هدایت شده از شمیم کتاب
📚 #فرازی_از_کتاب
📕 #کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
🔹سمت چپم را نگاه کردم. عمو و پسرعمه ام ایستاده بودند. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پسرعمه ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود. از اینکه بعد از سال ها آنها را می دیدم خیلی خوشحال شدم.
🔹 زیرچشمی به جوان زیبارویی که درکنارم بود دوباره نگاه کردم. من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهره اش برایم آشناست. یکباره یادم آمد. حدود 25 سال پیش. شب قبل از سفر مشهد. عالم خواب. جناب عزرائیل.
🔹با ادب سلام کردم. جناب عزارائیل جواب دادند. محو جمال ایشان بودم که با لبخندی بر لب به من گفتند: برویم؟ با تعجب گفتم: کجا؟ بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دکتر جراح ماسک روی صورتش را درآورد و به اعضای تیم جراحی گفت: مریض از دست رفت. دیگه فایده نداره...
🔹بعد گفت: خسته نباشید. شما تلاش خودتون رو کردین، اما بیمار نتونست تحمل کنه. یکی دیگه از پزشکها گفت: دستگاه شوک را بیارین... نگاهی به دستگاهها و مانیتور اتاق عمل کردم. همه از حرکت ایستاده بودند!
🔹 عجیب بود که دکتر جراح من، پشت به من قرار داشت؛ اما من می توانستم صورتش را ببینم! حتی میفهمیدم که در فکرش چه میگذرد! من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم میفهمیدم.
🔹 همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. من پشت درب اتاق را میدیدم! برادرم با یک تسبیح در دست، نشسته بود کنار درب اتاق عمل و ذکر میگفت. خوب به یاد دارم که چه ذکری میگفت. اما عجیبتر اینکه ذهن او را میتوانستم بخوانم.
🔊کانال شمیم کتاب
🆔 @shamimketab