#دلنوشته
☑️ برای طلبه شهید آرمان علیوردی
▫️ دوست دارم این روزها به تو فکر کنم
البته نه به حال بعد از زخمی شدنت که با آن اشک ریختم.
و نه به حال حاضرت که برایم متصور نیست...
بلکه به قبل از زیر پا و مشت و چاقوی یک مشت وحوش بودنت.
به قبل از همه این داستانها
به قبل از شهادتت
به آن قسمت از زندگیات که با من گره خورده؛
به بعد از طلبه شدنت.
▫️ تو تهرانی بودی و نمیدانم شاید مثلا یک پایگاه بسیجی یا مسجدی یا هیئتی مسیر زندگیات را عوض کرد و تصمیم گرفتی آیندهات را شکل دیگری بسازی. شکل دیگری که هیچ رقمه به همسالانت نمیخورد.
مثلا شاید با خودت گفتی طلبه شوم یا فلان نیروی نظامی. بعد دیدی طلبگی دنیایش چیزی ندارد پس اینجا بیشتر به دردم میخورد.
یا شاید هم استاد عالم و مهذبی چشمت را گرفت و به عشق او آمدی.
یا چون شبهات زیادی که رفقا و اطرافیانت داشتند و کسی را برای جواب دادن به آنها لازم دیدی حوزه را با قدمت مبارک کردی.
▫️ وسایلت را جمع کردی و به حجره بردی و پدر و مادرت تو را به خدا سپردند.
حالا همه فامیل میدانند طلبهای و بعضی کنایه میزنند و بعضی نصیحتت میکنند و تو فقط گوش میدهی!
آرمان حالا بچه مثبت جمعهای دوستان شده و سربه زیر بودنش را همه میدانند...
▫️ شاید همان روزهای اول برای خودت عبایی خریدی که در مدرسه روی دوشت باشد.
حالا پایه اولی و مدرسه برایت کلاس و درس اخلاق برگزار میکند.
باید درسهای مقدمات را خوب بخوانی که به آنها برای ادامه مسیر طلبگی نیاز داری. تو هم با جدیت مباحثه میکنی و در مسجد با دوستانت داد و هواری راه میاندازی.
حتما پیش آمده که دنبال استادی راه افتادی تا فلان سوالت را بپرسی.
نماز جماعتت به راه است. البته بعضی روزها نماز صبح را از وضوخانه تا حجره دویدی و لب طلایی خوانی.
▫️ پای درس اساتید اخلاق مینشینی و گاهی دل میدهی و گاهی حوصلهات نمیکشد.
بعضی اوقات سرکلاس ذهنت میپرد و به فلان حرف دیشب مادرت فکر میکنی.
حتما با رفقایت بعضی شبها گعده داشتید و هر از گاهی صدای خندهتان در فضای مدرسه پیچیده.
اول هر ماه چندصد تومان شهریه را برای مادر و خواهرت هدیهای گرفتهای یا شاید خرج شام فلان شب با دوستانت کردهای.
▫️ نمیدانم شاید موتوری داشتی که هربار یکی از رفقایت را ترک آن سوار میکردی و به یکی از هیئتهای تهران میرفتی. و هراز گاهی شاه عبدالعظیم
شاید هم با همان موتور یک شب در هفته را در محل با لباس دیجیتالی بسیج، گشت زنی میکردی.
شاید یکی از همان شبها بود که دیدی شلوغ است
شاید همان موقع بود که جلو رفتی و گیر افتادی...
رفیقت میگفت. راست و دروغش با خودش.
▫️ اینکه از تو خواستند به آقا ناسزا بگویی و زیربار نرفتی و آنها را جری کردی و...
▫️ راستش را بخواهی..
شاید اگر میدانستم طلبهای و تو را در جهادی و هیئت و حلقه صالحین و چه و چه میدیدم با خود میگفتم پس چرا درس نمیخواند؟ این که نشد طلبگی.
و با یک ژست خیرخواهانهای نصیحتت میکردم!
اما اصل تو برای ما فرع بود. تو برای چیز دیگری طلبه شدی و برای چیز دیگری در اکباتان گیر افتادی.
▫️تو برای من تحقق تصویر جدیدی از طلبگی هستی.
تصویر جدیدی که دوست دارم این روزها به آن فکر کنم.
✍ نویسنده: #علی_محمدی
🌀🌀 خانه طلاب جوان 🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
#یادداشت_تبیینی
⏪ پشت کوه قاف
🔻 مشکاظم صدایش را ته گلو انداخته بود که آی بی انصاف بالاخره دستم بهت رسید. سهشبه که منتظرتم..
ساعتی از نیمه شب گذشته بود. اهالی یکی یکی جمع شدند.
پیرمرد شصت ساله با قد یک مترو شصت و پنجی جوری دزد قرمساق را زمین زده بود که به نظر میرسید از استخوانهای لگنش شکسته باشد.
🔻 مجرم با لباس خاکی و آستین دریده روی زمین نشسته و حال نزاری به خود گرفته بود.
صدای ناله او و دادوبیداد مشکاظم را، اهالی بالای جاده هم شنیده بودند. کدخدا هم شنید. خود را به معرکه رساند و بالای سر دزد ایستاد.
هرکس نسخهای میپیچید.
🔻 یکی گفت جوان است رهایش کنیم.
دیگری قصد داشت انتقام همه گوسفندهای دزدیده شدهاش را از او بگیرد.
آن یکی گفت باید حق را رعایت کنیم. تحویل قانونش میدهیم که آنها تصمیم بگیرند.
عدهای که دزد را میشناختند صدا کردند ما از او طلب داریم. برود زندان دستمان به جایی بند نیست.
🔻 کدخدا چاره را در تاخیر دید و گفت: فعلا که نصف شب است و عقلمان خوب کار نمیکند. این مادرمرده هم جایی نمیتواند برود. تا فردا ظهر در انبار خانه من میماند بلکه به تصمیمی برسیم.
و مردم متفرق شدند.
تا فردا قبل ظهر تقریبا همه اهالی ماجرا را میدانستند و منتظر ماندند.
در میان گفتوگوها حرفی از رضایتنامه هم بود.
عدهای دوره افتاده بودند که از مردم روستا برای آزادی زندانی امضا جمع کنند. معاملهگر هایی که دزد برای آنها کار میکرد چاره را در جلب نظر اهالی دیدند.
برای هر امضا صغری کبری میچیدند و توانستند تعدادی را راضی کنند. هرچند که بیشتر مردم روستا خبری از طومار آزادی نداشتند و برای آنها تکلیف دزد روشن بود.
🔻 بزرگان روستا در خانه کدخدا جمع شدند. حرفهایی ردوبدل شد که نتیجه همهشان اعمال قانون مجرم بود. اما نه تا وقتی که حرف از رضایت نامه اهالی روستا به میان آمد.
عدهای مردد شدند. چرا که اگر مردم خودشان راضی به آزادی دزد هستند ما چهکارهایم؟
کدخدا نیز از مدعیان رهایی دزد شد. از نظر او رضایت مردم مهمتر از تحویل او به قانون است.
عدهای را خنده به میان آمد. چرا که تکلیف دزد روشن بود.
🔻 اما کدخدا از مدارا کردن با دزد بدبخت حرف میزد.
میگفت: با زندانی شدن او حق طلبکارانش هم ضایع میشود. ما باید آنها را نیز در نظر بگیریم. یادمان نرود برای تصمیم گیری امور روستا، نیاز به مقبولیت همه اهالی داریم.
رای کدخدا مقبول افتاد و دزد پس از آزادی، روستا را ترک کرد و بازنگشت.
اما همچنان از گوسفندهای اهالی کم میشد. چرا که تکلیف دزد از ابتدا روشن بود.
#مدیریت_فضای_مجازی
✍ نویسنده: #علی_محمدی
🌐 @ghalayan
🌀🌀 خانه طلاب جوان 🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f