eitaa logo
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
40هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
5هزار ویدیو
561 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤تبلیغات↯ @meraj_shohada_tblighat ✤کانال‌های‌ما↯ @meraj_shohada_namazshab @bab_al_zahra ⛺️موکب↯ @meraj_shohada_mokeb ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 شهید مدافع حرم مادر شهيد: «مجيد خيلي شوخ طبع بود و شيطنت داشت، از بيرون نگاه مي‌كردي به نظرت مي‌رسيد اين جوان جز خودش و جمع دوستانه‌اي كه با بچه محل‌ها دارد به چيز ديگري فكر نمي‌كند اما من كه مادرش هستم مي‌دانم چه ذات خوبي داشت و چه قلب مهرباني در سينه‌اش مي‌تپيد. مي‌ديدي كله سحر زنگ مي‌زد و مي‌گفت مريم خانم سفره را بينداز كه كله‌پاچه را بياورم. گيج خواب مي‌گفتم يعني چه كله‌پاچه بياورم؟ مي‌گفت با بچه‌ها رفتيم طباخي دلم نيامد تنهايي بخورم. يا يك بار سه روز با ما قهر كرده بود، زنگ مي‌زد برايتان غذا فرستاده‌ام. مي‌گفتم آقا مجيد شما با در و ديوار خانه قهر كرده‌ايد يا با ما؟ مي‌گفت با اين چيزها كاري نداشته باشيد، بيرون غذا خوردم دلم نمي‌آيد شما از اين غذا نخوريد. آن قدر دل مهرباني داشت كه نظيرش را نديده بودم❣» پدر شهيد هم مي‌گويد:«لحن حرف زدن مجيد خاص بود. بگويي نگويي داش مشتي حرف مي‌زد. من و مادرش را به اسم كوچك صدا مي‌زد. به من مي‌گفت ، مادرش را هم صدا مي‌زد. يا مثلاً از بين دايي‌هايش، تنها به دو نفرشان دايي مي‌گفت و سه تاي ديگر را به اسم كوچك صدا مي‌زد. @ebrahimdelha❤️🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 شهید مدافع حرم _سوزوكي را كه مي‌دانم به دليل شباهت نام شهيد قربانخاني با مجيد فيلم اخراجي‌ها رويش گذاشته‌اند، اما انگار به پسرتان مي‌گفتند، ماجرا چيست؟ پدر شهيد مي‌خندد و در پاسخ مي‌گويد: «دايي‌هاي من نانوايي بربري دارند، مجيد عصرها كه از سركار بر‌مي‌گشت، پشت دخل بربري فروشي مي‌رفت و نان دست مردم مي‌داد. يكي مي‌گفت مجيد دو تا نان بده، آن يكي مي‌گفت مجيد چهار تا هم ]به من بده. سه تا هم به من و. . . همين طور شد كه در محله نامش را مجيد بربري گذاشتند. وگرنه كار و بار پسرم چيز ديگري بود.» طبق گفته پدر شهيد: مجيد يك نيسان داشت كه با آن كار مي‌كرد و روزي‌اش را در مي‌آورد. پشت دخل نان بربري هم تنها به اين دليل مي‌رفت تا اگر مستمندي را مي‌شناسد، نان مجاني به دستش بدهد. آقا مجيد از آن دست بچه‌هاي جنوب شهري مسلكي بود كه دست خيرش زبانزد است. پدر شهيد :‌«مجيد بچه زبر و زرنگي بود و درآمد خوبي داشت. غير از ، يك هم براي سواري خودش داشت. اما عجيب دست و دلباز بود و اگر مستمندي را مي‌ديد، هرچه داشت به او مي‌بخشيد. فكر هم نمي‌كرد كه شايد يك ساعت بعد خودش به آن پول نياز پيدا كند. گاهي طي يك روز كلي با نيسانش كار مي‌كرد، اما روز بعد پول بنزينش را از من مي‌گرفت! ته توي كارش را كه درمي آوردي مي‌فهميدي كل درآمد روز قبلش را بخشيده است. واقعاً دل بزرگي داشت، تكه كلامش اين بود كه «خدا بزرگ است مي‌رساند.» @ebrahimdelha❤️🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 شهید عزیز روحت شاد و راهت پررهرو باد مراقب خودتون و خوبیاتون باشین دوستان جانِ مهدوی ❤️🍃 تا فرداشب یا علی اکبررر👋👋👋 @ebrahimdelha❤️🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ❤️ #سلام_امام_زمانم❤️ اگر هنوز هم تو را آرزو می کنم؛ برای بی آرزو بودنِ من نیست؛ شاید آرزویی زیباتر از تو، سراغ ندارم ... 🌼💞السلام علیک یا صاحب الزمان(عج)💞🌼 🌷قرار عاشقی ساعت۲۲🕙 به نیت همه شهـــ❤ــــدا #بویژه #شهید_مجید_قربانخانی💕 ╔═ 🌸 ════⚘ ═╗ ✾ @ebrahimdelha✾ ╚═ ⚘════ 🌸 ═╝
🌻⭐️🌻⭐️🌻⭐️🌻⭐️🌻⭐️🌻 ❤️ پهلوان‌ها همیشه در افسانه‌ها نیستند.  همیشه آن آدم‌های عجیب‌وغریب و بی‌آلایش قصه‌ها هم نیستند.💖 قهرمان‌ها این روزها همان آدم‌های ساده دیروزند. همان آدم‌هایی که چه ساده از کنارشان گذشتیم و آنها چه ساده‌تر دل بریدند🌈 شهید «مجید قربان خانی» متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تک پسر خانواده است. مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنت‌هایش باشد؛🔥 اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد. خانم قربان‌خانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید می‌گوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچه‌هایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی می‌کرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم.🌸 دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌کرد.🌺 ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش می‌کردیم؛ اما نمی‌شد که اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت.🍃 همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند🌸... 🌻⭐️🌻⭐️🌻⭐️🌻⭐️🌻⭐️🌻 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
🌺🖤🌺🖤🌺🖤🌺🖤🌺🖤 💖 «همیشه دوست داشت پلیس شود. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود🌸 تمام بچه‌ها را تکه‌تکه کرده است.⚡️ می‌گوید من کاراته می‌روم باید همه‌تان را بزنم. عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا می‌رود پز دایی‌های بسیجی‌اش را می داد. چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. 💓بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش می‌گوید آن‌قدر عشق بی‌سیم بود که آخر یک بی‌سیم به مجید دادیم 💫و گفتیم. این را بگیر دست از سر ما بردار (خنده) در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست‌بردار نبود.»💛همه اهل خانه مجید را صدا می‌کنند.🌺 پدر، مادر، خواهرها وقتی می‌خواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید می‌چسبانند و خاطراتش را مرور می‌کنند.💞 خاطرات روزهایی که باید دفترچه سربازی را پر می‌کرد اما نمی‌خواست سربازی برود. مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: ..💗 🌺🖤🌺🖤🌺🖤🌺🖤🌺🖤 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛 💖 ... شاکی میشد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید می‌خندید و می‌گفت: خب مرخصی رد کردم!»🌺نبودن مجید خیلی سخت است؛ اما مجید کاری با ما کرده که تا از دوری و نبودنش بغض می‌کنیم🌾 و گریه می‌کنیم یاد شیطنت‌ها و شوخی‌هایش می‌افتیم و دوباره یکدل سیر می‌خندیم.⭐️ مجید کارهای جدی‌اش هم خنده‌دار بود. از مجید فیلمی داریم که هم‌زمان که با موبایلش بازی می‌کند برای هم‌رزم‌هایش که هنوز زنده‌اند روضه‌های بعد از شهادتشان را می‌خواند❤️. همه یکدل سیر می‌خندند و مجید برای همه روضه می‌خواند و شوخی می‌کند؛ اما آخرش اعصابش به هم میریزد. شوخی‌ها را با خودش همه‌جا هم می‌برد. مثلاً وقتی در کوچه دعوا می‌شد و می‌دید پلیس آمده. لپ طرفین دعوا را می‌کشید.🌷 لپ پلیس را هم می‌کشید و غائله را ختم می‌کرد. یک‌بار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محکم توی سرش خورد کرد 💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗    @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛 💖 مجید قهوه‌خانه داشت. برای قهوه‌خانه‌اش هم همیشه نان بربری می‌گرفت تا «مجید بربری» لقب بامزه‌ای باشد که هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد.🌸 بارها هم کنار نانوایی می ایستاد و برای کسانی که می دانست وضعیت مناسبی ندارند. نان می خرید و دستشان می رساند.✨قهوه‌خانه‌ای که به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفت‌وآمد داشتند که حالا خیلی‌هایشان هم شهید شدند❤️: «یکی از دوستان مجید که بعدها هم‌رزمش شد در این قهوه‌خانه رفت‌وآمد داشت. یک‌شب مجید را هیئت خودشان می‌برد که اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود.🌺 بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنی‌های سوریه و حرم حضرت زینب(س)💛 می‌خوانند و مجید آن‌قدر سینه می‌زند و گریه می‌کند که حالش بد می‌شود.🌾 وقتی بالای سرش می‌روند. می‌گوید: «مگر من مرده‌ام که حرم حضرت زینب درخطر باشد.🌙من هر طور شده می‌روم.» از همان شب تصمیم می‌گیرد که برود.»🕊 💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗    @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
🍃🌷🌸🌾🍃🌷🌸🌾🍃🌷🌸🌾 #شهید_مجید_قربانخانی💖 مادرم به شوخی می‌گفت مجید همه پناه‌جوها را می‌ریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم. نگو مجید می‌خواهد سوریه برود و حتی تمام دوره‌هایش را هم دیده است.🌺 ما روزهای آخر فهمیدیم که تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش می‌گیرد و بیمارستان بستری می‌شود.🏥 هر کاری کردیم که حتی الکی بگو نمی‌روی. حاضر نشد بگوید. به شوخی می‌گفت: «این مامان خانم فیلم بازی می‌کند که من سوریه نروم» 🌻وقتی واکنش‌هایمان را دید گفت که نمی‌رود. چند روز مانده به رفتن لباس‌های نظامی‌اش را پوشید💚و گفت: «من که نمی‌روم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید که مثلاً مرا از زیر قرآن رد کرده‌اید.✨ من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم رفته‌ام سوریه💗. مادر و پدرم اول قبول نمی‌کردند. بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمی‌دانستیم همه‌چیز جدی است.»🌾 🍃🌷🌸🌾🍃🌷🌸🌾🍃🌷🌸🌾 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 #شهید_مجید_قربانخانی ...مجید خیلی عصبانی می‌شود⚡️ و بارها پایش را به زمین می‌کوبد و فریاد می‌گوید: «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من بازهم می‌روم. من خیلی به هم‌ریختم.» مجید تصمیمش را گرفته است. یک روز بی‌قید به تمام حرف‌هایی که پشت سرش می‌زنند. کارت‌های بانکی‌اش را روی میز می‌گذارد 💳و جیب‌هایش را خالی می‌کند. تا ثابت کند هیچ پولی در کار نیست و ثابت کند چیز دیگری است که او را می‌کشاند.☀️ حالا تمام این رفتارها از پسر وابسته دیروز که بدون مادرش حتی مدرسه نمی‌رفت🍃 خیلی عجیب است: «وقتی کارت‌هایش را گذاشت روی میز و رفت حدود ۵ میلیون تومان در حسابش بود. مجید #داوطلبانه رفت و هیچ #پولی نگرفت.🌸 حتی بعد از شهادتش هم خبری نشد. عید امسال با ۵ میلیونی که در حسابش بود به‌عنوان عیدی از طرف مجید برای خواهرهایش طلا خریدم.»✨ 🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
🌷🌼🌺🌷🌼🌺🌷🌼🌺🌷🌼🌺 #شهید_مجید_قربانخانی💖 .... وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباس‌هایش نیست. فهمیدم همه‌چیز را خیس پوشیده و رفته است.🕊 همیشه به حضرت زینب می‌گویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری که هیچ‌وقت جدا نمی‌شد. 🌾شما با مجید چه کردید که #آن‌قدر_ساده‌دل_کند؟💛✨ یکی از دوستان مجید برایش عکسی می‌فرستد که در آن‌یک رزمنده کوله‌پشتی دارد و پیشانی مادرش را می‌بوسد. می‌گفت مجید مدام غصه می‌خورد که من این کار را انجام نداده‌ام.»💗 مجید بی‌هوا می‌رود در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی می‌کند. سرش را پایین می‌گیرد و اشک‌هایش را از چشم‌های خواهرش می‌دزدد بی‌آنکه سرش را بچرخاند دست تکان می‌دهد و می‌رود.🍂 مجید با پدرش هم بی‌هوا خداحافظی می‌کند و حالا جدی جدی راهی می‌شود..💚 🌷🌼🌺🌷🌼🌺🌷🌼🌺🌷🌼🌺 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
💖🌻🌼💖🌻🌼💖🌻🌼💖🌻🌼 💛 مثلاً با پسردایی پدرم و فامیل‌های دورمان هم تماس می‌گرفت. هرکسی ما را می‌دید می‌گفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را کرد.💗تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی می‌کرد. آخر هر تماس هم با مادرم دعوایش می‌شد؛ اما دوباره چند ساعت بعد زنگ می‌زد. 🌸 شنیده‌ایم همان‌جا را هم با شوخی‌هایش روی سرش گذاشته است.🌺 مجید به خاطر خالکوبی هایش طوری در سوریه وضو می گرفته که معلوم نباشد. اما شب آخر بی خیال می شود و راحت وضو می گیرد. وقتی جوراب یکی از رزمندها را می شست.🌙 یکی از بچه ها که تازه مجید را در سوریه شناخته بود به او می گوید:مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست خالکوبی داری؟ 💖🌻🌼💖🌻🌼💖🌻🌼💖🌻🌼 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝