eitaa logo
مه شکن
136 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
وَ لا یَحمِلُ هذَا العَلَمَ اِلاّ اَهلُ البَصَرِ وَ الصَّبر مقام معظم رهبری: بصیرت این است که شما بدانید با چه کسی طرفید، بدانید که او درباره‌ی شما چه فکری دارد، بدانید که اگر چشم خودتان را بستید و فکر نکردید، ضربه خواهید خورد.   @Ertebat_mehshekan
مشاهده در ایتا
دانلود
مه شکن
مقام معظم رهبری: براى يك ملت، خسارتى بزرگ است كه افراد آن، با كتاب سر و كارى نداشته باشد. کانال مه
💠 شهرت عوام: چندی بود كه در میان مردم عوام نام شخصی بسیار برده می شد و شهرت او به قدس و تقوا و دیانت پیچیده بود. همه جا عامه ی مردم سخن از بزرگی و بزرگواری او می گفتند. مكرر در محضر امام صادق سخن از آن مرد و ارادت و اخلاص عوام الناس نسبت به او به میان می آمد. امام به فكر افتاد كه دور از چشم دیگران آن مرد «بزرگوار» را كه تا این حد مورد علاقه و ارادت توده ی مردم واقع شده از نزدیك ببیند. یك روز به طور ناشناس نزد او رفت، دید ارادتمندان وی كه همه از طبقه ی عوام بودند غوغایی در اطراف او بپا كرده اند. امام بدون آنكه خود را بنمایاند و معرفی كند ناظر جریان بود. اولین چیزی كه نظر امام را جلب كرد اطوارها و ژستهای عوام فریبانه ی وی بود. تا آنكه او از مردم جدا شد و به تنهایی راهی را پیش گرفت. امام آهسته به دنبال او روان شد تا ببیند كجا می رود و چه می كند و اعمال جالب و مورد توجه این مرد از چه نوع اعمالی است؟ . طولی نكشید كه آن مرد جلو دكان نانوایی ایستاد. امام با كمال تعجب مشاهده كرد كه این مرد همینكه چشم صاحب دكان را غافل دید، آهسته دو عدد نان برداشت و در زیر جامه ی خویش مخفی كرد و راه افتاد. امام با خود گفت شاید منظورش خریداری است و پول نان را قبلا داده یا بعدا خواهد داد. ولی بعد فكر كرد اگر این طور بود پس چرا همینكه چشم نانوای بیچاره را دور دید نانها را بلند كرد و راه افتاد. باز امام آن مرد را تعقیب كرد و هنوز در فكر جریان دكان نانوایی بود كه دید در مقابل بساط یك میوه فروش ایستاد، آنجا هم مقداری درنگ كرد و تا چشم میوه فروش را دور دید، دو عدد انار برداشت و زیر جامه ی خود پنهان كرد و راه افتاد. بر تعجب امام افزوده شد. تعجب امام آن وقت به منتهی درجه رسید كه دید آن مرد رفت به سراغ یك نفر مریض و نانها و انارها را به او داد و راه افتاد. در این وقت امام خود را به آن مرد رساند و اظهار داشت: «من امروز كار عجیبی از تو دیدم. » تمام جریان را برایش بازگو كرد و از او توضیح خواست. او نگاهی به قیافه ی امام كرد و گفت: «خیال می كنم تو جعفر بن محمدی. » . - بلی درست حدس زدی، من جعفر بن محمدم. - البته تو فرزند رسول خدایی و دارای شرافت نسب می باشی، اما افسوس كه این اندازه جاهل و نادانی. - چه جهالتی از من دیدی؟ . - همین پرسشی كه می كنی از منتهای جهالت است، معلوم می شود كه یك حساب ساده را در كار دین نمی توانی درك كنی، مگر نمی دانی كه خداوند در قرآن فرموده: «مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها» هر كار نیكی ده برابر پاداش دارد. باز قرآن فرموده: «وَ مَنْ جاءَ بِالسَّیِّئَةِ فَلا یُجْزی إِلاّ مِثْلَها» هر كار بد فقط یك برابر كیفر دارد. روی این حساب پس من دو نان دزدیدم دو خطا محسوب شد، دو انار هم دزدیدم دو خطای دیگر شد، مجموعا چهار خطا شد؛ اما از آن طرف آن دو نان و آن دو انار را در راه خدا دادم، در برابر هر كدام از آنها ده حسنه دارم، مجموعا چهل حسنه نصیب من می شود. در اینجا یك حساب خیلی ساده نتیجه ی مطلب را روشن می كند و آن اینكه چون چهار را از چهل تفریق كنیم، سی و شش باقی می ماند. بنابراین من سی و شش حسنه ی خالص دارم. و این است آن حساب ساده ای كه گفتم تو از درك آن عاجزی. - خدا تو را مرگ بدهد. جاهل تویی كه به خیال خود این طور حساب می كنی. آیه ی قرآن را مگر نشنیده ای كه می فرماید: «إِنَّما یَتَقَبَّلُ اَللّهُ مِنَ اَلْمُتَّقِینَ» خدا فقط عمل پرهیزگاران را می پذیرد. حالا یك حساب بسیار ساده كافی است كه تو را به اشتباهت واقف كند. تو به اقرار خودت چهار گناه مرتكب شدی، و چون مال مردم را به نام صدقه و احسان به دیگران دادی نه تنها حسنه ای نداری، بلكه به عدد هر یك از آنها گناه دیگری مرتكب شدی. پس چهار گناه دیگر بر چهار گناه اوّلی تو اضافه شد و مجموعا هشت گناه شد، هیچ حسنه ای هم نداری. امام این بیان را كرد و در حالی كه چشمان بهت زده ی او به صورت امام خیره شده بود او را رها كرد و برگشت. امام صادق وقتی این داستان را برای دوستان نقل كرد، فرمود: «این گونه تفسیرها و توجیه های جاهلانه و زشت در امور دینی سبب می شود كه عده ای گمراه شوند و دیگران را هم گمراه سازند. » 🇮🇷کانال مه شکن 🆔@mehshekan313 💢ڪانال ما را بہ اشتراڪ بزارید👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ https://eitaa.com/joinchat/963838137C0b64b756fa
مه شکن
مقام معظم رهبری: براى يك ملت، خسارتى بزرگ است كه افراد آن، با كتاب سر و كارى نداشته باشد. کانال مه
💠 سخنی که به ابوطالب نیرو داد: رسول اكرم بدون آنكه اهمیتی به پیشامدها بدهد با سرسختی عجیبی در مقابل قریش مقاومت می كرد و راه خویش را به سوی هدفهایی كه داشت طی می كرد؛ از تحقیر و اهانت به بتها و كوتاه خواندن عقل بت پرستان و نسبت گمراهی و ضلالت دادن به پدران و اجداد آنها دریغ نمی كرد. اكابر قریش به تنگ آمدند، مطلب را با ابوطالب در میان گذاشتند و از او خواهش كردند یا شخصا جلو برادرزاده اش را بگیرد یا آنكه بگذارد قریش مستقیما از جلو او بیرون آیند. ابوطالب با زبان نرم هر طور بود قریش را ساكت كرد. تا كار تدریجا بالا گرفت و برای قرشیان دیگر قابل تحمل نبود. در هر خانه ای سخن از محمد صلی اللّه علیه وآله بود و هر دو نفر كه به هم می رسیدند، با نگرانی و ناراحتی سخنان و رفتار او را و اینكه از گوشه و كنار یكی یكی و یا گروه گروه به پیروان او ملحق می شوند ذكر می كردند. جای معطلی نبود. همه متفق القول شدند كه هرطور هست باید این غائله كوتاه شود. تصمیم گرفتند بار دیگر با ابوطالب در این موضوع صحبت كنند و این مرتبه جدی تر و مصمم تر با او سخن بگویند. رؤسا و اكابر قریش نزد ابوطالب آمدند و گفتند: «ما از تو خواهش كردیم كه جلو برادرزاده ات را بگیری و نگرفتی. ما به خاطر پیرمردی و احترام تو قبل از آنكه مطلب را با تو در میان بگذاریم متعرض او نشدیم، ولی دیگر تحمل نخواهیم كرد كه او بر خدایان ما عیب بگیرد و بر عقلهای ما بخندد و به پدران ما نسبت ضلالت و گمراهی بدهد. این دفعه برای اتمام حجت آمده ایم، اگر جلو برادرزاده ات را نگیری ما دیگر بیش از این رعایت احترام و پیرمردی تو را نمی كنیم و با تو و او هر دو وارد جنگ می شویم تا یك طرف از پا درآید. » . این اولتیماتوم صریح، ابوطالب را بسی ناراحت كرد. هیچ وقت تا آن روز همچو سخنان درشتی از قریش نشنیده بود. معلوم بود كه ابوطالب تاب مقاومت و مبارزه ی با قریش را ندارد و اگر بنا شود كار به جای خطرناك بكشد، خودش و برادرزاده اش و همه ی فامیل و بستگانش تباه خواهند شد. این بود كه كسی نزد رسول اكرم فرستاد و موضوع را با او در میان گذاشت و گفت: «حالا كه كار به اینجا كشیده، سكوت كن كه من و تو هر دو در خطر هستیم. » . رسول اكرم احساس كرد اولتیماتوم قریش در ابوطالب تأثیر كرده؛ در جواب ابوطالب جمله ای گفت كه همه ی سخنان قریش را از یاد ابوطالب برد، فرمود: «عمو جان! همین قدر بگویم كه اگر خورشید را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند كه دست از دعوت و فعالیت خود بردارم هرگز برنخواهم داشت، تا خداوند دین خود را آشكار كند یا آنكه خودم جان بر سر این كار بگذارم. » . این جمله را گفت و اشكهایش ریخت و از پیش ابوطالب حركت كرد. چند قدمی بیشتر نرفته بود كه به دستور ابوطالب برگشت. ابوطالب گفت: «حالا كه این طور است، پس هرطور كه خودت می دانی عمل كن. به خدا قسم تا آخرین نفس از تو دفاع خواهم كرد. » 🇮🇷کانال مه شکن 🆔@mehshekan313 💢ڪانال ما را بہ اشتراڪ بزارید👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ https://eitaa.com/joinchat/963838137C0b64b756fa
مه شکن
مقام معظم رهبری: براى يك ملت، خسارتى بزرگ است كه افراد آن، با كتاب سر و كارى نداشته باشد. کانال مه
💠 دانشجوی بزرگسال: «سكّاكی» مردی فلزكار و صنعتگر بود، توانست با مهارت و دقت دواتی بسیار ظریف با قفلی ظریفتر بسازد كه لایق تقدیم به پادشاه باشد. انتظار همه گونه تشویق و تحسین از هنر خود داشت. با هزاران امید و آرزو آن را به پادشاه عرضه كرد. در ابتدا همان طوری كه انتظار می رفت مورد توجه قرار گرفت، اما حادثه ای پیش آمد كه فكر و راه زندگی سكاكی را به كلی عوض كرد. در حالی كه شاه مشغول تماشای آن صنعت بود و سكاكی هم سرگرم خیالات خویش، خبر دادند عالمی (ادیب یا فقیهی) وارد می شود. همینكه او وارد شد، شاه چنان سرگرم پذیرایی و گفتگوی با او شد كه سكاكی و صنعت و هنرش را یكباره از یاد برد. مشاهده ی این منظره تحولی عمیق در روح سكاكی به وجود آورد. دانست كه از این كار تشویق و تقدیری كه می بایست نمی شود و آنهمه امیدها و آرزوها بی موقع است. ولی روح بلندپرواز سكاكی آن نبود كه بتواند آرام بگیرد. حالا چه بكند؟ فكر كرد همان كاری را بكند كه دیگران كردند و از همان راه برود كه دیگران رفتند. باید به دنبال درس و كتاب برود و امیدها و آرزوهای گمشده را در آن راه جستجو كند. هرچند برای یك عاقل مرد كه دوره ی جوانی را طی كرده، با طفلان نورس همدرس شدن و از مقدمات شروع كردن كار آسانی نیست، ولی چاره ای نیست، ماهی را هر وقت از آب بگیرند تازه است. از همه بدتر اینكه وقتی كه شروع به درس خواندن كرد، در خود هیچ گونه ذوق و استعدادی نسبت به این كار ندید. شاید هم اشتغال چندین ساله ی او به كارهای فنی و صنعتی ذوق علمی و ادبی او را جامد كرده بود. ولی نه گذشتن سن و نه خاموش شدن استعداد، هیچ كدام نتوانست او را از تصمیمی كه گرفته بود باز دارد. با جدیت فراوان مشغول كار شد، تا اینكه اتفاقی افتاد: آموزگاری كه به او فقه شافعی می آموخت، این مسأله را به او تعلیم كرد: «عقیده ی استاد این است كه پوست سگ با دبّاغی پاك می شود. » . سكاكی این جمله را دهها بار پیش خود تكرار كرد تا در جلسه ی امتحان خوب از عهده برآید، ولی همینكه خواست درس را پس بدهد این طور بیان كرد: «عقیده ی سگ این است كه پوست استاد با دباغی پاك می شود. » . خنده ی حضار بلند شد. بر همه ثابت شد كه این مرد بزرگسال كه پیرانه سر هوس درس خواندن كرده به جایی نمی رسد. سكاكی دیگر نتوانست در مدرسه و در شهر بماند، سر به صحرا گذاشت. جهان پهناور بر او تنگ شده بود. از قضا به دامنه ی كوهی رسید، متوجه شد كه از بلندیی قطره قطره آب روی صخره ای می چكد و در اثر ریزش مداوم، صخره را سوراخ كرده است. لحظه ای اندیشید و فكری مانند برق از مغزش عبور كرد، با خود گفت: دل من هر اندازه غیرمستعد باشد از این سنگ سخت تر نیست. ممكن نیست مداومت و پشتكار بی اثر بماند. برگشت و آن قدر فعالیت و پشتكار به خرج داد تا استعدادش باز و ذوقش زنده شد. عاقبت یكی از دانشمندان كم نظیر ادبیات گشت 🇮🇷کانال مه شکن 🆔@mehshekan313 💢ڪانال ما را بہ اشتراڪ بزارید👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ https://eitaa.com/joinchat/963838137C0b64b756fa
مه شکن
مقام معظم رهبری: براى يك ملت، خسارتى بزرگ است كه افراد آن، با كتاب سر و كارى نداشته باشد. کانال مه
💠 گیاه شناس: معلمین «شارل دو لینه» در مدرسه، با كمال یأس و نومیدی، همه با هم اتفاق كردند كه به پدرش كه یك نفر كشیش بود پیشنهاد و نصیحت كنند بی جهت انتظار پیشرفت فرزندش را در كار تحصیل و درس خواندن نداشته باشد، زیرا هیچ گونه فهم و استعدادی در او مشاهده نمی شود؛ بهتر است یك كار دستی مناسبی برای فرزندش پیدا كند و به دنبال آن كار بفرستد. ولی پدر و مادر «لینه» روی علاقه ی فراوان به فرزند، با همه ی نومیدی و تأثر، وی را برای آموزش علم طب به دانشگاه روانه كردند. اما چون بضاعتی نداشتند فقط مبلغ اندكی برای خرج دوران تحصیل او پرداختند و اگر ترحم و كمك یك مرد نیكوكار كه در باغ دانشگاه با «لینه» آشنا شده بود نبود، فقر و تنگدستی او را از پا درمی آورد. «لینه» برخلاف میل پدر و مادر، به رشته ای كه او را به دنبال آن فرستاده بودند علاقه ای نداشت، به رشته ی گیاه شناسی علاقه مند بود. او از كودكی گیاهها را دوست می داشت و این خصلت را از پدرش به ارث برده بود. باغ پدرش از نباتات زیبا پوشیده بود، و از همان وقت كه «لینه» دوران كودكی را طی می كرد، مادرش عادت كرده بود كه هر وقت او گریه و فریاد می كند گلی به دستش دهد تا آرام گیرد. در خلال اوقاتی كه در دانشگاه طب تحصیل می كرد، نوشته ی یك گیاه شناس فرانسوی به دستش افتاد و علاقه مند شد در اسرار گیاهها تعمق كند. در آن اوقات یكی از مسائل روز كه مورد توجه دانشمندان گیاه شناس بود، طرز طبقه بندی صحیح گیاهها و نباتات بود. لینه موفق شد یك نوع طبقه بندی خاصی بر مبنای تذكیر و تأنیث گیاهان ابتكار كند كه بسیار مورد توجه قرار گرفت. كتابی كه وی در این زمینه منتشر ساخت موجب شد كه در همان دانشگاهی كه در آنجا تحصیل می كرد برای وی در رشته ای كه معلوم شد استعداد آن رشته را دارد مقامی دست و پا كنند، ولی حسادت دیگران مانع شد كه این كار جامه ی عمل بپوشد. لینه از موفقیت خود سرمست شد. اولین بار بود كه لذت موفقیت را می چشید. لذا به این پیشامد اهمیتی نداد و برای خود یك مأموریت علمی دست و پا كرد و آماده ی یك سفر طولانی برای تحقیق و مطالعه در طبیعت گردید. از اسباب سفر یك جامه دان و مختصری لباسهای زیر و یك ذره بین و مقداری كاغذ برداشت، و تنها و پیاده به راه افتاد. وی هفت هزار كیلومتر راه را با مواجهه ی مشكلات عجیب و شنیدنی طی كرد و با غنیمت بزرگی از معلومات و مطالعات مراجعت نمود و در سال 1735، یعنی سه سال بعد از آن جریان، چون ملاحظه كرد در وطن خویش سوئد جز كارهای ناپایدار به دست نمی آید، به هامبورگ رفت و در آنجا هنگام بازدید یكی از موزه ها یكی از گنجینه های خود را كه در این سفر به دست آورده بود و به وجود آن بسیار مفتخر بود، به رئیس موزه نشان داد و آن یك مار آبی بود كه هفت سر داشت. این سرها نه فقط شبیه سر مار بلكه مانند سر «راسو» بودند. قاضی محل از این بازدیدكننده ی نحس و شوم سخت خشمگین شد، امر داد تا او را اخراج كنند. لینه باز هم مسافرتهای خود را ادامه داد و طی راه رساله ی دكترای خود را در علم طب گذرانید و حتی توانست كتاب خود را به نام «دستگاه طبیعت» در بین راه در «لیدن» به چاپ برساند. این كتاب برای او شهرتی به وجود آورد و یكی از ثروتمندان آمستردام به او پیشنهاد كرد كه باغ زیبا و بی مانند او را اداره كند، و به این طریق موفق شد لحظه ای به پای خسته ی خود استراحت بدهد. و از لطف حامی نیكوكار خود توانست كشور فرانسه را نیز بازدید كرده در جنگلهای «مودون» به جمع آوری انواع گیاهان آنجا مشغول شود. سرانجام درد غربت و علاقه به وطن او را گرفت و به سوئد كشور خودش باز گشت. وطن این بار قدرش را دانست و افتخاراتی كه لازمه ی نبوغ و پشتكار و اراده ی او بود به وی- كه یك روز معلمین مدرسه عذرش را خواسته بودند- عطا كرد 🇮🇷کانال مه شکن 🆔@mehshekan313 💢ڪانال ما را بہ اشتراڪ بزارید👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ https://eitaa.com/joinchat/963838137C0b64b756fa
مه شکن
مقام معظم رهبری: براى يك ملت، خسارتى بزرگ است كه افراد آن، با كتاب سر و كارى نداشته باشد. کانال مه
💠 سخنور: دموستنس، خطیب و سیاستمدار معروف یونان قدیم، كه با ارسطو در یك سال متولد و در یك سال درگذشته اند، از آغاز رشد و تمیز و سالهای نزدیك بلوغ برای ایراد سخنرانی آماده می شد، ولی نه برای آنكه واعظ و معلم اخلاق خوبی باشد، و نه برای آنكه بتواند در مجامع مهم و سخنرانیهای سیاسی و اجتماعی نطق ایراد كند، و نه برای آنكه در محاكم قضایی وكیل مدافع خوبی باشد، بلكه فقط به خاطر اینكه علیه كسانی كه وصی پدرش و سرپرست خودش در كودكی بودند و ثروت هنگفتی كه از پدرش به ارث مانده بود خورده بودند، در محكمه اقامه ی دعوی كند. مدتی مشغول این كار بود. از مال پدر چیزی به دستش نیامد، اما در سخنوری ورزیده شد و بر آن شد كه در مجامع عمومی سخن براند. در آغاز امر چندان سخنوری او مورد پسند واقع نشد، عیبهایی در سخنرانی اش چه از جنبه های طبیعی مربوط به آواز و لهجه و كوتاه و بلندی نفس، و چه از جنبه های فنی مربوط به انشاء و تعبیر دیده می شد ولی به كمك تشویق و ترغیب دوستان و با همت بلند و مجاهدت عظیم، همه ی آن معایب را از بین برد. خانه ای زیرزمینی برای خود مهیا ساخت و تنها در آنجا مشغول تمرین خطابه شد. برای اصلاح لهجه ی خود ریگ در دهان می گرفت و به آواز بلند شعر می خواند. برای اینكه نفسش قوّت بگیرد رو به بالا می دوید یا منظومه های طولانی را یك نفس می خواند. در برابر آئینه سخن می گفت تا قیافه ی خود را در آئینه ببیند و ژستها و اطوار خود را اصلاح كند. آنقدر به تمرین و ممارست ادامه داد تا یكی از بزرگترین سخنوران جهان گشت 🇮🇷کانال مه شکن 🆔@mehshekan313 💢ڪانال ما را بہ اشتراڪ بزارید👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ https://eitaa.com/joinchat/963838137C0b64b756fa
مه شکن
مقام معظم رهبری: براى يك ملت، خسارتى بزرگ است كه افراد آن، با كتاب سر و كارى نداشته باشد. کانال مه
💠ثمره ی سفر طائف: ابوطالب عموی رسول اكرم، و خدیجه همسر مهربان آن حضرت به فاصله ی چند روز هر دو از دنیا رفتند و به این ترتیب رسول اكرم بهترین پشتیبان و مدافع خویش را در بیرون خانه، یعنی ابوطالب، و بهترین مایه ی دلداری و انیس خویش را در داخل خانه، یعنی خدیجه، در فاصله ی كمی از دست داد.وفات ابوطالب به همان نسبت كه بر رسول اكرم گران تمام شد، دست قریش را در آزار رسول اكرم بازتر كرد. هنوز از وفات ابوطالب چند روزی نگذشته بود كه هنگام عبور رسول اكرم از كوچه، ظرفی پر از خاكروبه روی سرش خالی كردند.خاك آلود به خانه برگشت. یكی از دختران آن حضرت جلو دوید و سر و موی پدر را شستشو داد. رسول اكرم دید كه دختر عزیزش اشك می ریزد، فرمود: «دختركم! گریه نكن و غصه نخور، پدر تو تنها نیست، خداوند مدافع او است. » بعد از این جریان، تنها از مكه خارج شد و به عزم دعوت و ارشاد قبیله ی «ثقیف» به شهر معروف و خوش آب و هوا و پر ناز و نعمت «طائف» در جنوب مكه كه ضمنا تفرّجگاه ثروتمندان مكه نیز بود رهسپار شد.از مردم طائف انتظار زیادی نمی رفت. مردم آن شهر پر ناز و نعمت نیز همان روحیه ی مكیان را داشتند كه در مجاورت كعبه می زیستند و از صدقه ی سر بتها در زندگی مرفهی به سر می بردند.ولی رسول اكرم كسی نبود كه به خود یأس و نومیدی راه بدهد و درباره ی مشكلات بیندیشد. او برای ربودن دل یك صاحبدل و جذب یك عنصر مستعد، حاضر بود با بزرگترین دشواریها روبرو شودوارد طائف شد. از مردم طائف همان سخنانی را شنید كه قبلا از اهل مكه شنیده بود. یكی گفت: «هیچ كس دیگر در دنیا نبود كه خدا تو را مبعوث كرد؟ ! » دیگری گفت: «من جامه ی كعبه را دزدیده باشم اگر تو پیغمبر خدا باشی. » سومی گفت: «اصلا من حاضر نیستم یك كلمه با تو هم سخن شوم. » و از این قبیل سخنان.نه تنها دعوت آن حضرت را نپذیرفتند، بلكه از ترس اینكه مبادا افرادی پیدا شوند و به سخنان او گوش بدهند، یك عده بچه و یك عده اراذل و اوباش را تحریك كردند تا آن حضرت را از طائف اخراج كنند. آنها هم با دشنام و سنگ پراكندن او را بدرقه كردند. رسول اكرم در میان سختیها و دشواریها و جراحتهای فراوان از طائف دور شد و خود را به باغی در خارج طائف رساند كه متعلق به عتبه و شیبه، دو نفر از ثروتمندان قریش، بود و اتفاقا خودشان هم در آنجا بودند. آن دو نفر از دور شاهد و ناظر احوال بودند و در دل خود از این پیشامد شادی می كردند. بچه ها و اراذل و اوباش طائف برگشتند. رسول اكرم در سایه ی شاخه های انگور، دور از عتبه و شیبه نشست تا دمی استراحت كند. تنها بود، او بود و خدای خودش.روی نیاز به درگاه خدای بی نیاز كرد و گفت:«خدایا! ضعف و ناتوانی خودم و بسته شدن راه چاره و استهزاء و سخریه ی مردم را به تو شكایت می كنم. ای مهربانترین مهربانان! تویی خدای زیردستان و خوارشمرده شدگان، تویی خدای من، مرا به كه وا می گذاری؟ به بیگانه ای كه به من اخم كند، یا دشمنی كه او را بر من تفوق داده ای؟ خدایا اگر آنچه بر من رسید، نه از آن راه است كه من مستحق بوده ام و تو بر من خشم گرفته ای، باكی ندارم، ولی میدان سلامت و عافیت بر من وسیعتر است. پناه می برم به نور ذات تو كه تاریكیها با آن روشن شده و كار دنیا و آخرت با آن راست گردیده است از اینكه خشم خویش بر من بفرستی یا عذاب خودت را بر من نازل گردانی. من بدانچه می رسد خشنودم تا تو از من خشنود شوی. هیچ گردشی و تغییری و هیچ نیرویی در جهان نیست مگر از تو و به وسیله ی تو. »عتبه و شیبه در عین اینكه از شكست رسول خدا خوشحال بودند، به ملاحظه ی قرابت و حس خویشاوندی، «عداس» غلام مسیحی خود را كه همراهشان بود دستور دادند تا یك طبق انگور پر كند و ببرد جلو آن مردی كه در آن دور در زیر سایه ی شاخه های انگور نشسته بگذارد و زود برگردد.«عداس» انگورها را آورد و گذاشت و گفت: «بخور! » رسول اكرم دست دراز كرد و قبل از آنكه دانه ی انگور را به دهان بگذارد، كلمه ی مباركه ی «بسم اللّه» را بر زبان راند.این كلمه تا آن روز به گوش عداس نخورده بود. اولین مرتبه بود كه آن را می شنید. نگاهی عمیق به چهره ی رسول اكرم انداخت و گفت: «این جمله معمول مردم این منطقه نیست، این چه جمله ای بود؟ » .رسول اكرم: «عداس! اهل كجایی؟ و چه دینی داری؟ » .- من اصلا اهل نینوایم و نصرانی هستم.- اهل نینوا، اهل شهر بنده ی صالح خدا یونس بن متی؟ - عجب! تو از كجا اسم یونس بن متی را می دانی؟ در خود نینوا وقتی كه من آنجا بودم ده نفر پیدا نمی شد كه اسم «متی» پدر یونس را بداند.- یونس برادر من است. او پیغمبر خدا بود، من نیز پیغمبر خدایم.عتبه و شیبه دیدند عداس همچنان ایستاده و معلوم است كه مشغول گفتگو است.دلشان فرو ریخت، زیرا از گفتگوی اشخاص با رسول اكرم بیش از هر چیزی بیم داشتند. یك وقت دیدند كه عداس افتاده و سر و دست و پای رسول خدا را می بوسد. یكی به دیگری گفت: دیدی غلام بیچاره را خراب کرد
مه شکن
مقام معظم رهبری: براى يك ملت، خسارتى بزرگ است كه افراد آن، با كتاب سر و كارى نداشته باشد. کانال مه
💠 ابو اسحق صابی: ابواسحق صابی از فضلا و نویسندگان معروف قرن چهارم هجری است. مدتی در دربار خلیفه ی عباسی و مدتی در دربار عزالدوله ی بختیار (از آل بویه) مستوفی بود. ابواسحق دارای كیش «صابی» بود كه به اصل «توحید» ایمان دارند ولی به اصل «نبوت» معتقد نیستند. عزالدوله ی بختیار سعی فراوان كرد بلكه بتواند ابواسحق را راضی كند كه اسلام اختیار كند، اما میسر نشد. ابواسحق در ماه رمضان به احترام مسلمانان روزه می گرفت، و از قرآن كریم زیاد حفظ داشت. در نامه ها و نوشته های خویش از قرآن زیاد اقتباس می كرد. ابواسحق مردی فاضل و نویسنده و ادیب و شاعر بود و با سید شریف رضی- كه نابغه ی فضل و ادب بود- دوست و رفیق بودند. ابواسحق در حدود سال 384 هجری از دنیا رفت و سید رضی قصیده ای عالی در مرثیه ی وی سرود كه مضمون سه شعر آن این است: «آیا دیدی چه شخصیتی را روی چوبهای تابوت حركت دادند؟ و آیا دیدی چگونه شمع محفل خاموش شد؟ . «كوهی فرو ریخت كه اگر این كوه به دریا ریخته بود دریا را به هیجان می آورد و سطح آن را كف آلود می ساخت. «من قبل از آنكه خاك، تو را در برگیرد باور نمی كردم كه خاك می تواند روی كوههای عظیم را بپوشاند. » بعدها بعضی از كوته نظران سید را مورد ملامت و شماتت قرار دادند كه كسی مثل تو كه ذریه ی پیغمبر است شایسته نبود كه مردی صابی مذهب را كه منكر شرایع و ادیان بود مرثیه بگوید و از مردن او اظهار تأسف كند. سید گفت: «من به خاطر علم و فضلش او را مرثیه گفتم. درحقیقت علم و فضیلت را مرثیه گفته ام. » 🇮🇷کانال مه شکن 🆔@mehshekan313 💢ڪانال ما را بہ اشتراڪ بزارید👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ https://eitaa.com/joinchat/963838137C0b64b756fa
مه شکن
مقام معظم رهبری: براى يك ملت، خسارتى بزرگ است كه افراد آن، با كتاب سر و كارى نداشته باشد. کانال مه
💠 درجستجوی حقیقت: سودای حقیقت و رسیدن به سرچشمه ی یقین «عنوان بصری» را آرام نمی گذاشت. طی مسافتها كرد و به مدینه آمد كه مركز انتشار اسلام و مجمع فقها و محدثین بود. خود را به محضر مالك بن انس، محدث و فقیه معروف مدینه، رساند. در محضر مالك طبق معمول احادیثی از رسول خدا روایت و ضبط می شد. عنوان بصری نیز در ردیف سایر شاگردان مالك به نقل و دست به دست كردن و ضبط عبارتهای احادیث و به ذهن سپردن سند آنها، یعنی نام كسانی كه آن احادیث را روایت كرده اند، سرگرم بود تا بلكه بتواند عطش درونی خود را به این وسیله فرو نشاند. در آن مدت امام صادق علیه السلام در مدینه نبود. پس از چندی كه آن حضرت به مدینه برگشت، عنوان بصری عازم شد چندی هم به همان ترتیبی كه شاگرد مالك بوده در محضر امام شاگردی كند. ولی امام به منظور اینكه آتش شوق او را تیزتر كند از او پرهیز كرد؛ روزی به او فرمود: «من آدم گرفتاری هستم، بعلاوه اذكار و اورادی در ساعات شبانه روز دارم، وقت ما را نگیر و مزاحم نباش. همان طور كه قبلا به مجلس درس مالك می رفتی حالا هم همان جا برو. » . این جمله ها كه صریحا جواب رد بود، مثل پتكی بر مغز عنوان بصری فرود آمد. از خودش بدش آمد. با خود گفت اگر در من نوری و استعدادی و قابلیتی می دید مرا از خود نمی راند. از دلتنگی داخل مسجد پیغمبر شد و سلامی داد و بعد با هزاران غم و اندوه به خانه ی خویش رفت. فردای آن روز از خانه بیرون آمد و یكسره رفت به روضه ی پیغمبر، دو ركعت نماز خواند و روی دل به درگاه الهی كرد و گفت: «خدایا تو كه مالك همه ی دلها هستی از تو می خواهم كه دل جعفربن محمد را با من مهربان كنی و مرا مورد عنایت او قرار دهی و از علم او به من بهره برسانی كه راه راست تو را پیدا كنم. » . بعد از این نماز و دعا بدون اینكه به جایی برود، مستقیما به خانه ی خودش برگشت. ساعت به ساعت احساس می كرد كه بر علاقه و محبتش نسبت به امام صادق افزوده می شود. به همین جهت از مهجوری خویش بیشتر رنج می برد. رنج فراوان، او را در كنج خانه محبوس كرد. جز برای ادای فریضه ی نماز از خانه بیرون نمی آمد. چاره ای نبود، از یك طرف امام رسما به او گفته بود دیگر مزاحم من نشو، و از طرف دیگر میل و عشق درونی اش چنان به هیجان آمده بود كه جز یك مطلوب و یك محبوب بیشتر برای خود نمی یافت. رنج و محنت بالا گرفت. طاقتش طاق شد. دیگر نتوانست بیش از این صبر كند، كفش و جامه پوشیده به در خانه ی امام رفت. خادم آمد، پرسید: «چه كار داری؟ » . - هیچ، فقط می خواستم سلامی به امام عرض كنم. - امام مشغول نماز است. طولی نكشید كه همان خادم آمد و گفت: «بسم اللّه، بفرمایید! » . «عنوان» داخل خانه شد، چشمش كه به امام افتاد سلام كرد. امام جواب سلام را به اضافه ی یك دعا به او رد كرد و سپس پرسید: «كنیه ات چیست؟ » . - ابوعبد اللّه. - خداوند این كنیه را برای تو حفظ كند و به تو توفیق عنایت فرماید. شنیدن این دعا بهجت و انبساطی به او داد، با خود گفت اگر هیچ بهره ای از این ملاقات جز همین دعا نبرم مرا كافی است. بعد امام فرمود: «خوب، چه كاری داری؟ و چه می خواهی؟ » . - از خدا خواسته ام كه دل تو را به من مهربان كند و مرا از علم تو بهره مند سازد. امیدوارم خداوند دعای مرا مستجاب فرماید. - ای اباعبد اللّه! معرفت خدا و نور یقین با رفت وآمد و این در و آن در زدن و آمد و شد نزد این فرد و آن فرد تحصیل نمی شود. دیگری نمی تواند این نور را به تو بدهد. این علم، درسی نیست، نوری است كه هرگاه خدا بخواهد بنده ای را هدایت كند در دل آن بنده وارد می كند. اگر چنین معرفت و نوری را خواهانی، حقیقت عبودیت و بندگی را از باطن روح خودت جستجو كن و در خودت پیدا كن، علم را از راه عمل بخواه، از خداوند بخواه، او خودش به دل تو القا می كند. . . » 🇮🇷کانال مه شکن 🆔@mehshekan313 💢ڪانال ما را بہ اشتراڪ بزارید👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ https://eitaa.com/joinchat/963838137C0b64b756fa
مه شکن
مقام معظم رهبری: براى يك ملت، خسارتى بزرگ است كه افراد آن، با كتاب سر و كارى نداشته باشد. کانال مه
💠 جویای یقین: در همه ی كشور عظیم سلجوقی نظامیه ی بغداد و نظامیه ی نیشابور مثل دو ستاره ی روشن می درخشیدند. طالبان علم و جویندگان بینش، بیشتر به یكی از این دو دانشگاه عظیم هجوم می آوردند. ریاست و كرسی بزرگ تدریس نظامیه ی نیشابور، در حدود سالهای 450- 478، به عهده ی ابوالمعالی امام الحرمین جوینی بود. صدها نفر دانشجوی جوان جدی در حوزه ی تدریس وی حاضر می شدند و می نوشتند و حفظ می كردند. در میان همه ی شاگردان امام الحرمین سه نفر جوان پرشور و بااستعداد بیش از همه جلب توجه كرده انگشت نما شده بودند: محمد غزالی طوسی، كیاهراسی، احمدبن محمد خوافی. سخن امام الحرمین درباره ی این سه نفر گوش به گوش و دهان به دهان می گشت كه: «غزالی دریایی است مواج، كیا شیری است درنده، خوافی آتشی است سوزان. » از این سه نفر نیز محمد غزالی مبرزتر و برازنده تر می نمود. از این رو چشم و چراغ حوزه ی علمیه ی نیشابور آن روز محمد غزالی بود. امام الحرمین در سال 478 هجری وفات كرد. غزالی كه دیگر برای خود عِدل و همپایه ای نمی شناخت، آهنگ خدمت وزیر دانشمند سلجوقی، خواجه نظام الملك طوسی كرد كه محضرش مجمع ارباب فضل و دانش بود. در آنجا نیز مورد احترام و محبت قرار گرفت. در مباحثات و مناظرات بر همه ی اقران پیروز شد! ضمنا كرسی ریاست نظامیه ی بغداد خالی شده بود و انتظار استادی با لیاقت را می كشید كه بتواند از عهده ی تدریس آنجا برآید. جای تردید نبود، شخصیتی لایقتر از این نابغه ی جوان كه تازه از خراسان رسیده بود پیدا نمی شد. در سال 484 هجری قمری غزالی با شكوه و جلال تمام وارد بغداد شد و بر كرسی ریاست دانشگاه نظامیه تكیه زد. عالیترین مقامات علمی و روحانی آن روز همان بود كه غزالی بدان رسید. بزرگترین دانشمند زمان و عالیترین مرجع دین به شمار می رفت. در مسائل بزرگ سیاسی روز مداخله می كرد. خلیفه ی وقت، المقتدر باللّه، وبعد از او المستظهر باللّه برای وی احترام زیادی قائل بودند. همچنین پادشاه بزرگ ایران ملكشاه سلجوقی و وزیر دانشمند و مقتدر وی خواجه نظام الملك طوسی نسبت به او ارادت می ورزیدند و كمال احترام را مرعی می داشتند. غزالی به نقطه ی اوج ترقیات خود رسیده بود و دیگر مقامی برای مثل او باقی نمانده بود كه احراز نكرده باشد. ولی در همان حال كه بر عرش سیادت علمی و روحانی جلوس كرده بود و دیگران غبطه ی مقام او را می خوردند، از درون روح وی شعله ای كه كم و بیش در همه ی دوران عمر وی سوسو می زد زبانه كشید كه خرمن هستی و مقام و جاه و جلال وی را یكباره سوخت. غزالی در همه ی دوران تحصیل خویش احساسی مرموز را در خود می یافت كه از او آرامش و یقین و اطمینان می خواست، ولی حس تفوق بر اقران و كسب نام و شهرت و افتخار مجال بروز و فعالیت زیادی به این حس نمی داد. همینكه به نقطه ی اوج ترقیات دنیایی خود رسید و اشباع شد، فعالیت حس كنجكاوی و حقیقت جویی وی آغاز گشت. این مطلب بر وی روشن شد كه جدلها و استدلالات وی كه دیگران را اقناع و ملزم می كند، روح كنجكاو و تشنه ی خود او را اقناع نمی كند. دانست كه تعلیم و تعلم و بحث و استدلال كافی نیست، سیر و سلوك و مجاهدت و تقوا لازم است. با خود گفت از نام شراب، مستی و از نام نان، سیری و از نام دوا، بهبود پیدا نمی شود. از بحث و گفتگو درباره ی حقیقت و سعادت نیز آرامش و یقین و اطمینان پیدا نمی شود. باید برای حقیقت خالص شد و این با حب و جاه و شهرت و مقام سازگار نیست. كشمكش عجیبی در درون وی پیدا شد. دردی بود كه جز خود او و خدای او كسی از آن آگاه نبود. شش ماه این كشمكش به صورت جانكاهی دوام یافت و به قدری شدت كرد كه خواب و خوراك از وی سلب شد. زبانش از گفتار باز ماند. دیگر قادر به تدریس و بحث نبود. بیمار شد و در جهاز هاضمه اش اختلال پیدا شد. اطبا معاینه كردند، بیماری روحی تشخیص دادند. راه چاره از هر طرف بسته شده بود. جز خدا و حقیقت دادرسی نبود. از خدا خواست كه او را مدد كند و از این كشمكش برهاند. كار آسانی نبود. از یك طرف آن حس مرموز به شدت فعالیت می كرد، و از طرف دیگر چشم پوشیدن از آنهمه جلال و عظمت و احترام و محبوبیت دشوار می نمود. تا آنكه یك وقت احساس كرد كه تمام جاه و جلالها از نظرش ساقط شد. تصمیم گرفت از جاه و مقام چشم بپوشد. از ترس ممانعت مردم اظهار نكرد و به بهانه ی سفر مكه از بغداد بیرون رفت، ولی همینكه مقداری از بغداد دور شد و مشایعت كنندگان همه برگشتند، راه خود را به سوی شام و بیت المقدس برگرداند. برای آنكه كسی او را نشناسد و مزاحم سیر درونی اش نشود، در جامه ی درویشان درآمد. سیر آفاق و انفس را آنقدر ادامه داد تا آنچه را كه می خواست، یعنی یقین و آرامش درونی، پیدا كرد. ده سال مدت تفكر و خلوت و ریاضت وی طول كشید 🇮🇷کانال مه شکن 🆔@mehshekan313 💢ڪانال ما را بہ اشتراڪ بزارید👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ https://eitaa.com/joinchat/963838137C0b64b7
مه شکن
مقام معظم رهبری: براى يك ملت، خسارتى بزرگ است كه افراد آن، با كتاب سر و كارى نداشته باشد. کانال مه
💠تشنه ای که مشک آبش به دوش بود: اواخر تابستان بود و گرما بیداد می كرد. خشكسالی و گرانی اهل مدینه را به ستوه آورده بود. فصل چیدن خرما بود. مردم تازه می خواستند نفس راحتی بكشند كه رسول اكرم به موجب خبرهای وحشتناكی- مشعر به اینكه مسلمین از جانب شمال شرقی از طرف رومیها مورد تهدید هستند- فرمان بسیج عمومی داد. مردم از یك خشكسالی گذشته بودند و می خواستند از میوه های تازه استفاده كنند. رها كردن میوه و سایه بعد از آن خشكسالی و در آن گرمای كشنده و راه دراز مدینه به شام را پیش گرفتن كار آسانی نبود. زمینه برای كارشكنی منافقین كاملا فراهم شد. ولی نه آن گرما و نه آن خشكسالی و نه كارشكنیهای منافقان، هیچ كدام نتوانست مانع فراهم آمدن و حركت كردن یك سپاه سی هزار نفری برای مقابله با حمله ی احتمالی رومیان بشود. راه صحرا را پیش گرفتند و آفتاب بر سرشان آتش می بارید. مركب و آذوقه به حد كافی نبود. خطر كمبود آذوقه و وسیله و شدت گرما كمتر از خطر دشمن نبود. بعضی از سست ایمانان در بین راه پشیمان شدند. ناگهان مردی به نام كعب بن مالك برگشت و راه مدینه را پیش گرفت. اصحاب به رسول خدا گفتند: «یا رسول اللّه! كعب بن مالك برگشت. » فرمود: «ولش كنید، اگر در او خیری باشد خداوند به زودی او را به شما برخواهد گرداند، و اگر نیست خداوند شما را از شر او آسوده كرده است. » . طولی نكشید كه اصحاب گفتند: «یا رسول اللّه! مرارة بن ربیع نیز برگشت. » رسول اكرم فرمود: «ولش كنید، اگر در او خیری باشد خداوند به زودی او را به شما برمی گرداند، و اگر نباشد خداوند شما را از شر او آسوده كرده است. » . مدتی نگذشت كه باز اصحاب گفتند: «یا رسول اللّه! هلال بن امیه هم برگشت. » رسول اكرم همان جمله را كه در مورد آن دو نفر گفته بود تكرار كرد. در این بین شتر ابوذر كه همراه قافله می آمد از رفتن باز ماند. ابوذر هرچه كوشش كرد كه خود را به قافله برساند میسر نشد. ناگهان اصحاب متوجه شدند كه ابوذر هم عقب كشیده، گفتند: «یا رسول اللّه! ابوذر هم برگشت. » باز هم رسول اكرم با خونسردی فرمود: «ولش كنید، اگر در او خیری باشد خدا او را به شما ملحق می سازد، و اگر خیری در او نیست خدا شما را از شر او آسوده كرده است. » . ابوذر هرچه كوشش كرد و به شترش فشار آورد كه او را به قافله برساند، ممكن نشد. از شتر پیاده شد و بارها را به دوش گرفت و پیاده به راه افتاد. آفتاب به شدت بر سر ابوذر می تابید. از تشنگی له له می زد. خودش را از یاد برده بود و هدفی جز رسیدن به پیغمبر و ملحق شدن به یاران نمی شناخت. همان طور كه می رفت، در گوشه ای از آسمان ابری دید و چنین می نمود كه در آن سمت بارانی آمده است. راه خود را به آن طرف كج كرد. به سنگی برخورد كرد كه مقدار كمی آب باران در آنجا جمع شده بود. اندكی از آن چشید و از آشامیدن كامل آن صرف نظر كرد، زیرا به خاطرش رسید بهتر است این آب را با خود ببرم و به پیغمبر برسانم، نكند آن حضرت تشنه باشد و آبی نداشته باشد كه بیاشامد. آبها را در مشكی كه همراه داشت ریخت و با سایر بارهایی كه داشت به دوش كشید. با جگری سوزان پستیها و بلندیهای زمین را زیر پا می گذاشت، تا از دور چشمش به سیاهی سپاه مسلمین افتاد؛ قلبش از خوشحالی تپید و به سرعت خود افزود. از آن طرف نیز یكی از سپاهیان اسلام از دور چشمش به یك سیاهی افتاد كه به سوی آنها پیش می آمد. به رسول اكرم عرض كرد: «یا رسول اللّه! مثل اینكه مردی از دور به طرف ما می آید. » . رسول اكرم: «چه خوب است ابوذر باشد. » سیاهی نزدیكتر رسید، مردی فریاد كرد: «به خدا خودش است، ابوذر است. » . رسول اكرم: «خداوند ابوذر را بیامرزد، تنها زیست می كند، تنها می میرد، تنها محشور می شود. » . رسول اكرم ابوذر را استقبال كرد، اثاث را از پشت او گرفت و به زمین گذاشت. ابوذر از خستگی و تشنگی بی حال به زمین افتاد. رسول اكرم: «آب حاضر كنید و به ابوذر بدهید كه خیلی تشنه است. » . ابوذر: «آب همراه من هست. » . - آب همراه داشتی و نیاشامیدی؟ ! . - آری، پدر و مادرم به قربانت، به سنگی برخوردم دیدم آب سرد و گوارایی است. اندكی چشیدم، با خود گفتم از آن نمی آشامم تا حبیبم رسول خدا از آن بیاشامد. » 🇮🇷کانال مه شکن 🆔@mehshekan313 💢ڪانال ما را بہ اشتراڪ بزارید👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ https://eitaa.com/joinchat/963838137C0b64b756fa
مه شکن
مقام معظم رهبری: براى يك ملت، خسارتى بزرگ است كه افراد آن، با كتاب سر و كارى نداشته باشد. کانال مه
💠 لگد به افتاده: عبد الملك بن مروان، بعد از بیست و یك سال حكومت استبدادی، در سال 86 هجری از دنیا رفت. بعد از وی پسرش ولید جانشین او شد. ولید برای آنكه از نارضاییهای مردم بكاهد، بر آن شد كه در روش دستگاه خلافت و طرز معامله و رفتار با مردم تعدیلی بنماید. مخصوصا در مقام جلب رضایت مردم مدینه- كه یكی از دو شهر مقدس مسلمین و مركز تابعین و باقیماندگان صحابه ی پیغمبر و اهل فقه و حدیث بود- برآمد. از این رو هشام بن اسماعیل مخزونی پدر زن عبد الملك را كه قبلا حاكم مدینه بود و ستمها كرده بود و مردم همواره آرزوی سقوط وی را می كردند از كار بركنار كرد. هشام بن اسماعیل در ستم و توهین به اهل مدینه بیداد كرده بود. سعیدبن مسیب، محدث معروف و مورد احترام اهل مدینه را به خاطر امتناع از بیعت، شصت تازیانه زده بود و جامه ای درشت بر وی پوشانده، بر شتری سوارش كرده، دورتا دور مدینه گردانده بود. به خاندان علی علیه السلام و مخصوصا مهتر و سرور علویین، امام علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام، بیش از دیگران بدرفتاری كرده بود. ولید، هشام را معزول ساخت و به جای او عمربن عبد العزیز، پسرعموی جوان خود را كه در میان مردم به حسن نیت و انصاف معروف بود حاكم مدینه قرار داد. عمر برای بازشدن عقده ی دل مردم دستور داد هشام بن اسماعیل را جلو خانه ی مروان حكم نگاه دارند و هركس كه از هشام بدی دیده یا شنیده بیاید و تلافی كند و داد دل خود را بگیرد. مردم دسته دسته می آمدند. دشنام و ناسزا و لعن و نفرین بود كه نثار هشام بن اسماعیل می شد. خود هشام بن اسماعیل بیش از همه نگران امام علی بن الحسین و علویین بود. با خود فكر می كرد انتقام علی بن الحسین در مقابل آنهمه ستمها و سبّ و لعنها نسبت به پدران بزرگوارش كمتر از كشتن نخواهد بود. ولی از آن طرف، امام به علویین فرمود خوی ما بر این نیست كه به افتاده لگد بزنیم و از دشمن بعد از آنكه ضعیف شد انتقام بگیریم، بلكه برعكس، اخلاق ما این است كه به افتادگان كمك و مساعدت كنیم. هنگامی كه امام با جمعیت انبوه علویین به طرف هشام بن اسماعیل می آمد، رنگ در چهره ی هشام باقی نماند. هر لحظه انتظار مرگ را می كشید. ولی برخلاف انتظار وی، امام طبق معمول- كه مسلمانی به مسلمانی می رسد- با صدای بلند فرمود: «سلام علیكم» و با او مصافحه كرد و بر حال او ترحم كرده به او فرمود: «اگر كمكی از من ساخته است حاضرم. » . بعد از این جریان، مردم مدینه نیز شماتت به او را موقوف كردند 🇮🇷کانال مه شکن 🆔@mehshekan313 💢ڪانال ما را بہ اشتراڪ بزارید👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ https://eitaa.com/joinchat/963838137C0b64b756fa
مه شکن
مقام معظم رهبری: براى يك ملت، خسارتى بزرگ است كه افراد آن، با كتاب سر و كارى نداشته باشد. کانال مه
💠 مرد ناشناس: زن بیچاره مشك آب را به دوش كشیده بود و نفس نفس زنان به سوی خانه اش می رفت. مردی ناشناس به او برخورد و مشك را از او گرفت و خودش به دوش كشید. كودكان خردسال زن چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند. در خانه باز شد. كودكان معصوم دیدند مرد ناشناسی همراه مادرشان به خانه آمد و مشك آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است. مرد ناشناس مشك را به زمین گذاشت و از زن پرسید: «خوب، معلوم است كه مردی نداری كه خودت آبكشی می كنی، چطور شده كه بی كس مانده ای؟ » . - شوهرم سرباز بود. علی بن ابی طالب او را به یكی از مرزها فرستاد و در آنجا كشته شد. اكنون منم و چند طفل خردسال. مرد ناشناس بیش از این حرفی نزد، سر را به زیر انداخت و خداحافظی كرد و رفت، ولی در آن روز آنی از فكر آن زن و بچه هایش بیرون نمی رفت. شب را نتوانست راحت بخوابد. صبح زود زنبیلی برداشت و مقداری آذوقه از گوشت و آرد و خرما در آن ریخت و یكسره به طرف خانه ی دیروزی رفت و در زد. - كیستی؟ . - همان بنده ی خدای دیروزی هستم كه مشك آب را آوردم، حالا مقداری غذا برای بچه ها آورده ام. - خدا از تو راضی شود و بین ما و علی بن ابی طالب هم خدا خودش حكم كند. در باز گشت و مرد ناشناس داخل خانه شد. بعد گفت: «دلم می خواهد ثوابی كرده باشم. اگر اجازه بدهی، خمیر كردن و پختن نان یا نگهداری اطفال را من به عهده بگیرم. » . - بسیار خوب، ولی من بهتر می توانم خمیر كنم و نان بپزم. تو بچه ها را نگاه دار تا من از پختن نان فارغ شوم. زن رفت دنبال خمیر كردن. مرد ناشناس فورا مقداری گوشت كه خود آورده بود كباب كرد و با خرما با دست خود به بچه ها خورانید. به دهان هر كدام كه لقمه ای می گذاشت می گفت: «فرزندم! علی بن ابی طالب را حلال كن اگر در كار شما كوتاهی كرده است. » . خمیر آماده شد. زن صدا زد: «بنده ی خدا همان تنور را آتش كن. » . مرد ناشناس رفت و تنور را آتش كرد. شعله های آتش زبانه كشید. چهره ی خویش را نزدیك آتش آورد و با خود می گفت: «حرارت آتش را بچش، این است كیفر آن كس كه در كار یتیمان و بیوه زنان كوتاهی می كند. » . در همین حال بود كه زنی از همسایگان به آن خانه سر كشید و مرد ناشناس را شناخت. به زن صاحبخانه گفت: «وای به حالت! این مرد را كه كمك گرفته ای نمی شناسی؟ ! این امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب است. » . زن بیچاره جلو آمد و گفت: «ای هزار خجلت و شرمساری از برای من! من از تو معذرت می خواهم. » . - نه، من از تو معذرت می خواهم كه در كار تو كوتاهی كردم 🇮🇷کانال مه شکن 🆔@mehshekan313 💢ڪانال ما را بہ اشتراڪ بزارید👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ https://eitaa.com/joinchat/963838137C0b64b756fa