eitaa logo
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
40.5هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
4.9هزار ویدیو
541 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤تبلیغات↯ @meraj_shohada_tblighat ✤کانال‌های‌ما↯ @meraj_shohada_namazshab @bab_al_zahra ⛺️موکب↯ @meraj_shohada_mokeb ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra
مشاهده در ایتا
دانلود
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_دوم_‌همراه✍ تغییر کرد خیلی خواستنی تر شده بود. حرف زدنش تغییر کرده بود نم
📚 ✍ بی خبر بودید که یک تکفیری پشت سنگر را چال کرده و آنجا کمین گرفته نوید نارنجک را پرتاب میکند توی سنگر تو توی تیررس تکفیری ،بودی تیر می خورد به ران راست تو می افتی روی خاک تیربارچی های تکفیری شما را میگیرند زیر رگبار نوید فقط میتواند به آن تکفیری که توی گودال مخفی شده تیر خلاص بزند و بعد یکی از فرماندهان دست نوید را می گیرد و آن را با خودش میبرد چند متر آن طرف تر توی سنگر نوید میگفت وقتی بچه ها از سنگر راه می افتند و دوباره میزنند.به خط پایش رمق رفتن نداشته میگفت همان جا کنار پیکرت نشسته و جلوتر نرفته.با یکی دیگر از بچه ها تو را کشیده بودند عقب با بغض میگفت صورت گذاشته روی صورتت دستهای گلیات را گرفته توی دستش نشسته کنارت و برایت اولین روضه را خوانده است به اینجا که میرسید دیگر میسوخت و می گفت. پیکر نوید هم بیست روزی طول کشید تا برگردد. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_دوم_‌همراه✍ بی خبر بودید که یک تکفیری پشت سنگر را چال کرده و آنجا کمین گر
📚 ✍ سال ۹۶ بار آخری که نوید می خواست برود سوریه من تازه از مأموریت برگشته بودم. نوید قرار بود برود آنجا جایگزین من شود. چند روز قبل از اینکه میخواست برود خیلی با هم صحبت کردیم نوید از خوابی که دیده بود گفت که رسول را دیده. توی خواب فقط رسول حرف می زده و نوید هم میگفته راست میگی حق با توئه، حق با توئه» می گفت رسول دستش را گرفته و با هم رفته اند ،بالا هی بالا و بالاتر. آنجا هم دوباره رسول هرحرفی زده او گفته: «راست میگی حق با توئه!» خوشحال بود. خودش هم میدانست خوابش معنی خوبی دارد.گفتم: نوید مواظب باش خرابش نکنی. رسول شهادت رو برات گرفته برو هرچی خرده سفارش داری بنویس، وصیتی داری بکن که رفتنی هستی نوید هم حرف من را جدی گرفت. قبل از رفتنش یک پاکت داد دستم که توی آن همه چیز را نوشته بود. گفت اگر برنگشتم بازش کن تا خبر شهادتم نیومده راضی نیستم بازش کنی.» من هم پاکت را گرفتم و گفتم باشه، چه برگردی و چه برنگردی بازش میکنم!» 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_دوم_‌همراه✍ سال ۹۶ بار آخری که نوید می خواست برود سوریه من تازه از مأمور
📚 ✍ رسیدیم حرم، آقا سعید تو که تمام این راه هم سفر من بودی بیا با هم برویم زیارت نوید هم هست. مگر میشود من بیایم مشهد و نوید نباشد. بیا با هم اذن دخول بخوانیم و برویم داخل حرم روبه روی ضریح بنشینیم و باقی حرفها را کنار امام رضا برایتان بگویم برای تو و نوید چقدر روزهای مفقودیات امام رضا را قسم میدادم که پیکرت برگردد. می دانستم شهید شدی همان ظهری که مادرت زنگ زد و گفت: «از نوید خبری نداری دلم شور میزنه! من به دلم افتاد که شهید شدی. آن روزها خیلی سخت گذشت نوید شب و روزم معلوم نبود میرفتم توی هیئت بیت الزهرا و همان جای همیشگی می نشستم و زارزار گریه میکردم یادت هست چقدر با التماس میگفتم «نوید دست از این مسخره بازیات ،بردار خواهش میکنم نرو تو خط اینکه مفقود بمونی نوید پیکرت باید برگرده! میدانستم آن قدر مخلص شده بودی که هر حاجتی خواسته باشی جواب رد نمیشنوی خیلی اصرار کردم بگذارند بروم سوریه دنبال تو اما اجازه ندادند. بعد بیست روز پیکرت را برگرداندند بیست روز زیر آفتاب بودی خودمانیم نوید ! چقدر لباس پاسداری به تو می آمد. خوشگل تر از همیشه شده بودی اولین بار بود که لباس سپاه را میپوشیدی برای تو این لباس آن قدر حرمت داشت که وصیت کرده بودی وقتی که قرار است پیکرت را توی خاک بگذارند 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗/
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_دوم_‌همراه✍ رسیدیم حرم، آقا سعید تو که تمام این راه هم سفر من بودی بیا با
📚 ✍ لباس سپاه تنت .باشد همیشه میگفتی این لباس مقدس است. میگفتی لباس پسر حضرت زهر است حقا که ان لباس حالا که به ارزویت رسیده بودی و شبیه اربابت به شهادت رسیده بودی برازنده ات شده بودمی بینی سعید؟ این اقا نوید قرار بود برگردد. ماموریتش تمام شده بود. خانمش هم رفته بود سوریه دیدنش قرار بود با هم برگردند اما نوید مجبور شده بود بیشتر بماند. از سوریه به من زنگ زد و گفت همه داشتند زن و شوهری برمیگشتند، ولی او خانمش را تنها راهی کرده .ایران میگفت صحنه ی رفتنش، شبیه فیلم هندی شده بود! سه ماهی که نوید سوریه بود هیچ عملیاتی انجام نشده بود. نیروها مشغول تثبیت موقعیت بودند فقط همان وقتی که قرار بود برگردد ایران عملیات آزادسازی شهر بوکمال کلید خورده بود نوید دلش میخواست توی عملیات شرکت کند با من تماس گرفت گفت نظرت چیه بمونم این عملیات رو شرکت کنم؟» من هم گفتم اگر نظر من رو میخوای برگرد استراحت کن، بعداً دوباره برو. آخر سر هم گفتم حالا شک داری میخوای زنگ بزن به استخاره هم بگیر!» توی همان عملیات نوید زخمی شده بود سی نفر بودند که میزنند به خط گیر می افتند توی محاصره ی دشمن نوید و دو نفر از نیروهای سوری می ایستند جلو و بقیه ی نیروها را پوشش میدهند که بتوانند برگردند عقب آن دو تا نیروی سوری همان جا شهید میشوند نوید تیر میخورد و زخمی میشود و همان جا توی دل دشمن می ماند. انگار لباس شهادت دیگر اندازه اش شده بود. خودش همیشه این جمله ی شهید آوینی را میگفت که «شهادت لباس تک سایزی است که باید تن انسان به اندازه اش درآید. هر وقت به اندازه ی این لباس تک سایز درآمدی پرواز میکنی مطمئن باش» 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_دوم_‌همراه✍ لباس سپاه تنت .باشد همیشه میگفتی این لباس مقدس است. میگفتی ل
📚 ✍ خودمانیم نوید توی این چند سالی که گذاشتی و رفتی، کدام روز بوده که یادت نباشم؟ رفاقت بین من و تو مگر تمامی دارد برادر هر کسی نداند تو می دانی، می توانم قسم بخورم که هر روز یادت کرده ام هر وقت مشکلی داشتم مثل همان وقتها فقط به خودت گفته ام بعضی وقتها که دلم از تنهایی گرفته با تو قهر کرده ام، برخلاف سالهای پیش که تو پیش قدم آشتی میشدی کوتاه آمدم و دست آشتی را درازکرده ام سمتت . حالا هم بین صدای همهمه ی این همه ،زائر من فقط صدای تو را میشنوم نوید ایستاده ای همین جا کنار من و سعید دستت را گذاشته ای روی سینه ات و با ادب و احترام میگویی السلام علیک یا ابالجواد 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_دوم_‌همراه✍ خودمانیم نوید توی این چند سالی که گذاشتی و رفتی، کدام روز بود
📚 ✍ درخت هم مثل دل آدمیزاد است برای اینکه بزرگ شود و جان بگیرد رسیدگی می خواهد وقت گذاشتن میخواهد بریدن می.خواهد همان طوری که دل آدم با بریدن از خیلی چیزها بزرگ میشود مثل مادری که از پسرش دل می برد، مثل من. شاخ و برگ این درخت بالای سنگ مزارت دوباره پرپشت شده. این بار هم مثل دفعه قبل خودت اشاره میکنی به درختت که شاخه های اضافه اش را بیندازد یا با خودم از خانه قیچی درخت بری بیاورم و بیفتم به جانش و سبکش کنم؟ بار قبل که هنوز حرف دلم روی زبان نیامده بود نمیدانم سروکله ی باد از کجا پیدا شد و شاخه ی به آن پهنی افتاد روی زمین من که میدانستم کار توست. ولی مسئول اینجا باورش نمیشد میگفت شما درخت را بریدید و باید خسارت بدهید تو بگوپسرم من به من پیرزن مگر زورم به این درخت میرسد! حق دارد. بنده خدا نمی داند وقتی که بودی چطور کمک حال من و پدرت بودی نمیداند محال بود من و پدرت کاری از تو بخواهیم و انجام ندهی یادش به خیر هر موقع با هم میرفتیم شمال شما بچه ها سربه سر من میگذاشتید و می گفتید درخت ها از دست تو آرامش ندارند وقتی تو را قیچی به دست می بینند لرزه می افتد به تنشان خود به خود برگ و بارشان می ریزد! کاری به دارو درخت نداشتم که روزگار بخت من را با درخت های زیتون گره. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ درخت هم مثل دل آدمیزاد است برای اینکه بزرگ شود و جان بگیرد ر
📚 ✍ زد مادر روزی که همراه پدرت از تهران رفتم روستای طلابر چهارده سالم بود فقط میدانی پای پدرت را چی به زندگی من باز کرد؟ پای شکسته ی فامیلشان باور بابا بزرگت شکسته بند .بود دست و پای شکسته ی بچه های در و همسایه را وصله پینه میکرد توی همین رفت و آمدهای درمانی با فامیل پدرت رفیق شدند از روستای طلا بر برایشان زیتون می آورد. چقدر بدم می آمد از زیتون! بعد از عقد که رفتیم طلابر هفت شبانه روز برایم عروسی گرفتند! خسته کننده بود. بی نمک شده بود دیگر عروسی هم یک بار لذت دارد نه بیشتر خسته هم بودم البته سه چهار ساعت از مسیر را نمیشد با ماشین رفت. همه ی این مسیر را با پای پیاده تا روستا رفته بودیم من بیشتر دلم میخواست هفت شبانه روز بخوابم تا برایم عروسی بگیرند! هیچ کدام شما را طلا بر به دنیا نیاوردم ما دوسه ماهی بیشتر روستا نماندیم پدرت توی یک شرکت خصوصی کار پیدا کرد و برگشتیم تهران . زندگی توی روستا آن هم توی یک خانه ی جمعیتی سخت بود. سال ۵۶ بود، آمدیم تهران خیابان پیروزی کنار خانه مادرم برای خودمان خانه کوچکی اجاره کردیم و زندگی مان رنگ و بوی جدیدی گرفت. برادرهایت رضا و حمید را همان جا به دنیا آوردم. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ زد مادر روزی که همراه پدرت از تهران رفتم روستای طلابر چهارده
📚 ✍ وقتی تو به دنیا آمدی همین تهرانپارس بودیم خواهرت هشت ماهه بود که تو را باردار شدم از تو چه پنهان مادر خداخواسته بودی خیلی سعی کردم بی خیال آمدن بشوی؛ ولی سفت و محکم نشستی سرجایت هرچه من از بلندی میپریدم پایین عین خیالت .نبود سر وقت به دنیا آمدی شانزدهم تیر سال ۱۳۶۵ سفید و بور بودی و قدبلند مثل حالا تپل .نبودی پسر آرامی بودی فقط لج میکردی و غیر از شیر من هیچ شیری را نمیخوردی من هم دلم میخواست شیر کمکی بخوری و وزن بگیری؛ ولی تا آخر دو سالگی به هیچ شیری لب نزدی. دو سالگی ات همزمان شد با شهادت .برادرم دایی محمد که شهید شد. مامان بزرگ خیلی دلتنگ میشد هر هفته میآمد سر خاکش ما هم همراهش می آمدیم من همیشه تو و خواهرت را با خودم می.آوردم ما بزرگ ترها می نشستیم سرخاک و فاتحه میخواندیم و خاطره مرور میکردیم شما بچه ها هم میرفتید برای خودتان اطراف ما بازی میکردید و خوش میگذراندید. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ وقتی تو به دنیا آمدی همین تهرانپارس بودیم خواهرت هشت ماهه ب
📚 ✍ بازی که میکردید من از دور نگاهتان میکردم و برایتان و ان یکاد و آیت الکرسی میخواندم همیشه چشمم دنبالتان بود؛ ولی آن روز توی بهشت زهرا چطور شد که از چشمم دور شدی؟ چقدر به خیر گذشت همه بلند شدیم که برویم سمت ماشین تو جلوتر از ما راه افتاده بودی و همراه یک خانواده ی غریبه شده بودی. بچه بودی سه چهار سالت بود فکر میکردی هر خانم چادر مشکی منم چقدرحرص و جوش خوردم تا پیدایت کردیم چقدر بین این سنگها دنبالت گشتیم. از دور که آمدی انگار همه ی دنیا داشت میآمد به سمت من. بغلت کردم سر و صورتت را بوسیدم به این فکر میکردم که اگر دیگر هیچ وقت نمی توانستم تو را ببینم چه باید میکردم بقیه گفتند چرا عوض اینکه بزنی زیر گوشش بیشتر لوسش میکنی؟ ولی من که کاری به حرفهای آنها نداشتم لوس ،نبودی ولی خیلی اهل نشان دادن محبتت بودی تو همیشه بیشتر از خواهرت اطراف من میپلکیدی و میآمدی بی هوا من را بوس میکردی. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ بازی که میکردید من از دور نگاهتان میکردم و برایتان و ان یکاد
📚 راحت ابراز علاقه میکردی خواهرت سربه سرت میگذاشت و صدایت میکرد خودشیرین! اسم های دیگری هم داشتی نه؟ آنه شرلی را یادم هست! بچه که بودی موهایت حنایی و قشنگ بود نظم و سلیقه ات هم صدای بقیه را در می آورد مرتب و منظم بودی کتاب و دفترت را همیشه با نظم میچیدی توی قفسه خواهرت میخواست بی نظمی خودش را توجیه ،کند میگفت این نوید درس نمی خونه کتاباش نومی مونه! كيف پولت یادش به خیر هرچه پول توجیبی میدادم صاف می کردی و میگذاشتی توی کیف چرمی کوچکی که داشتی خواهرت بعداً برایم تعریف کرد که پول خودش را که تمام میکرده میآمده از تو قرض می گرفته و دوباره بستنی و آلوچه می خریده البته قرض که نه از اول هم قرار نبوده پس بدهد شر نبودید بچه بودید .خب دنیای خودتان را .داشتید خیلی دلم نمی خواست بروید توی کوچه برادرهایت بزرگتر بودند و مراقب خودشان بودند تو و خواهرت سنی نداشتید هنوز یک روز توی کوچه با پسر همسایه دعوایتان شده بود. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس راحت ابراز علاقه میکردی خواهرت سربه سرت میگذاشت و صدایت میکرد
📚 ✍ عباس همسایه خواهرت را زده بود نمیدانی خانم همسایه چطور از غیرت تو تعریف میکرد! میگفت نوید مشت میکوبیده در خانه ی ما و با صدای بلند میگـ گفته: «به عباس بگید بیاد بیرون! روی پشت بام بودید بیشتر پدرت برایتان یک الاکلنگ چوبی درست کرده بود مرغ و خروس هم که داشتید بچه های همسایه هم البته بودند که از پنجره ی اتاقشان دمپایی پرت کنید طرفشان و برایشان بخندید و روزتان را شب کنید سوپ شفابخش زن همسایه را یادت هست؟ چقدر بد مریض شده بودم صدایم در نمی آمد. نای بلند شدن نداشتم پدرت هم که مثل همیشه مأموریت بود. تو ولی با همان بچگی دورم میچرخیدی و دستمال نمدار روی پیشانی ام میگذاشتی. هر وقت مریض میشدم همین بود بزرگتر هم که شدی و خوابت سنگین بود وقت مریضی من سه چهار بار پا می شدی می آمدی بالای سرم. آن روز رفته بودی در خانه همسایه گفته بودی حال مادرم خوب نیست زن همسایه را با خودت آورده بودی و با سوپی که بنده خدا درست کرد حال من را جاآوردید. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗/
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ عباس همسایه خواهرت را زده بود نمیدانی خانم همسایه چطور از غی
📚 ✍ صبح بودی و خواهرت عصر وقت صبحانه خوردن مینشستم کنارت و لقمه ها را یکی یکی میگذاشتم توی .دهنت میآمدی دهنت را کنار بکشی بغل گوشت میگفتم اگه غذا نخوری چوب میشی مثل چوبای طلابر میشی خشک خشک میشی سهم آتیشا میشی تو هم از ترس چوب شدن همه ی صبحانه را می خوردی و میرفتی مدرسه ساعت رفتنت را هم جوری تنظیم میکردی که وقتی پایت را میگذاری توی حیاط زنگ کلاس را بزنند. بچه که بودید خواهرت بیشتر از اینکه به من وابسته باشد به توانس داشت. شبها هم رختخوابش را پهن میکرد کنار تو و توی اتاق پیش هم میخوابیدید. صبح برایم تعریف میکرد و میگفت: «مامان دیشب ترسیدم و از خواب بیدار شدم؛ ولی هرچی نوید رو تکون دادم اصلا انگار نه انگار!» خواب تو از همان بچگی سنگین بود شبها راحت می خوابیدی. مثل الان که زیر این سنگ سفید راحت و آرام خوابیده ای حتی وقتی می خواستیم همه با هم برویم خانه ی نامزدت همه ی ما استرس داشتیم جزتو روی تختت راحت میخوابیدی و آخر از همه بلند میشدی و آماده میشدی برای رفتن. راستی حواست هست امشب است پسرم؟ نمی شود که یادت رفته باشد آدم که شب عقدش یادش چه شبی نمی رود. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /