هدایت شده از گاهی وقتها
•••❈❂🌿🌼🌿❂❈•••
بانوی خانه!
وقتی ظرف میشویی،
شکر کن به خاطر اینکه ظرفهایی داری
که بشویی. یعنی غذایی در کار بوده.
یعنی کسی را سیر کردهای.
یعنی با محبت، با عشق، از چند نفر مراقبت کردهای؛ برایشان آشپزی کردهای؛ میز چیدهای.
تصور کن چند میلیون نفر
در این لحظه ظرفی برای شستن ندارند
یا کسی را ندارند که برایش میز بچینند!
•••❈❂🌿🌼🌿❂❈•••
#شکر #اخلاقی #سبک_زندگی #نکته
🔗 #منگنهچی
╔═.🌼🌿.═════╗
@mangenechi
╚═════.🌼🌿.═╝
هدایت شده از گاهی وقتها
•••❈❂🌿🌼🌿❂❈•••
#مجموعه_عکسنوشته
جملات حضرت امام خامنهای-دامت برکاته- دربارهی مولا امیرالمؤمنین-علیه السلام-
•••❈❂🌿🌼🌿❂❈•••
#امیرالمؤمنین #استوری #امام_علی علیه السلام
#گروه_فرهنگی_تبار
🔗 #منگنهچی
╔═.🌼🌿.═════╗
@mangenechi
╚═════.🌼🌿.═╝
┄┅◈🌼☘🌼◈┅┄
آمد پیش آیتالله شاهآبادی،
(استاد اخلاق حضرت امام)
با حال مضطربی گفت:
_من از نماز خواندن لذت نمیبرم،
به برخی از گناهان هم علاقه دارم،
آیا ذکری هست که...؟
صدای محکم آیت الله شاهآبادی نگذاشت جملهاش تمام شود:
_شما موسیقی حرام گوش میکنی؟
جا خورد!
سرش را پایین انداخت و زیر لبی گفت: بله!
آیت الله این طور ادامه داد:
ذکر لازم نیست، موسیقی حرام را ترک کنید.
صدای حرام انسان را به گناه علاقهمند
و در نتیجه از نماز دور میکند و باعث سلطهی شیطان بر انسان میشود!
┄┅◈🌼☘🌼◈┅┄
#در_محضر_بزرگان #سبک_زندگی
🔗 #منگنهچی
╔═🌼☘═════╗
@mangenechi
╚═════🌼☘═╝
هدایت شده از گاهی وقتها
🌼▪️
#داستانک
گفت: خوبه منم به تو بگم چادرت رو بردار؟
خوبه منم بگم این چه جور پوششه؟ یه کم خوشگل باش؟ دلم میگیره از دیدنت؟
لبخند زدم:
فرقمون میدونی کجاست؟
من از طرف خدا مأموریت دارم از شما بخوام که به اوامر الهی احترام بذاری.
من نمیگم وضع شما رو نمیپسندم، تغییرش بده،
میگم وضع شما رو نمیپسنده، از من خواسته از شما بخوام تغییرش بدی.
همونی که صاحب تمام دو عالَمه.
شما هم هر کاری از «من» دیدی که «او» نمیپسندید، بهم تذکر بده، با کمال میل میپذیرم و ازتون تشکر میکنم که کمک میکنید رضایت «او» رو به دست بیارم.
🌼▪️
#نهی_از_منکر #حجاب #بندگی
✍ #نظیفه_سادات_مؤذّن
🔗 #منگنهچی
🌼▪️ @mangenechi
┄◈🍃🌼🍃◈┄
صاحب الزمانم!
ای بهترین بهانهی این زندگی، سلام!
صبحت قشنگ،
لحظهی بیداریات بخیر!
┄◈🍃🌼🍃◈┄
#صبحی_که_با_سلام_تو_آغاز_می_شود
#السلام_علیک_یا_بقیّة_اللّه
#صبح_بخیر
🔗 #منگنهچی
╔═🌼🍃◈═════╗
@mangenechi
╚═════🌼🍃◈═╝
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
شاید او یک #فرشته بود!
روز دوازده بهمن ، با این که #بهشت_زهرا هم رفتم ولی موفق به زیارت #امام نشدم.
برادرم جعفر یک موتور گازی داشت که من ازش استفاده میکردم.
صبح روز بعد با همان موتور گازی به همراه چند نفر از بچه ها راه افتادیم به سمت مدرسهی رفاه تا آنجا را پیدا کردیم ظهر شد.
ظهر هم فهمیدیم که امام دیگر تا فردا صبح ملاقات ندارد.
توی راه برگشت ، در یکی از خیابانهای همان اطراف که خلوت بود و کم رفت و آمد، بنزین موتورم تمام شد.
چون اون نزدیکی پمپ بنزین نبود چارهای نداشتم جز این که صبر کنم تا بلکه بتوانم از ماشینهای عبوری بنزین بگیرم.
چهل و پنج دقیقه معطل شدم. آخرش در کمال ناامیدی ، تصمیم گرفتم موتور را بگیرم دستم و آن قدر پیاده گز کنم تا بالاخره به یک پمپ بنزین برسم.
درست در همین لحظهها ، دیدم یک ماشین پژوی سفید رنگ و قدیمی، پیچید توی خیابان؛
شروع کردم به دست تکان دادن بر خلاف انتظارم نگه داشت. انگار تازه فهمیدم رانندهاش یک سیّد روحانی است!
سلام کردم، جواب سلامم را داد و پرسید: چی شده؟
گفتم : بنزین موتورم تموم شده. نگاهی به ساعتش کرد. گفت: میتونم بهت بنزین بدم.
پیاده شد ... در صندوق عقب را باز کرد. یک تکه شلنگ و یک چهار لیتری خالی درآورد.
با یک دنیا خجالت و شرمندگی رفتم که آنها را از ازش بگیرم ، نداد. گفت: خودم بنزین میکشم.
گفتم آخه این جوری که بَدِه حاج آقا. گفت: نه، هیچ بدیی نداره.
بنزین را توی باک موتور خالی کردم و چهار لیتری رو دادم بهش،
گفت: خونهتون کجاست، پسرم؟
گفتم: طرشت. پرسید : پس این جا چی کار میکنی؟ گفتم اومده بودم آقا رو زیارت کنم که قسمت نشد.
بعد هم گفتم : نمی دونم قسمت میشه امام رو ببینم یا نه؟
لبخندی زد و گفت: چون نیّتت پاکه، ان شاء الله حتماً امام رو میبینی ؛ خداحافظی کرد و سوار ماشین شد.
همین که خواست برود ، پرسیدم: ببخشین، اسم شما چیه؟ گفت: بهشتی هستم؛ و رفت. 😍
من که تا آن موقع ، نام خانوادگی این طوری نشنیده بودم، تعجب کردم. توی عالم نوجوانی با خودم گفتم: شاید اون یک فرشته بود که خدا از بهشت فرستادش تا به من کمک کنه؛ برای همین گفت بهشتی هستم!
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
دو سه روز بعد بالاخره موفق شدم حضرت امام را زیارت کنم. آن روز وقتی رسیدم که ایشان برای جمعیت زیادی مشغول سخنرانی بودند. همان روز اول ، از چیزی که دیدم ، در جا خشکم زد؛ روحانیای که به من بنزین داده بود، درست کنار امام نشسته بود.
حیرت زده گفتم اون بهشتیه! مردی که کنارم ایستاده بود، چپ چپ نگاهم کرد. گفت: بهشتی چیه؟! بگو آیت الله بهشتی!
📚 حکایت زمستان ، ص۲۳
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#در_محضر_شهادت
#شهید_آیت_الله_سید_محمدحسین_بهشتی
#خاطره
🔗 #منگنهچی
╔═.🌺🌿.═════╗
@mangenechi
╚═════.🌺🌿.═╝