Panahian-32 (1) (1).mp3
4.18M
♨️#تلنگر
🎵پادکست صوت مهدوی
🔺استاد پناهیان
📌ماه امید برای ظهور(ماه رمضانمان را مهدوی برگزار کنیم)👌
#ماه_رمضان_مهدوی
#پویش_سراسری_قرائت_دعای_افتتاح
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
▪️انا لله و انا الیه راجعون
روح آیت الله "ابراهیم امینی" نماینده مردم تهران در مجلس خبرگان رهبری و نایب رییس سابق این مجلس به ملکوت اعلی پیوست..
🔹سوابق ایشان عبارتند از؛ نائب رئیس اسبق مجلس خبرگان رهبری، عضو برجسته جامعه مدرسین قم، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام، امام جمعه قم؛ او همچنین از شاگردان برجسته آیت الله بروجردی، امام خمینی و علامه طباطبایی بوده است.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت بیست و یکم سیره عملی🌺 💢حدود سال ۱۳۵۴بود که به باشگاه ابومسلم با مدیریت
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت بیست و دوم
هیئت🌺
💢در اوایل دهه پنجاه وضعیت فرهنگی محله ما در خیابان زیبا اصلا مناسب نبود.
💢آنچه من شاهد بودم محله ای با پیشینه مذهبی بود که جوانان مذهبی آن را افتضاح کرده بودند.
💢در چنین شرایطی بود که #ابراهیم_هادی به محله ما آمدند. آنها در منزل خاله ابراهیم که همسایه ما بود ساکن شدند.
💢اما ابراهیمی که من چند سال قبل دیده بودم با این ابراهیم تفاوت داشت.
💢ابراهیم قبل یک نوجوان علاقه مند به والیبال بود اما الان یک کشتی گیر تمام عیار شده بود.
💢در میان جوانان محل حرف از ابراهیم و معرفت و قدرتش در کشتی زده می شد.
💢ناخود آگاه تمام جوونای محل ما جذب ابراهیم شدند. وقتی به زورخانه می رفت جمعی از همان جوونها دنبالش بودند.
💢قسم می خورم که شخصیت ابراهیم بسیاری از همان افراد منحرف را به راه راست هدایت نمود.
💢من شاهد بودم چندین جوان که همیشه دنبال منکرات و مشروب بودند به خاطر ابراهیم گذشته خود را ترک کردند.
💢یکی دیگر از جوانانی که در محله ما حضور داشت عبدالله مسگر بود در آن زمان دارای مدرک لیسانس بود و بسیار خوش برخورد و مخالف شاه و دوست صمیمی ابراهیم به حساب می آمد.
💢یک روز که همگی توی محل مشغول والیبال بودند عبدالله آمد و سلام کرد و گفت رفقا ما می خواهیم یک هیئت برای جوانان محل درست کنیم هدف ما از راه اندازی هیئت فقط روضه خوانی و قرآن و غیره نیست بلکه می خواهیم جایی باشد که بچه های محل از حال یکدیگر با خبر شوند یعنی لا اقل هفته ای یک بار همدیگر را ببینیم.
💢 همه قبول کردیم.
💢با طرح عبدالله مسگر دور هم جمع می شدیم.
💢نمی دانید این هیئت چه برکاتی داشت.
💢عبدالله برای ما آموزش قرآن را شروع کرد بنده و بسیاری از جوانان آن دوره قرآن خواندن را از این هیئت یاد گرفتیم.
💢بچه ها آنقدر وابسته به این هیئت شدند که اگر آن سوی شهر هم بودند خودشان را راس ساعت به جلسات هیئت می رساندند.
💢ابراهیم هم یک پای ثابت این جلسات بود. اصلا حضور او باعث می شد خیلی از رفقا ترقیب به هیئت شوند.
💢در ایام انقلاب این هیئت زمینه آشنایی با انقلاب و امام را فراهم می کرد.
💢بعد پیروزی انقلاب هم بیشتر آن افرادی که دچار مشکلات حاد بودند و امیدی به هدایت آنها نبود همراه ابراهیم به جبهه رفتند.
💢دو نفر از آنها شهید شدند با اینکه تغییرات روحی آنها را دیده بودم با خودم گفتم اینها الان در آن دنیا چه جایگاهی دارند؟
💢همان شب در عالم خواب آن دو نفر را دیدم جایگاه بسیار والایی داشتند همراه با اهل بهشت!
💢یقین پیدا کردم آنها جزء مقربین پروردگار هستند.
💢روزها گذشت ابراهیم هر بار که به مرخصی می آمد جمع دوستان مصفا می کرد.
💢یکبار خواب دیدم ابراهیم به مرخصی آمده دلم برایش خیلی تنگ شده بود.
💢صبح رفتم جلوی منزل آنها دل توی دلم نبود.
💢به خودم گفتم آخه با یه خواب نمیشه مزاحم مردم شد.
💢چند دقیقه بعد ابراهیم جلوی درب خانه آمد نمی دانید چقدر خوشحال شدم همدیگر را بغل کردیم
💢گفت: از کجا فهمیدی من آمده ام؟؟
💢گفتم: دل به دل راه داره اینقدر شما رو دوست دارم که هر وقت به مرخصی میای خوابت را می بینم.
💢هر چند فرصت کوتاه بود اما شب و روزهایی که باهم بودیم و خاطرات والیبال رو با هم مرور می کردیم و می خندیدیم.
💢یادم هست آخرین باری که عازم جبهه بود با حالت خاصی به من گفت من دارم میرم کاری نداری؟؟
💢مطمئن بود دیدار آخر است.
💢 آنجا هم حرف از روزهای خوش والیبال شد.
💢 ابراهیم مکثی کرد و گفت: اون طرف توپ و تور آماده می کنم شما هم بیاین.
💢این را گفت و رفت.
🗣محمد سعید صالح تاش
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
خاطرات شهيد رضا صادقي يونسي
بسياري از شهدا، با زبان روزه شهيد شدند. برخي از رزمندگان ، سهميه ناهارشان را مي گرفتند، اما آن را به هم رزم هايشان مي دادند و خودشان روزه مي گرفتند.
اولين بار كه در جبهه رفتم، نزديك شب قدر بود. شب قدر كه رسيد، به اتفاق چندين تن از هم رزم هايم، به محل برگزاري مراسم احيا رفتم. از مجموع 350 نفر افراد گردان، فقط بيست نفر آمده بودند.تعجب كردم.
شب دوم هم همين طور بود. برايم سؤال شده بود كه چرا بچه ها براي احيا نيامدند، نكند خبر نداشته باشند. از محل برگزاري احيا بيرون رفتم. پشت مقر ما صحرايي بود كه شيارها و تل زيادي داشت.به سمت صحرا حركت كردم، وقتي نزديك شيارها رسيدم، ديدم در بين هر شيار، رزمنده اي رو به قبله نشسته و قرآن را روي سرش گرفته و زمزمه مي كند. چون صداي مراسم احيا از بلند گو پخش مي شد، بچه ها صدا را مي شنيدند و در تنهايي و تاريكي حفره ها، با خداي خود راز و نياز مي كردند. بعدها متوجه شدم آن بيست نفر هم كه براي مراسم عزاداري و احيا آمده بودند، مثل من تازه وارد بودند.
اين اتفاق يك بار ديگر هم افتاد. بين دزفول و انديمشك، منطقه اي بود كه درخت هاي پرتقال و اكاليپتوس زيادي داشت، ما اسمش را گذاشته بوديم جنگل. نيروهاي بعثي بعد از آنكه پادگان را بمباران كرده بودند. نيروهايشان را در آن جنگل استتار كرده بودند.
آنجا ديگر تپه نداشت، اما بچه ها خودشان حفره هايي كنده بودند و داخل آن مي رفتند و در تنهايي عجيبي با خدا راز و نياز مي كردند
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#رمان_جانم_میرود #قسمت_سوم ﴾﷽﴿ دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با ای
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_چهارم
با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد اینجا را یادش نمے آمد از جایش بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد
ــــ اِ اِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم
مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد
دختره خندید
ـــ چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه
دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و کنارش،نشست
ـــ من اسمم مریم هستش.حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه
مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد
سرگیجه، مداحی ،باباش
با یادآوری پدرش از جا بلند شد
ـــ بابام
مریم هم همراهش بلند شد
ــــ بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی
مهیا سرش را تکان داد
ـــ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم
به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت
ــــ کجا میری با این حالت
مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد
ـــ توروخدا بزار برم اصلا من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم
مریم دستی به بازویش کشید
ـــ اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم برسونتمون
مریم به سمت در رفت
مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود
با امدن مریم سریع از جایش بلند شد
ـــ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون...
مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند
سوار شدند
مهیا حتی سلام نکرد
داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد
مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است
ــــ خانمی باتوم
مهیا به خودش اومد
ـــ با منے ??
ـــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی
ـــ اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان .....
دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد
به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم
مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند
ــــ سلام خانم پدرمو اوردن اینجا
پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند
مهیا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پرستار کشید
ـــ من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی
پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن
مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش
ــــ اروم باش عزیزم
ـــ چطو اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه
مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد
ــــ اسم پدرتون
ــــ احمد معتمد
مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد
و چیزی را به سید گفت
سید به طرفـ آن ها امد
مریم پرسید
ـــ چی شد شهاب
مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش
ـــ اتاق ۱۱۴
↩️ #ادامہ_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مداحی آنلاین - ماجرای توبه یک لات - حجت الاسلام عالی.mp3
5.5M
♨️#تلنگر
‼️ماجرای توبه یک لات بنام مصطفی دیوونه
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🔰 سخننگاشت | برخی آیات قرآن برای تنظیم قواعد زندگی است، مانند:
👈 ثروت باید وسیله رسیدن به مقامات انسانی و معنوی باشد
🔻 رهبر انقلاب در سخنان زنده تلویزیونی در پایان محفل انس با قرآن کریم:
به قارون نمیگفتند که هر چه را داری یا نداری دور بریز؛ میگفتند آنچه را داری وسیله قرار بده. پول و ثروت دنیا وسیله است، وسیلهی رسیدن به مقامات عالیهی بشری و انسانی است، وسیلهی رسیدن به مقامات معنوی است؛ میتواند وسیله باشد. شما میتوانید با پول دنیا را آباد کنید، زندگیهای انسانها را نجات بدهید، تبعیض را برطرف کنید، فقرا و ضعفا را از حالت فقر و ضعف بیرون بیاورید. ۹۹/۲/۶
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت بیست و دوم هیئت🌺 💢در اوایل دهه پنجاه وضعیت فرهنگی محله ما در خیابان زی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت بیست و سوم
احترام به سادات🌺
💢در یک محل زندگی می کردیم پدر ما از مداحان قدیمی بود، پدر ابراهیم از قدیم با پدر ما دوست بود.
💢مرحوم اصغر آقا برادر ابراهیم از دوستان برادر من بود و همیشه با هم بودند این آغاز آشنایی من با این خانواده بود.
💢یک روز که آقا ابراهیم به منزل ما آمده بود جلوی همه دولا شد و دست پدرم را بوسید.
💢تعجب کردم او قهرمان کشتی بود تمام محل او را می شناختند.
💢آقا ابراهیم گفت: شما سادات و اولاد حضرت زهرا سلام الله علیها هستید احترام شما واجب است.
💢رفت وآمد ها کم کم زیاد شد یک روز پدرم به ابراهیم گفت: این پسر من را هم به ورزش باستانی ببر.
💢به توصیه ابراهیم آن شب با پدرم به زورخانه حاج حسن رفتیم.
💢از آن روز هم جزء ورزشکاران آن فضای معنوی شدم.
💢خدا شاهد است ابراهیم آنقدر در مقابل من متواضع بود که خجالت می کشیدم.
💢هر وقت وارد می شدم بلند می شد و می گفت سلامتی سادات صلوات.
💢بعد هم تا من وارد گود نمی شدم خودش وارد نمی شد.
💢اخلاق ابراهیم باعث شد به سید بودنم افتخار کنم.
💢شخصی به نام عباس آقا آنجا بود که علامت کش مرحوم طیب بود. او به ورزشکاران لنگ می داد.
💢نمی دانید چطور به ابراهیم احترام می گذاشت این پیرمرد پهلوانان زیادی در تهران دیده بود می گفت: ابراهیم لنگه ندارد.
💢تا اینکه انقلاب پیروز شد و جنگ شروع شد دیگر او را کمتر می دیدیم.
💢وقتی هم به مرخصی می آمد مشغول فعالیت بود.
💢یک شب نشستیم و در مورد مسائل سیاسی صحبت می کردیم.
💢ابراهیم نظرات جالبی داشت خوب مسائل سیاسی را تحلیل می کرد.
💢نگران بود ولی فقیه تنها بماند از طرفی از نحوه برخورد برخی انقلابیون و تند روی ها ناراحت بود.
💢دقیقا یادم هست که می گفت: دشمن داره کار می کنه تا مهمترین مسائل از نگاه مردم تغییر کنه مردم بی تفاوت بشوند آن روز است که انقلاب از درون از بین برود.
💢در همان سالهای اول جنگ شب ۲۳ماه رمضان با هم به احیا می رفتیم.
💢بسیاری از بچه های محل را دیدیم که مشغول فوتبال بودند. همه بچه ها به ابراهیم سلام کردند.
💢وقتی اطراف خلوت شد گفت: سید جان سر جوان چجوری گرم شده؟ آخه فوتبال شب ۲۳ماه رمضان؟! اینها سرمایه اسلام و انقلابند نباید شب قدر مشغول بازی باشند باید این را بفهمند چه کار می کنند. سه چهار سال از انقلاب گذشته اما هنوز نتوانسته ایم جوانان را توجیه کنیم می ترسم روزی برسد که از انقلاب و اسلام فقط اسمش بماند.
💢بعد گفت: خدا آخر و عاقبت ما را به خیر کند.
💢بعد مدتی هم مجروحیت ابراهیم خوب شد و می خواست به جبهه برگردد نورانیت ابراهیم خیلی بیشتر شده بود.
💢گفتم خدایی نکرده اگر شهید بشید همه ما یتیم می شیم.
💢لبخندی زد و گفت: این چه حرفیه امیدت به خدا باشه شما فرزند حضرت زهرا سلام الله علیها هستید پیش خدا آبرو داری. خدا را به حق مادرتان قسم بده که انقلاب و امام را یاری کند خود شما تا می توانی برای این انقلاب فعالیت کن.
💢اواخر همان سال ابراهیم شهید شد و نه تنها من که تمام رفقا یتیم شدیم.
💢سال بعد هم چراغ زورخانه خاموش شد از حاج حسن شنیدم که می گفت: اینجا بدون ابراهیم صفا نداره.
🗣سید کمال سادات شکرآبی
🎀 @ebrahim_navid_delha
🎀 @ebrahim_navid_beheshti
🎀 @ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#عنایت_شهدا
بعد از #شهادت_محمد تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای مداحی و مناجاتهای محمد را پخش میکردند، بیشتر مناجاتها و مداحیهای محمد در مورد #امام_زمان(عج) بود؛ خیلی ناراحت بودم تا اینکه یک شب محمد را در #خواب دیدم.
خوشحال بود و بانشاط، لباس فرم #سپاه بر تنش بود، چهرهاش خیلی نورانیتر شده بود؛ یاد مداحیهای او افتادم. پرسیدم: محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را #ببینی؟
محمد در حالی که میخندید گفت : من حتی آقا امام زمان را #در_آغوش_گرفتم.
شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
#سالروز_شهادت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#رمان_جانم_میرود #قسمت_چهارم با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_پنجم
مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت
به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود
بلاخره تصمیم خودش را گرفت
در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده
ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد
طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید
دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت
احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت
ــــ اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی
و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند
ــــ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا
اصلا میدونی من یه چیز مهمیو تا الان بهت نگفتم
مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید
ـــ چی؟؟
احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد
ـــــ اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی
مهیا با خنده اعتراض کرد
ـــ اِ بابا
احمد اقا خندید
ـــ اروم دختر مادرت بیدار نشه
دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد
ــــ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید
ـــــ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن
ــــ الان دیگه مرخصن
مهیا تشکر کرد
احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید...
چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۰شب بود
از جایش بلند شد
ــــ ای بابا چقدر خوابیدم
به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست و
به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را کم کم دارد در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت
یاد آن شب،مریم،اون پسره افتاد
بی اختیار اسمش را زمزمه کرد
ــــ سید،شهاب،سیدشهاب
تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند
ــــ نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره ی عقده ای، ولی دیر نیست ???
نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرم هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اماده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد موهایش را بیرون ریخت
آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد
کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد
چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت
در آیینه نگاهی به خودش انداخت
ـــ وای که چه خوشکلم
و یک بوس برای خودش انداخت
به طرف اتاق پدرش رفت
تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود این نزدیکی به مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد
به طرف اتاق رفت در باز بود پدرش روی تخت نشسته بود
احساس می کرد پدرش ناراحت هست می خواست جلو برود و جویای حال پدرش شود اما با دیدن عکس هایی که در دست پدرش بودند سرجایش خشک شد
باور نمی کرد پدرش دوباره به سراغ این عکس ها بیاید
از ناراحتی و عصبانیت دستانش سرد شدند دیگر کنترلی بر رفتارش نداشت.
با افتادن کیف دستیِ چادر از دستش ،احمد اقا سرش را بالا اورد با دیدن مهیا سعی در قایم کردن عکس ها کرد اما
دیگر فایده ای نداشت...
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
12.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️#تلنگر
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
🌙میخواهم این #رمضان ؛
مهمان ویژهی خدا باشــم....
💥 چه کنم؟
↶【به مابپیوندید 】↷
🎀 @ebrahim_navid_delha
🎀 @ebrahim_navid_beheshti
🎀 @ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🔴ماهواره سپاه کابوس هر روز صهیونیستها
رئیس آژانس فضایی رژیم صهیونیستی:
🔹موفقیت ایران در پرتاب ماهواره «نور» برای امنیت ما خطرناک است.
🔹این بدین معناست که ایران قادر به دسترسی به هر نقطهای از کره زمین است.
🔹از پیامدهای پرتاب ماهوار نور و قرار گرفتن آن در مدار زمین نگران هستیم.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆