیدم.
صبح نیم ساعت زود تر از من رفت
خط و همون روز #شهید . شد .🥀
مذهــــ🌙ــبی ها
🌱.🦋.🌱.🦋
@mazhabihal
🦋.🌱.🦋🌱
#خاطرات_شهدا⟮.▹🌼◃.⟯
زمانےکهشهیدباکرۍ،شهردارارومیهبود
روزیبرایشخبرآوردندکهبراثر
بارندگےزیاد،دربعضےنقاط
سیلآمدهاست..🌧.°
.
مهدۍگروههاۍامدادۍرااعزامکرد
وخودهمبهکمکسیݪزدگانشتافت..✋🏼.°
.
درکنارخانهاۍ،پیرزنےبهشیوننشستهبود، آبواردخانهاششدهبودو
کفاتاقهاراگرفتهبود..🌊.°
.
درمیانجمعیت،
چشمِپیرزنبهمهدۍخیرهشدهبود
کهسختکارمےکرد،پیرزنبهمهدۍگفت:
.
«خداعوضتبدهد،مادر،خیرببینے،🍃.°
نمےدانماینشهردارفلانفلانشدهکجاست،
اۍکاشیكجوازغیرتشماراداشت..»😒.°
.
ومهدۍفقطلبخندمےزد..꧇)❤️.°
مذهــــ🌙ــبی ها
🌱.🦋.🌱.🦋
@mazhabihal
🦋.🌱.🦋🌱
مےگفـت
تو حیـفے•😓•🌱•
تو گـناه نکن•🔥•✋🏻•
تـوبـخاطرخـداعاشـقبمـان•😻•💛•
تـو بخـاطر خـدا•💗•🎈•
هیـچ چـراغِ قرمـزی را•🚦•
رد نـکن•⚓•
مذهــــ🌙ــبی ها
🌱.🦋.🌱.🦋
@mazhabihal
🦋.🌱.🦋🌱
ولی کاش تو #ماه_مبارک_رمضان
بتونیم تموم اون واحدهایی که
تو رجب و شعبان رد شدیم رو پاس کنیم
مذهــــ🌙ــبی ها
🌱.🦋.🌱.🦋
@mazhabihal
🦋.🌱.🦋🌱
اگربسیجےواقعےهستے
اللّٰهمارزقناشهادترا
بہقلبتبچسبان
نہبہپشتِموبایلتمشتے . . . !
ــــ✿ـــــــ✿ـــــــ✿ـــــــ✿ــــ
[🖐🏿]••#تلنگرانهـ
[📞]••#پسرانهـ
مذهــــ🌙ــبی ها
🌱.🦋.🌱.🦋
@mazhabihal
🦋.🌱.🦋🌱
📿خدایا شکرت...
به خاطر داشته هامون و نداشته هامون!
به خاطر چیزهایی که از سرِ لطف
و رحمت بهمون عطا کردی
و به خاطر چیزهایی که از سر حکمت
و مصلحت بهمون ندادی...
مذهــــ🌙ــبی ها
🌱.🦋.🌱.🦋
@mazhabihal
🦋.🌱.🦋🌱.
☆∞🦋∞☆
⚠️ #تـــݪنگـــر
#غیبــتـــــ میڪنے و میگے دیدم
ڪه میـگم!! رفـــــیق مـــــــــن:
اگه ندیده بودے ڪه #تهـــمتـــــ
بود مـثل خـدا سـتّار العـــیوبـــــ
باش اگه چـــیزے هـم میدونے
نگـــــــــو!
🚫 #غـیبتـــــ_تهــمتـــــ_ممــنوع
مذهــــ🌙ــبی ها
🌱.🦋.🌱.🦋
@mazhabihal
🦋.🌱.🦋🌱