eitaa logo
مهربانو
244 دنبال‌کننده
903 عکس
390 ویدیو
4 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
(۴) ...... روز عروسی من لباس عروس کرایه کردم، به یه آرایشگاه خیلی ساده رفتم و ماشین عروس هم نداشتم چون مسیر آرایشگاه تا خونه یه کوچه هم نبود😊 عروسی ما در منزل صورت گرفت با مختصر مهمان های درجه اول از دو خانواده، این در حالی بود که اکثر دوستان من که همون سال یا یکی دو سال قبل و بعد ما ازدواج کردن، همه در سالن و با تشریفات معمول ازدواج کردن... ازدواج من شبیه به ازدواج دختر رسول خدا صورت گرفت، این برای من و مهم این بود که ما دو زوج عاشق😜 به هم رسیدیم. این شاید محسوب میشد و قطعا بود اما همیشه که راه درست و کار درست رو انتخاب کردم و البته (هذا من فضل ربی ) این نکته رو هم بگم که یکی از علتهایی که باعث میشد من به این سادگی ها رضایت بدم این بود که آدم تو سنین پایین تر کمتر به تجملات و چشم و هم چشمی ها توجه داره.(مهم!) الان من هم درسم رو خوندم، هم بچه دار شدم و هم تجربه سالها زندگی رو دارم و از خیلی هم سن و سالای خودم ☺️ دخترهای خوب سرزمینم ... امروز هم خیلی ها هستن که پا روی رسم و و دست و پا گیر میگذارن و آینده خودشون رو درست و زود و خوب رقم میزنن، بیاید جزو این های پر افتخار باشید.. 👌 💍 .. 🍁 ، محفلی برای خانواده: @Mehrbanooirib
(۵) ...همان طور که قبلا گفتم، ازدواج ما روز مبعث حضرت رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله بود، اون زمان دهم تیر میشد، دو ماهی فرصت داشتیم تا مدرسه رفتن من، آخه تازه قرار بود برم ..😊 تو اون دو ماه هفته ای دوسه بار میرفتیم ، با موتور میرفتیم تا جمشیدیه و از اونجا میرفتیم بالا، انقدر زود میرفتیم که نماز صبح رو بالا میخوندیم، از بهترین بود، و و 😊 ولی حیف که زود تموم شد و اول مهر رسید... با هزار مکافات تو یه دبیرستان روزانه اسم نوشته بودم( آخه اسمامون تو شناسنامه نرفته بود، یه محضر آشنا رفته بودیم😉) صبح بلند میشدم، صبحانه آماده میکردم، یه مینوشتم و میرفتم مدرسه، عین یه بچه خوب!😁چون من باید حدود شش و نیم میرفتم و آقای همسر ساعت هشت... ظهر بر می گشتم و تازه باید ناهار درست میکردم ، بعد یه مدت همسر جان گفتن باید کلاس زبان هم بری داری و لازمه.... این شد که من وقتی از مدرسه بر می گشتم بدو بدو یه چیزی آماده میکردم و میخوردیم و من برا ساعت دو ونیم دوباره میرفتم کلاس زبان، باز بدو بدو برمیگشتم و کارهای خونه و بعدم شام رو آماده می کردم... ما ترجیح داده بودیم بجای اینکه پول خرج خرت و پرت و وسایل خونه و لباس... کنیم، خرج کنیم 😎 دوسال دبیرستان به سختی گذشت، تو این مدت نگذاشتم نمراتم پایین بیاد یادمه شبهای امتحان تا چهار صبح بیدار میموندم، خلاصه سال دوم تموم شد و تابستون از راه رسید با برنامه های متنوع😍.. 👌 💍 .. 🍁 ، محفلی برای خانواده: @Mehrbanooirib
مهربانو
#تجربه_های_یه_مادر_دهه_شصتیِ_متفاوت(۵) ...همان طور که قبلا گفتم، ازدواج ما روز مبعث حضرت رسول اکرم
(۶) ..سال دوم تموم شد و تابستون از راه رسید با برنامه های متنوع😍 یکیش این بود که بچه های محل رو جمع کرده بودیم خونمون و من بهشون قرآن درس میدادم، هر دو سه هفته یبار هم با رضایت اولیا میبردیم شون اردو😃 برنامه کوه هم به راه بود و علاوه بر اینها من کلاس کنگ فو و تیراندازی هم میرفتم... انقدر پیشرفت کرده بودم که برای هر دو به بهم پیشنهاد دادن که میتونی وارد تیم ملی بشی و همه اینها با تشویق های آقای همسر انجام میشد😀 سال سوم و پیش رو هم خوندم و همزمان زبان رو ادامه دادم تا تافل👏👏 تابستان ها برنامه آموزش قرآن هم همچنان برقرار بود و حالا تقریبا سه سال از ازدواج پربار ما گذشته بود و من مطمئنم اگر ازدواج نکرده بودم انقدر پیشرفت نمیکردم... 🔸همه اینها در حالی بود که مهمانی هم میدادم و میرفتم و... من تقریبا هیچی از آشپزی نمیدونستم 🙈 انقدر که یه بار برادر شوهرم اینا اومدن خونمون و من نخود پلو درست کردم ولی با نخود ابگوشتی😜😆 و یه بار مادرم اینا مهمان ما بودن که باقالی پلو درست کرده بودم بدون شوید😉 یه بارم برا خودمون لوبیا پلو درست کردم ، دیده بودم مادرم تو قرمه سبزی یه تیکه لواشک میندازه و خیلی خوشمزه میشه، منم اومدم هنرمندی کنم، تو مایه لوبیا پلو لواشک انداختم، اونم یه تکه بزرگ 😀 و اینطوری ترشه برنج یه غذای جدید شد که تا همین امروز یادش میوفتیم و کلی میخندیم. تو همین ایام بود که.. 👌 💍 .. ❄ ، محفلی برای خانواده: @Mehrbanooirib
مهربانو
#تجربه_های_یه_مادر_دهه_شصتیِ_متفاوت(۶) ..سال دوم تموم شد و تابستون از راه رسید با برنامه های متنوع
(۷) تو همین ایام من کنکور دادم و رشته مورد علاقه ام یعنی قرآن و حدیث واحد شمال قبول شدم که یه اتفاق جدید و دوست داشتنی مسیر زندگیمون رو تغییر داد...‌‌‌. من باردار شدم😍 و پسر اولم شش روز بعد از بیست سالگی ام بدنیا اومد و من ترجیح دادم دانشگاه رو فعلا به تعویق بندازم... اونموقع مثل همه مادرها بی تجربه و حساس بودم، به سختی وقت گرفتم و رفتم پیش یکی از دکترهای خوب تهران... بعد از چند ساعت انتظار بالاخره نوبت من شد. اما، اینطور بگم که شاید اصلا دکتر منو ندید، سه نفر با هم داخل اتاق بودیم و... خلاصه اومدم خونه و با خودم گفتم من که به لطف خدا مشکل خاصی ندارم، چرا باید انقدر به خودم سخت بگیرم، بهتره پیش یه دکتری که سرش خلوت تره برم، چون تو این دوران آرامش از هر چیز واجب تره.. بعد از کمی پرس و جو با دکتر باروتی آشنا شدم و بعد از اولین ملاقات عاشقش شدم 😍 پر از آرامش، صبور و سهل گیر و مومن... فرزند بعدی و بعدی و بعدی و بعدی رو هم پیش دکتر باروتی بودم و جالب اینکه اصلا تاکیدی هم نداشت که حتما باید سر ماه بیام و همش میگفت خدا رو شکر خوبی. یادم نیست از چه سالی غربالگری وارد پروسه بارداری شد ولی یادمه از همون ابتدا دکتر میگفت اگه خودت میخوای برو ولی من نمیگم چون اگه خدای نکرده یک درصد نشون بده بچه مشکل داره شاید برای سقط باشه ولی وجود نداره و من هم نامه نمیدم من هم تا بارداری پنجم نرفتم.. تا اینکه آقا محمد تقریبا یکساله بود که فهمیدیم دوباره باردارم 😀 بعد چهار ماه رفتم سونو، آخه حالا دیگه چهارتا پسر داشتیم و دخترم یکی یدونه مونده بود😉و ما ته دلمون خدا خدا میکردیم که کاش این یکی دختر باشه. وقتی از سونوگرافی اومدم بیرون به همسرم گفتم مشتلق بده😍 گفت دختره، گفتم اون که بله😄 ولیییی.. 👌 💍 👶 .. ❄ ، محفلی برای خانواده: @Mehrbanooirib
مهربانو
#تجربه_های_یه_مادر_دهه_شصتیِ_متفاوت(۷) تو همین ایام من کنکور دادم و رشته مورد علاقه ام یعنی قرآن و
(۸) وقتی از سونوگرافی اومدم بیرون به همسرم گفتم مشتلق بده😍 گفت دختره، گفتم اون که بله😄 ولیییی دخترن، باورش نمیشد گفت یعنی چی!! گفتم یعنی دوقلو دخترن❤️❤️ همونجا تو خیابون پیشونیمو بوسید و بغلم کرد... خیلی خوشحال شده بود، همه چیز خوب پیش میرفت، حتی تو ماه ششم دکتر گفت ماشاالله رشد شون خیلی عالیه انگار یه ماه جلوتری همه چیز عالی بود به خاطر دو قلو بودن یه سری سونو ها و آزمایشات دیگه و غربالگری و..‌. باید می دادم و ما که ذوق زده این اتفاق مبارک بودیم سعی داشتیم هر کاری بکنیم برای حفظ سلامتی اونها تا اینکه.. ماه هفتم یه مسافرت رفتیم، یه اتفاقاتی اونجا افتاد که گفتنش خیلی هم لازم نیست اما، وقتی رسیدیم چند شب بعد من تو خواب یهو لرز کردم، به قدری که از شدت لرزش همسرم بیدار شد، عرق سرد کرده بودم و تا مدتی این حالت رو داشتم و بعد خوب شدم. شب بعد دوباره همون حالت و دیگه نگران شدم، صبح تا ظهر هر چی دقت کردم دیدم بچه ها تکون نمیخورن، با دکتر تماس گرفتم و گفت سریع برو سونوگرافی رفتم و وقتی ماجرا رو گفتم اورژانسی منو فرستاد داخل. مدام سوالاتی ازم میکرد که نگرانیم بیشتر میشد تا اینکه گفت همراه داری؟ همسرم رو صدا زدم و منو بیرون کرد😔 وقتی بیرون اومد چشماش خیس شده بود😭 خودمو انداختم بغلش و گفتم چی شده؟! حالا دیگه هق هق میکرد، گفت:... .. ❄ ، محفلی برای خانواده: @Mehrbanooirib
(۹) ...گفتم چی شده؟! حالا دیگه هق هق میکرد، گفت هر دو فوت شدن😭😭😭 یادم نمیره روی موتور تا رسیدن به مطب دکتر هر دومون زار زار گریه میکردیم، بدون هیچ حرفی، وقتی رسیدیم منشی تا حالم رو دید گفت برو داخل دکتر سونو ها رو دید و گفت خیره ان شاءالله، غصه نخوری ها، خواست خدا بوده، نا شکری نکنی گفتم آخه چرا؟!! گفت یه اتفاق خیلی خیلی نادر افتاده و باعث فوت شده، اون تب و لرز ها هم بخاطر لحظه مفارقت روح این دو تا بوده😭 خلاصه قسمت نبود که ما صاحب این دو تا فرشته بشیم، حتی اسماشون رو هم انتخاب کرده بودیم 😢 دکتر گفته بود امکان تزریق آمپول فشار نیست و باید منتظر بشم تا درد زایمان بیاد سراغم. من هفت ماهه بودم و تا ماه هشتم دو قلوها رو با اینکه مرده بودن همراه داشتم، تا یک هفته با کوچکترین تکون به دکتر زنگ میزدم و میگفتم دکتر بخدا تکون خوردن😭 اونم میگفت عزیزم، بگذر، فوت شدن😞😭 اون مدت چه قدر سخت گذشت بهم😢 هفته به هفته چک میشدم که بدنم عفونت نکنه، تا اینکه یک روز به دکتر زنگ زدم و گفتم، احساس میکنم عفونت دارم، گفت سریع خودت رو به بیمارستان برسون، اوضاع سختی بود، مدتی بود همسرم کارش رو از دست داده بود و اون روز حتی پول ویزیت بیمارستان رو نداشتیم، وقتی رفتیم بیمارستان مدارک گرو گذاشت، رفتم داخل و به هر جا می رسیدم کلی بد و بیراه نثارم میشد.. .. ❄ ، محفلی برای خانواده: @Mehrbanooirib
مهربانو
#تجربه_های_یه_مادر_دهه_شصتیِ_متفاوت(۹) ...گفتم چی شده؟! حالا دیگه هق هق میکرد، گفت هر دو فوت شدن😭😭😭
(۱۰) ...رفتم داخل و به هر جا می رسیدم کلی بد و بیراه نثارم میشد که چرا حالا اومدی؟ اگه بلائی سرت بیاد ما چکار کنیم😡 با اصرار رفتم پیش همسرم و گفتم منو ببر بیرون، تو روخدا نذار اینجا بمونم. خیلی پریشون بود گفت بذار استخاره کنم، جواب این بود اگر برید، اتفاقی میوفته که جبرانی نداره، باز هم پیشونیم رو بوسید و گفت میدونم سخته فاطمه جان ولی برو😞 رفتم تو بخش و بستری شدم و شروع کردم به راز و نیاز، تا اینکه به خواست خدا درد شروع شد و من یکی دو ساعت بعد، دو قلوها رو بدنیا آوردم. دو قلوهای مرده ام😭 پرستارها اصرار داشتن که نبینمشون ولی گفتم میخوام ببینم و برای اولین و آخرین بار، روی ماهشون رو دیدم😭😭 این اتفاق خیلی برامون سخت بود اما خواست خدا بود, راضی شدیم به خواست او.. بعد از دو قلوها به فاصله یکسال باردار شدم. اینکه اطرافیان هر کدوم دور و نزدیک یه حرفی بزنن، هر چند باز هم ناراحت کننده بود اما برامون عادی شده بود. من بخاطر تجربه تلخ بارداری قبل یه مقدار روحیه ام خراب شده بود و از همون اول ترس و نگرانی درباره سالم بودن بچه تو وجودم بود، هر چند دکتر بهم امید میداد که همه چیز خوبه و فقط به خودت برس و .... الان که فکر میکنم واقعا نمیدونم چرا برای سونوی غربالگری اقدام کردم، سونوی دوم رو که میخواستم بدم همون خانومی بود که خبر فوت دوقلوها رو داده بود و من از همون اول استرس وجودم رو گرفت. و باز هم سوالات مبهم و آزار دهنده شروع شد. قلبم داشت از جا کنده میشد تا اینکه بهم گفت چندتا غده تو سر بچه اس..😥 .. ❄ ، محفلی برای خانواده: @Mehrbanooirib
(۱۱) ..قلبم داشت از جا کنده میشد تا اینکه بهم گفت چندتا غده تو سر بچه اس و باید بری آزمایش اما قبلش به دکترت نشون بده... ساعت حدود یک بعدازظهر بود که سونو رو گرفتم و رفتم سمت مطب... وقتی رسیدم به قدری حالم بد بود و مدام درباره سلامتی بچه و ... سوال میکردم و استرس داشتم که دکتر بهم گفت تو با این حالت الان من هر چی هم بگم فایده نداره، اما میفرستمت پیش یه خانوم دکتری که از کل ایران میرن پیش ایشون و جواب آخر رو تو این موارد ایشون میده... راه افتادم سمت مطب این خانوم دکتر وقتی رسیدم حدود سی نفر تو مطب بودن😳 به منشی گفتم من موردم اورژانسی هستم، دکتر با نامه اورژانسی منو فرستاده.. گفت عزیزم تمام اینها همینطور هستن همه اورژانسی، یعنی با مواردی مشابه من مراجعه کرده بودن... ساعت حدود پنج عصر بود و من بچه ها رو از صبح تنها گذاشته بودم، حالا دیگه دلشوره هم به استرس و ضعف و ناراحتی اضافه شده بود، ساعتها مثل یک روز میگذشت و خدا میدونه چه فشاری رو تحمل میکردم، ساعت حدود هشت زنگ زدم به آقای همسر و گفتم من دارم از حال میرم از صبح سرپام، خودشو رسوند با یه آبمیوه... یه مقدار آروم شدم ، اما هنوز خیلی مونده بود تا نوبت من بشه و ببینم چه خبری در انتظارمه... ساعت ده شب شده بود و من حس میکردم دیگه توان ندارم، دستیار دکتر که اومد بیرون با التماس بهش گفتم من چندتا بچه کوچیک رو گذاشتم خونه، سپردم همسایه بهشون سر بزنه تو رو خدا .... ده دقیقه بعد اومد بیرون و اسمم صدا زد، نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت با عجله با همسرم رفتیم داخل.. .. ❄ ، محفلی برای خانواده: @Mehrbanooirib
مهربانو
#تجربه_های_یه_مادر_دهه_شصتیِ_متفاوت(۱۱) ..قلبم داشت از جا کنده میشد تا اینکه بهم گفت چندتا غده تو س
(۱۲) با همسرم رفتیم داخل... دکتر اول سعی کرد با پرسیدن درباره بچه ها و‌.... منو آروم کنه و بعدش گفت باید همین الان بری آزمایش بدی... دو روز مونده بود به پایان سال، همه خیابون ها شلوغ و پر رفت و آمد و همه یه نشاط خاصی داشتن، اما ما دوتا باز هم رو موتور کز کرده بودیم تو خودمون و من هزاران فکر تو ذهنم میرفت و میومد، من که نمیتونم سقط کنم ، حالا با چندتا بچه و یه بچه معلول چه کنم؟ امتحان خداست؟؟من از پسش برنمیام😔 اطرافیان چی میگن، حالا حتما میگن بهت گفتیم بسه همینو میخواستی ؟ و هزاران فکر دیگه... رسیدیم به آزمایشگاه، نامه رو دادیم و چند دقیقه بعد من رفتم داخل، دیگه بخاطر ضعف و فشاری که بهم اومده بود مثل مرده متحرک شده بودم. آزمایش انجام شد و قرار شد فردا شب آماده بشه، برگشتیم خونه و من یه حالی شده بودم که حتی نمیتونستم گریه کنم ، فردا شب جوابی آزمایش رو گرفتیم و رفتیم مطب، تا حالا شده بخاطر یه صدا دلتون هری بریزه؟ من تمام اون روز این حالت بودم، رسیدیم و بعد یکی دو ساعت رفتیم تو، دکتر همه چیز رو بررسی کرد و در آخر گفت: "همه چیز خوبه، این یه خطای سونوی غربالگری بوده و هیچ مشکلی نیست، ازین خطاها زیاد پیش میاد و حدود پنجاه درصد😱 مشکلات غربالگری ها در مراحل بعدی اشتباه تشخیص داده میشن" 😕😐 همین ....خطای پزشکی.. اما اگر من پیش اون دکتر نمیرفتم؟؟؟ (چون خیلی کم ایشون رو میشناسن ) اگر دکتر با دیدن همون سونو مجوز سقط میداد؟؟ و خیلی اگر های دیگه..... مهدی من چند ماه بعد بدنیا اومد با شرایط بسیار عالی، الان چهار سالشه و زیباترین و باهوش ترین و البته شیرین ترین پسر ماست😍☺️ .. ❄ ، محفلی برای خانواده: @Mehrbanooirib