هدایت شده از شمیم کتاب
📚 #فرازی_از_کتاب
📕 #کتاب_حاج_قاسم
❄️ پرده دوم: غیرتمندان و عاشقان رفتند...
🔅 [این بخش از کتاب مربوط به سخنرانی پرشور و حزنانگیز حاج قاسم سلیمانی طی مراسم تشییع شهدای عملیات «والفجر۸» در شهر کرمان است. در طول این سخنان بغض و گریه پُرسوز حاج قاسم، باعث گریه جمعیت حاضر شده و این سخنرانی را به یکی از ماندنیترین یادگارهای حاج قاسم از سالهای دفاع مقدس تبدیل کرده است.]
🔅 گوارا باد بر شما امت عزیز، غیرتمند، ایثارگر، شهادت طلب و شهادتپرور، این فتحالفتوحی که خداوند منان هدیه کرد به شما، گوارایتان باد شهدا، این پیروزی که هدیهای الهی بود. آنچه که شادی را بر دلمان مینشاند، لشکری که تمام گردانهایش شامل لطف خداوند شدند و فاتح هدفهایشان شدند، ولی خنده بر دلهای رزمندگان و سربازان و فرماندهان لشکر ثارالله نماند و غمی برجا ماند. غم از دست دادن و جدایی بین ما و این عزیزان.
🔅 چگونه لبی بخندد که در آن جمع ابراهیم هندوزاده نباشد؟!
چگونه لبی بخندد که در آن جمع محمد نصراللهی نباشد؟!
چگونه لبی بخندد که در آن جمع علمدار لشکر ثارالله، احمد امینی نباشد؟!
چگونه لبی بخندد که طلبه شجاع و ایثارگر حسن یزدانی نباشد؟!
🔅 مادران شهدا! امروز در جمع این پنجتن، ما حمزهای داریم که به منزله حمزه سیدالشهدا که در جنگ احد، پیامبر اکرم فرمود: «حمزه گریهای کنندهای ندارد.» او هم گریه کننده ندارد.
🔅 مردم کرمان! غیرتمندان کرمان! جوانان کرمان! مخلصین رفتند، غیرتمندان رفتند، عاشقان رفتند، عرفا رفتند، علمداران لشکر ثارالله رفتند و آنها با خونشان، با گذشتشان، با ایثارشان، اینگونه فداکاری کردند و این پیروزی را به شما هدیه کردند.
مردم! خدا میداند که آخرین گفتارهای همه بسیجیهای مظلوم و همهی پابرهنهها و همهی مستضعفین جبههها و همه گردن کجها در پیشگاه خدا این بود: «خدایا! نیاید آن روزی که ما ببینیم ملت ما سرافکنده است. خدایا! در این ۲۲ بهمن ملت ما را سربلند کن.»
🔅 آنها شادی لبهای شما را میخواستند. این دعایشان بود و این خواستهشان از خداوند بود. من چه بگویم از شهدا، از این عزیزان، از این مخلصین، از این عرفایی که رفتند!
🔅 خدایا! تو شاهد هستی پنج روز به عملیات [والفجر۸] مانده، هرگز اشک از صورت بسیجیهای ما خشک نشد. یکسره گریه میکردند. گردنهایشان کج بود. فریاد میزدند: خدایا! رو سیاهمان نکن. خدایا! شرمندهمان نکن.
🔅 خدایا! این اشکها عصای موسی شد و نیل را شکافت. اروند را شکافت و بسیجیهای مظلوم ما را عبور داد و ما این را دیدیم. ما در آن شبِ طوفانی و ظلمات تاریک عملیات که امیدی به موفقیت نداشتیم، دیدیم این را. میگفتیم: خدایا! تو باید همانطور که موسی را از نیل عبور دادی، ما را از اینجا عبور بده. میگفتیم: خدایا! خودت فرمودی: «والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا.» خدایا! خودت گفتی حرکت کنید، من هدایت میکنم. خدایا! کمکمان کن و خدا در آن شب عملیات کمکمان کرد...
🔊کانال شمیم کتاب
🆔 @shamimketab
هدایت شده از شمیم کتاب
📚 #فرازی_از_کتاب
📕 #کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
🔹سمت چپم را نگاه کردم. عمو و پسرعمه ام ایستاده بودند. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پسرعمه ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود. از اینکه بعد از سال ها آنها را می دیدم خیلی خوشحال شدم.
🔹 زیرچشمی به جوان زیبارویی که درکنارم بود دوباره نگاه کردم. من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهره اش برایم آشناست. یکباره یادم آمد. حدود 25 سال پیش. شب قبل از سفر مشهد. عالم خواب. جناب عزرائیل.
🔹با ادب سلام کردم. جناب عزارائیل جواب دادند. محو جمال ایشان بودم که با لبخندی بر لب به من گفتند: برویم؟ با تعجب گفتم: کجا؟ بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دکتر جراح ماسک روی صورتش را درآورد و به اعضای تیم جراحی گفت: مریض از دست رفت. دیگه فایده نداره...
🔹بعد گفت: خسته نباشید. شما تلاش خودتون رو کردین، اما بیمار نتونست تحمل کنه. یکی دیگه از پزشکها گفت: دستگاه شوک را بیارین... نگاهی به دستگاهها و مانیتور اتاق عمل کردم. همه از حرکت ایستاده بودند!
🔹 عجیب بود که دکتر جراح من، پشت به من قرار داشت؛ اما من می توانستم صورتش را ببینم! حتی میفهمیدم که در فکرش چه میگذرد! من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم میفهمیدم.
🔹 همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. من پشت درب اتاق را میدیدم! برادرم با یک تسبیح در دست، نشسته بود کنار درب اتاق عمل و ذکر میگفت. خوب به یاد دارم که چه ذکری میگفت. اما عجیبتر اینکه ذهن او را میتوانستم بخوانم.
🔊کانال شمیم کتاب
🆔 @shamimketab