🌷🌷🌷
#قسمت_هفتاد
#توصيه
#به_روایت_مهدي_صمدي_و...
🍀🍀🍀
اردوگاه شهيد درويشي يکي از اردوگاه هاي متروکي بود که در نزديکي شهر
شوش قرارداشت.
اوايل سال ۸۰ بود. #سيد با جمعي ازدوستان همت کردند واون
اردوگاه رو جهت اسکان وپذيرائي اززائرين شهدا بازسازي کردند.
علاقه ی بسیار زبادی به شهید درویشی داشت.همیشه میگفت شهید درویشی خیلی
غريبه.
بايد نامش رو زنده کنيم. حتي بارها شده بود بچه ها رو مي برد منزل شهيد
درويشي به مادرش سرمي زد. چند بارهم براش يادواره ي کوچکي برگزار کرد.
#سيد هر سال 10 الي15 نفرازبچه هارو جمع مي کردومي بردتو اردوگاه تا فضا
روبراي اسکان زائرين آماده کنند.
سعي مي کرد بچه هايي رو اونجا ببره که خيلي تو
جو شهداو... نبودند.
بارها شاهد بودم که بچه ها چقدر اونجا متحول مي شدند.
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_نه
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد 0⃣7⃣
تمـــــام بدنم یخ میزند.سرم گیـــج و مقابل چشمهایم سیاهی میرود.برای حفظ تعـــــادل ب ڪابینت ها تِ ڪیه میدهم. احساس می ڪنم چیزی دروجودم مرد!😨
نگاه آخرت!...جمـــــله ی بی جوابت...
پاهایم تاب نمی آورد.روی زمین میفتم... میخـــــندم و بعد مثل دیوانه ها خیره میشوم ب نقـــــطه ای دور...و دوباره میخندم...چیزی نمیفهمم...
" دروغ میگه!!...تو برمیگردی!!...مگ من چند وقت ....چندوقت ...تورو داشتمت.."
گفـــته بودی منتظر ی خبر باشم...
زیر لب با عجز میگویم
ـ خییییلی بدی...خییییلی!
فضای سنگین و صــــدای گریه های😭 بلند خـــــاهرها و مادرت...
ونوای جگرسوزی ڪ مدام در قلـــــبم میپیچد! ..
این گل 🌷را ب رسم هدیه...
تقدیم نگاهت ڪردیم..
حاشا این ڪ از راه تو..
حتی لحظـــــه ای برگردیم...
یاااا زینب..
..
ݘ عجیب ڪ خرد شدم از رفتنت..
اما احساس غرور می ڪنم ازین ڪ همسر👈من انتخـــــاب شده بود!
جمعیت صـــــلوات بلندی میفرستد و دوستانت یڪ ب یڪ وارد میشوند...
همگی سرب زیر اشڪ میریزند..
نفراتی ڪ آخر ازهمه پشت سرشان می آیند...تورا روی شانه می ڪشند.
"دل دل می ڪنم ؏لـــــی !! دلم برای دیدن صـورتت تنـــــگ شده....!"
..
تورا برای من می آورند!در تابوتی ڪ پرچـــــم پرافتخار سه رنگ🇮🇷 رویش را پوشانده.تاج گلی ڪ دور تا دورش بسته شده آرام گرفته ای..آهسته تورا مقابلمــان می گذارند. میگویند خانواده اش...محارمش نزدیڪ بیایند!
زیر بازوهای زهراخانوم را زینب و فاطمـــــه گرفته اند..حسین آقا شوڪِ بی صدا اشڪ میریزد.علی اصغررا نیاوردند...سجاد زودترازهمه ما بالای سرت آمده...ازگوشه ای میشنوم...
ـ برادرش روشو باز ڪنه!
ب طبعیت دنبالشان می آیم...نزدیڪ تو!
قابی ڪ عَ ڪْس سیاه و سفیدت دران خودنمایی می ڪند می آورند و بالای سرت میگذارند.نگاهت سمت من است! پراز لبخـــــند!
نمیفهمم ݘ میشود....
فقــــط نوا تمام ذهنم رادردست گرفته و نگاه بی تابم خیره است ب تابوت توووووو..!
میخـــــااهم فریاد بزنم خب باز ڪنید..مگه نمیبینید دارم دق می ڪنم!
پاهایم را روزی زمین می ڪشم و میروم ڪنار سجاد می ایستم.نگاه های عجیب اطرافیان آزارم میدهد...
چیزی نشده ڪ!! فقـــــط...
فقط تمـــــام زندگیم رفته....
چیزی نشده...
فقـــــط هستی من اینجا خـــاابیده...
مردی ڪ براش جنگیدم...
چیزی نیست..
من خوبم!
فقط دیگه نفس نمی ڪشم!😩
همراز و همسفر من...
؏لـــــی من!...
؏ععععععلی...
سجاد ڪ ڪنارم زمزمه می ڪند
ـ گریه ڪن زن داداش...توخودت نریز..
گریه ڪنم؟ چرا!!؟...بعد از بیست روز قراره ببینمش...
سرم گیـــــج میرود..بی اراده تِ ڪٰانی میخورم ڪ سجاد بااحتیاط چادرم را میگیرد و ڪمڪ می ڪند تا بنشینم...
درست بالای سر تو!
ڪف دستم را روی تابوت می ڪشم....
خـــــم میشوم سمت جایی ڪمیدانم صورتت قرار دارد..
؏عععععلی؟...
لبهام رو روی همـــون قسمت میزارم...
چشمهایم را میبندم
ـ عزیز ریحـــــانه..❤️.؟...دلممم برات تنـــــگ شده بود!
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@ebrahim_navid_delha
✫┄┅═══════════┅┄✫
❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️