10.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طنزانتخاباتی
◀️قسمت اول
✌️آق حسین کاندیدا میشود..👀
شعارمن:
#باید_ز_ری_شیم💪
💫نامزدانتخابات کاشوو😂😜
◀️این داستان ادامه دارد...
#وطنم_ایران
#انتخاب_مردم #انتخابات
#ایران_قوی
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
🆔@meshkatozahraaa
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
دمتون گرم خیلی ها امروز پیام دادید برای رمان
❤️❤️
از همتون ممنونم که تو نظرسنجی شرکت کردید.
نفر پنجم و نفر هشتم برنده قرعه کشی شارژ شدند
انشاءالله مبارکشون باشه😍
انشاءالله برنده بعدی شما باشید
حتما تو نظر سنجی ها شرکت کنید🌹
مشکات الزهرا(س)
خانم علیزاده جان می خواهی یه فرصت بدی به دوستان چند تا از دوستان به من هم پیام دادند ولی گوشی من خام
میبینم که خانم وطنخواه هدایا رو زیاد کرده
پس بین ده نفر دوم هم به دونفر هدیه میدیم اگه ده نفر بشن😍
مشکات الزهرا(س)
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋 من ساکت بودم؛ اما حس میکردم به اندازه یه
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋
از جاش بلند شد...
- تا الان با شخصي به استقامت شما برخورد نداشتن
هر چند فکر نمی کنم کسي
شما رو برای اومدن به اینجا مجبور کرده باشه.
نفس عمیقی کشیدم...
- چرا من به اجبار اومدم...
به اجبار پدرم
و از اتاق خارج شدم...
برگشتم خونه،
خسته تر از همیشه دل تنگ مادر و خانواده ،
دل
شکسته از شرایط و فشارها از ترس اینکه مادرم بفهمه
این مدت چقدر بهم سخت گذشته هر بار با به بهانه اي تماس ها رو رد میکردم
سعي مي کردم بهانه هام دروغ نباشه؛
اما بعد باز هم عذاب وجدان میگرفتم به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت می کشیدم....
از طرفي هم نمي خواستم مادرم نگران بشه....
حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم
رفتم بالا توي اتاق و روي تخت
ولو شدم....
- بابا...
مي دوني که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم...
اما...
من، یه نفره و تنها ...
بي يار و یاور وسط این همه مکر و حیله و فشار...
مي ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام....
کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم...
توي مسير حق باشم...
بين حق و باطل دو دل و سرگردان نشم...
همون طور که دراز کشیده بودم.
با پدرم حرف میزدم و بی اختیار، قطرات اشک از بي چشمم سرازیر می شد....
درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم...
باورشون نمي شد مي خوام برگردم
ایران...
هر چند، حق داشتن...
نمي تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنياي فوق العاده اي که برام ترتیب داده بودن...
گاهي اوقات ،ازم دلبري نمي کرد
اونقدر قوی که ته دلم مي لرزید...
زنگ زدم ایران و به زبان بي زباني به مادرم گفتم میخوام برگردم....
اول که فکر کرد برای دیدار میام...
خيلي خوشحال شد...
اما وقتي فهميد براي همیشه است... حالت صداش تغییر کرد توضیح برام سخت بود...
چرا مادر؟
اتفاقی افتاده؟
اتفاق که نمیشه گفت...
اما شرایط براي من مناسب نیست...
منم تصمیم گرفتم برگردم...
خدا برای من شیرین تر ازخرماست...
- اما علي که گفت....
پریدم وسط حرفش...
بغض گلوم رو گرفت.
- من نميدونم چرا بابا گفت بیام...
فقط میدونم این مدت امتحان هاي خيلي سختي رو پس دادم.
بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم...
گریه ام گرفت....
مامان نمي دوني چي کشیدم....
من تک و تنها ...
له شدم.....
توی اون لحظات به حدي حالم خراب بود که فراموش کردم.
دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست...
چه مي کنم و چه افکار دردآوري رو توي ذهنش وارد مي کنم.....
چند ساعت بعد خیلی از خودم خجالت کشیدم...
- چطور تونستی بگی تک و تنها...
اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟
فکر کردي هنر کردي زينب خانم؟
غرق در افکار مختلف...
داشتم وسایلم رو میبستم که تلفن زنگ زد...
دکتر دایسون.....
رئيس تيم جراحي عمومي بود.
خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه...
دانشگاه با تمام شرایط و درخواستهاي من موافقت کرده.
براي چند لحظه حس پيروزي عجيبي بهم دست داد؛
اما یه چيزي ته دلم مي گفت انقدر خوشحال نباش همه چیز به این راحتی تموم نمیشه و حق با حس دوم بود.
برعکس قبل و برعکس بقیه دانشجوها شیفت هاي من، از همه طولاني تر شد،
نه تنها
طولاني،
پشت سر هم و فشرده.
فشار درس و کار به شدت شدید شده بود!
گاهي اونقدر روي پاهام مي ايستادم که دیگه حس شون نمي کردم.
از ترس واریس، اونها رو
محكم مي بستم...
به حدي خسته مي شدم که نشسته خوابم مي برد.
سخت تر از همه رمضان از راه رسید؛
حتی یه بار کل فاصله افطار تا سحر رو توي اتاق عمل بودم.
عمل پشت عمل...
انگار زمین و آسمان ، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو
در بیاره؛
اما مبارزه و سرسختي توي ژن و خون من بود
از روز قبل فقط دو ساعت خوابیده بودم کل شب بیدار...
از شدت خستگي خوابم نمي برد.
بعدازظهر بود و هوا ملایم و خنک...
رفتم توي حياط....
هواي خنک کمی حالم رو بهتر کرد.
توي حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر صدام کرد و با لبخند بهم سلام کرد.
- امشب هم شیفت هستید؟
- بله
- واقعا هواي دلپذيري شده
#رمان_بدون_تو_هرگز
#قسمت_سی_پنجم
آیدی کانال مشکات الزهرا (س)
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
🆔@meshkatozahraaa
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
🔰پویش سراسری🔰
━━━━━━━━━━━━━━━━┅¬¬¬
✌️#به_عشق_تو_برای_تو✌️ ━━━━━━━━━━━━━━┅¬¬¬
━━ شرح کامل درپوستر ━━
📍توضیحات:
🏷۱-مهلت ارسال تصاویر تا یکشنبه ۱۳ اسفندماه۱۴۰۲ میباشد.
🏷۲-در ارسال تصویر خود از شعبه ی اخد رای،حتما عکس حاج قاسم هم در قاب تصویر خود به همراه داشته باشید.
🏷۳-در صورت رای اولی بودن تاریخ دقیق تولد خود را ارسال نمایید.
🏷۴-همراه با ارسال تصاویر؛نام و نام خانوادگی،شماره همراه و شهر و استان محل سکونت خود را ارسال نمایید.
✊️وعده دیدار ۱۱ اسفند ماه✊️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#به_عشق_تو_برای_تو
#پایگاه_مقاومت_بسیج_مشکات_الزهرا_س
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_نرجس_س
#بسیج_مساجد_محلات_ناحیه_کاشان
#خبرگزاری_بسیج_کاشان
آیدی کانال مشکات الزهرا (س)
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
🆔@meshkatozahraaa
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #انتخابات را جدی بگیریم ...
🔴 برنامه دشمن در صورت مشارکت پایین در انتخابات
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
🆔@meshkatozahraaa
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
8.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴قبل از نیمه شعبان حتمآ بشنوید
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج 💚
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
#انتخابات
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
🆔@meshkatozahraaa
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
مشکات الزهرا(س)
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋 از جاش بلند شد... - تا الان با شخصي به
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋
با لبخند، بله دیگه اي گفتم و ته دلم التماس مي کردم به جاي گفتن این حرف ها، زودتر بره
بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم
اون هم سر چنین موضوعاتي...
به نشانه ادب ، سرم رو خم کردم اومدم برم که دوباره صدام کرد.
- خانم حسيني من به شما علاقه مند شدم و اگر از نظر شما اشکالي نداشته باشه مي
خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم....
براي چند لحظه واقعا بریدم....
- خدایا بهم رحم کن...
حالا جوابش رو چي بدم؟
توي اين دو سال دکتر دایسون جزء معدود افرادي بود که توی اون شرايط سخت ازم حمایت می کرد.
از طرفي هم ، ارشد من و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود و پاسخم می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده
- دکتر حسيني...
مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما کوچکترین ارتباطی به مسائل کاري نخواهد داشت.
پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده، نه رئیس تیم
جراحي....
چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه....
- دکتر دایسون من براي شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی احترام زيادي قائلم.
علي الخصوص که بیان کردید این پیشنهاد خارج از مسائل و روابط کاریه؛
اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم و روابطي که اينجا وجود داره بين ما تعريفي نداره،
اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگي کنن؛
حتی بچه دار بشن و این رفتارها هم طبيعي باشه ولي بين مردم من نه...
ما براي خانواده حرمت قائلیم و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم
با کمال احترامي که براي شما قائلم پاسخ من منفیه.
این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم،
در حالي که ته دلم از صمیم قلب به خدا التماس مي کردم یه بلاي جديد سرم نیاد.
روزهاي اولي که درخواستش رو رد کرده بودم دلخوریش از من واضح بود...
سعي مي کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه،
مشخص بود تلاش کنه باهام مواجه نشه توي جلسات تیم جراحي هم نگاهش از روي من مي پريد و من رو
خطاب قرار نمي داد؛
اما همین باعث شد احترام بیشتری براش قائل بشم.
حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود.
سه چهار ماه ، به همین منوال گذشت توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم
که از در اومد تو بدون مقدمه و در حالی که اصلا انتظارش رو نداشتم یهو نشست کنارم
- پس شما چطور با هم آشنا می شید؟
اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن چطور مي تونن همديگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم مي خورن يا نه؟
همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن با دیدن رفتار ناگهانی دایسون شوک و تعجب
توي صورت شون موج مي زد
هنوز توی شوک بودم؛ اما آرامشم رو حفظ کردم.
دکتر دایسون واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟
اگر اینطوره چرا آمار خي*انت اينجا، اینقدر بالاست؟
یا اینکه حتي بعد از بچه دار شدن، به زندگي شون به همین سبک ادامه میدن
و وقتي یه مرد بعد از سال ها زندگی از اون زن خواستگاري مي کنه اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟
يعني تا قبل از اون عشق نبوده؟
یا بوده اما حقيقي نبوده؟
خيلي عادي از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم خيلي عميق توي فکر فرو رفته بود.
منم بي سر و صدا و خيلي آروم در حال فرار و ترک موقعیت بودم.
در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون در حالی که با تمام وجود به خدا التماس مي کردم که بحث همون جا تموم بشه
توی اون فشار کاری....
که یهو از پشت سر صدام کرد.
دنبالم توي راهروي بیمارستان ، راه افتاد.
می خواستم گریه کنم چشمهام مملو از التماس بود تو رو خدا دیگه نیا...
که صدام کرد....
- دکتر حسيني...
دکتر حسینی...
پیشنهاد شما براي آشنايي بيشتر چیه؟
ایستادم و چند لحظه مکث کردم...
من چطور آدمی هستم؟
جا خورد.
- شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟
با تمام خصوصیات مثبت و منفي
معلوم بود متوجه منظورم شده
- پس علائق تون چي؟
- مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟
یا چه غذايي رو دوست دارم؟
و واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟
مثلا اگر دو نفر از رنگها یا غذاي متفاوتي خوششون بياد نمي
تونن با هم زندگی کنن؟
چند لحظه مکث کردم.
#رمان_بدون_تو_هرگز
#قسمت_سی_و_ششم
آیدی کانال مشکات الزهرا (س)
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
🆔@meshkatozahraaa
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯