مشکات الزهرا(س)
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋 حالا اطلاعات علمي و سابقه کاري چيزي بود ک
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋
من ساکت بودم؛
اما حس میکردم به اندازه یه دونده ماراتن تمام انرژیم رو از دست
دادم...
به پشتي صندلي تکیه دادم
- زینب این کربلای توئه چي کار مي کني؟
کربلائي ميشي يا تسليم؟
چشم هام رو بستم .
بی خیال جلسه و تمام آدم هاي اونجا....
- خدایا!
به این بنده کوچیکت کمک کن.
نذار جاي حق و باطل توي نظرم عوض بشه،
نذار حق در چشم من باطل در نظرم حق جلوه کنه
خدایا راضي ام به رضاي تو
با دیدن من توی اون حالت با اون چشم هاي بسته و غرق فکر همه شون ساکت شدن سکوت کل سالن رو پر کرد !
خدایا به امید تو بسم الله الرحمن الرحيم...
و خیلی آروم و شمرده شروع به صحبت کردم....
این همه امکانات بهم دادید که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید...
حالا هم بهم مي گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم یا باید برم...
امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت تنم می کنید،
فردا میگید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟
چند روز بعد هم لابد مي خوايد حجاب سرم رو هم بردارم؟
چشم هام رو باز کردم.
- همیشه همه چیز با رفتن روی اون پله اول شروع میشه
سكوت عميقي كل سالن رو پر کرده بود چند لحظه مکث کردم.
- یادم نمیاد براي اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پاي کسي افتاده باشم و التماس کرده باشم
شما از روز اول دیدید من یه دختر مسلمان و محجبه ام و شما چنين آدمي رو دعوت کردید...
حالا هم این مشکل شماست نه من، اگر نمي تونيد اين مشکل رو حل کنید کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره من نیستم.
و از جا بلند شدم.
همه خشک شون زده بود یه عده مبهوت یه عده عصباني فقط اون وسط رئيس تيم جراحي عمومي خنده اش گرفته بود.
به ساعتم نگاه کردم...
- این جلسه خيلي طولاني شده حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره،
هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید؛
با کمال میل برمي گردم ايران...
نماینده دانشگاه خیلی محکم صدام کرد.
- دکتر حسینی واقعا علي رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟
- این چیزی بود که شما باید همون روز اول بهش فکر می کردید
جمله اش تا تموم شد جوابش رو دادم...
میترسیدم با کوچک ترین مکثی دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه هاش بهم حمله کنه
این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم.
پاهام حس نداشت ،
از شدت فشار تپش قلبم رو توي شقیقه هام حس
مي کردم.
وضو گرفتم و ایستادم به نماز،
با یه وجود خسته و شکسته!
اصلا نمي فهمیدم چرا پدرم این همه راه من رو فرستاد اینجا...
خيلي چيزها یاد گرفته بودم؛
اما اگر مجبور میشدم توی ایران ، همه چیز رو از اول شروع کنم مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور
توي حال و هواي خودم بودم که پرستار صدام کرد
- دکتر حسيني لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحي عمومي....
در زدم و وارد شدم با دیدن من ، لبخند معناداري زد از پشت میز بلند شد و روي مبل جلويي نشست
شما با وجود سنتون واقعا شخصیت خاصی دارید.
- مطمئنا توي جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمي کرديد.
خنده اش گرفت
- دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت مي کنه؛
اما کمک هزينه هاي زندگي تون کم میشه و خوب بالطبع باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید.
ناخودآگاه خنده ام گرفت.
- اول با نشون دادن در باغ سبز من رو تا اینجا آوردید،
تحویلم گرفتید؛
اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم.
هم نمی خواید من رو از دست بدید و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار مي ديد تا راضي به
انجام خواسته تون بشم....
چند لحظه مکث کردم
- لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید برعکس اینکه توی دنیا، انگليسي ها
به زیرک بودن شهرت دارن اصلا دزدهاي زرنگي نيستن.
این رو گفتم و از جا بلند شدم...
با صداي بلند خندید
- دزد؟
از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟
کسی که با فریفتن یه نفر ، اون رو از ملتش جدا میکنه چه اسمی میشه روش گذاشت؟
هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن...
بهشون بگید،
هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمي کنم...
#رمان_بدون_تو_هرگز
#قسمت_سی_و_چهار
آیدی کانال مشکات الزهرا (س)
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
🆔@meshkatozahraaa
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
مشکات الزهرا(س)
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋 من ساکت بودم؛ اما حس میکردم به اندازه یه
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋
از جاش بلند شد...
- تا الان با شخصي به استقامت شما برخورد نداشتن
هر چند فکر نمی کنم کسي
شما رو برای اومدن به اینجا مجبور کرده باشه.
نفس عمیقی کشیدم...
- چرا من به اجبار اومدم...
به اجبار پدرم
و از اتاق خارج شدم...
برگشتم خونه،
خسته تر از همیشه دل تنگ مادر و خانواده ،
دل
شکسته از شرایط و فشارها از ترس اینکه مادرم بفهمه
این مدت چقدر بهم سخت گذشته هر بار با به بهانه اي تماس ها رو رد میکردم
سعي مي کردم بهانه هام دروغ نباشه؛
اما بعد باز هم عذاب وجدان میگرفتم به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت می کشیدم....
از طرفي هم نمي خواستم مادرم نگران بشه....
حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم
رفتم بالا توي اتاق و روي تخت
ولو شدم....
- بابا...
مي دوني که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم...
اما...
من، یه نفره و تنها ...
بي يار و یاور وسط این همه مکر و حیله و فشار...
مي ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام....
کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم...
توي مسير حق باشم...
بين حق و باطل دو دل و سرگردان نشم...
همون طور که دراز کشیده بودم.
با پدرم حرف میزدم و بی اختیار، قطرات اشک از بي چشمم سرازیر می شد....
درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم...
باورشون نمي شد مي خوام برگردم
ایران...
هر چند، حق داشتن...
نمي تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنياي فوق العاده اي که برام ترتیب داده بودن...
گاهي اوقات ،ازم دلبري نمي کرد
اونقدر قوی که ته دلم مي لرزید...
زنگ زدم ایران و به زبان بي زباني به مادرم گفتم میخوام برگردم....
اول که فکر کرد برای دیدار میام...
خيلي خوشحال شد...
اما وقتي فهميد براي همیشه است... حالت صداش تغییر کرد توضیح برام سخت بود...
چرا مادر؟
اتفاقی افتاده؟
اتفاق که نمیشه گفت...
اما شرایط براي من مناسب نیست...
منم تصمیم گرفتم برگردم...
خدا برای من شیرین تر ازخرماست...
- اما علي که گفت....
پریدم وسط حرفش...
بغض گلوم رو گرفت.
- من نميدونم چرا بابا گفت بیام...
فقط میدونم این مدت امتحان هاي خيلي سختي رو پس دادم.
بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم...
گریه ام گرفت....
مامان نمي دوني چي کشیدم....
من تک و تنها ...
له شدم.....
توی اون لحظات به حدي حالم خراب بود که فراموش کردم.
دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست...
چه مي کنم و چه افکار دردآوري رو توي ذهنش وارد مي کنم.....
چند ساعت بعد خیلی از خودم خجالت کشیدم...
- چطور تونستی بگی تک و تنها...
اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟
فکر کردي هنر کردي زينب خانم؟
غرق در افکار مختلف...
داشتم وسایلم رو میبستم که تلفن زنگ زد...
دکتر دایسون.....
رئيس تيم جراحي عمومي بود.
خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه...
دانشگاه با تمام شرایط و درخواستهاي من موافقت کرده.
براي چند لحظه حس پيروزي عجيبي بهم دست داد؛
اما یه چيزي ته دلم مي گفت انقدر خوشحال نباش همه چیز به این راحتی تموم نمیشه و حق با حس دوم بود.
برعکس قبل و برعکس بقیه دانشجوها شیفت هاي من، از همه طولاني تر شد،
نه تنها
طولاني،
پشت سر هم و فشرده.
فشار درس و کار به شدت شدید شده بود!
گاهي اونقدر روي پاهام مي ايستادم که دیگه حس شون نمي کردم.
از ترس واریس، اونها رو
محكم مي بستم...
به حدي خسته مي شدم که نشسته خوابم مي برد.
سخت تر از همه رمضان از راه رسید؛
حتی یه بار کل فاصله افطار تا سحر رو توي اتاق عمل بودم.
عمل پشت عمل...
انگار زمین و آسمان ، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو
در بیاره؛
اما مبارزه و سرسختي توي ژن و خون من بود
از روز قبل فقط دو ساعت خوابیده بودم کل شب بیدار...
از شدت خستگي خوابم نمي برد.
بعدازظهر بود و هوا ملایم و خنک...
رفتم توي حياط....
هواي خنک کمی حالم رو بهتر کرد.
توي حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر صدام کرد و با لبخند بهم سلام کرد.
- امشب هم شیفت هستید؟
- بله
- واقعا هواي دلپذيري شده
#رمان_بدون_تو_هرگز
#قسمت_سی_پنجم
آیدی کانال مشکات الزهرا (س)
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
🆔@meshkatozahraaa
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
مشکات الزهرا(س)
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋 از جاش بلند شد... - تا الان با شخصي به
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋
با لبخند، بله دیگه اي گفتم و ته دلم التماس مي کردم به جاي گفتن این حرف ها، زودتر بره
بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم
اون هم سر چنین موضوعاتي...
به نشانه ادب ، سرم رو خم کردم اومدم برم که دوباره صدام کرد.
- خانم حسيني من به شما علاقه مند شدم و اگر از نظر شما اشکالي نداشته باشه مي
خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم....
براي چند لحظه واقعا بریدم....
- خدایا بهم رحم کن...
حالا جوابش رو چي بدم؟
توي اين دو سال دکتر دایسون جزء معدود افرادي بود که توی اون شرايط سخت ازم حمایت می کرد.
از طرفي هم ، ارشد من و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود و پاسخم می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده
- دکتر حسيني...
مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما کوچکترین ارتباطی به مسائل کاري نخواهد داشت.
پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده، نه رئیس تیم
جراحي....
چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه....
- دکتر دایسون من براي شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی احترام زيادي قائلم.
علي الخصوص که بیان کردید این پیشنهاد خارج از مسائل و روابط کاریه؛
اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم و روابطي که اينجا وجود داره بين ما تعريفي نداره،
اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگي کنن؛
حتی بچه دار بشن و این رفتارها هم طبيعي باشه ولي بين مردم من نه...
ما براي خانواده حرمت قائلیم و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم
با کمال احترامي که براي شما قائلم پاسخ من منفیه.
این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم،
در حالي که ته دلم از صمیم قلب به خدا التماس مي کردم یه بلاي جديد سرم نیاد.
روزهاي اولي که درخواستش رو رد کرده بودم دلخوریش از من واضح بود...
سعي مي کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه،
مشخص بود تلاش کنه باهام مواجه نشه توي جلسات تیم جراحي هم نگاهش از روي من مي پريد و من رو
خطاب قرار نمي داد؛
اما همین باعث شد احترام بیشتری براش قائل بشم.
حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود.
سه چهار ماه ، به همین منوال گذشت توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم
که از در اومد تو بدون مقدمه و در حالی که اصلا انتظارش رو نداشتم یهو نشست کنارم
- پس شما چطور با هم آشنا می شید؟
اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن چطور مي تونن همديگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم مي خورن يا نه؟
همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن با دیدن رفتار ناگهانی دایسون شوک و تعجب
توي صورت شون موج مي زد
هنوز توی شوک بودم؛ اما آرامشم رو حفظ کردم.
دکتر دایسون واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟
اگر اینطوره چرا آمار خي*انت اينجا، اینقدر بالاست؟
یا اینکه حتي بعد از بچه دار شدن، به زندگي شون به همین سبک ادامه میدن
و وقتي یه مرد بعد از سال ها زندگی از اون زن خواستگاري مي کنه اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟
يعني تا قبل از اون عشق نبوده؟
یا بوده اما حقيقي نبوده؟
خيلي عادي از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم خيلي عميق توي فکر فرو رفته بود.
منم بي سر و صدا و خيلي آروم در حال فرار و ترک موقعیت بودم.
در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون در حالی که با تمام وجود به خدا التماس مي کردم که بحث همون جا تموم بشه
توی اون فشار کاری....
که یهو از پشت سر صدام کرد.
دنبالم توي راهروي بیمارستان ، راه افتاد.
می خواستم گریه کنم چشمهام مملو از التماس بود تو رو خدا دیگه نیا...
که صدام کرد....
- دکتر حسيني...
دکتر حسینی...
پیشنهاد شما براي آشنايي بيشتر چیه؟
ایستادم و چند لحظه مکث کردم...
من چطور آدمی هستم؟
جا خورد.
- شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟
با تمام خصوصیات مثبت و منفي
معلوم بود متوجه منظورم شده
- پس علائق تون چي؟
- مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟
یا چه غذايي رو دوست دارم؟
و واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟
مثلا اگر دو نفر از رنگها یا غذاي متفاوتي خوششون بياد نمي
تونن با هم زندگی کنن؟
چند لحظه مکث کردم.
#رمان_بدون_تو_هرگز
#قسمت_سی_و_ششم
آیدی کانال مشکات الزهرا (س)
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
🆔@meshkatozahraaa
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
مشکات الزهرا(س)
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋 با لبخند، بله دیگه اي گفتم و ته دلم التما
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋
طبيعتا اگر اخلاقي نباشه و خودخواهي غلبه کنه ممکنه نتونن،
در کنار اخلاق بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است.
اینکه موقع ناراحتي يا خوشحالي يا تحت فشار آدمها چه کار مي کنن یا چه واکنشي دارن؛
اما این بحثها و حرفها تمومي نداشت.
بدون توجه به واکنش دیگران مدام میومد سراغم و حرف میزد
با اون فشار و حجم کار، این فشار و حرفهای جدید واقعا سخت بود.
دیگه حتی یه لحظه آرامش يا زماني برای نفس کشیدن نداشتم.
دفعه آخر که اومد با ناراحتي بهش گفتم
- دکتر دایسون میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم و حرفها صرفا کاري
باشه؟
خنده اش محو شد چند لحظه بهم نگاه کرد.
- يعني شما از من بدتون میاد خانم حسيني؟
چند لحظه مکث کردم....
گفتن چنین حرف هايي برام سخت بود؛
اما حالا....
اصلا به شما فکر نمیکنم نه به شما که به هیچ شخص ديگه اي هم
- صادقانه من
فکر نمي کنم.
نه فکر مي کنم، نه...
بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم. دوباره لبخند زد...
- شخص ديگه که خيلي خوبه؛
اما نمي تونيد واقعا به من فکر کنید؟
خسته و کلافه تمام وجودم پر از التماس شده بود
نه نميتونم دکتر دایسون .
نه وقتش رو دارم نه...
چند لحظه مکث کردم
بدتر از همه شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید.
- ولي اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون توجه کنید.
یهو زد زیر خنده...
انقدر شناخت از شما کافیه؟
حالا می تونید بهم فکر کنید؟
- انسان یه موجود اجتماعیه دکتر،
من تا جايي حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاري که مي کنم درسته؛
حتی اگر شما از من یه شناخت نسبي داشته باشید،
من ندارم.
بیمارستان تمام فضاي زندگي من رو پر کرده وقتي براي فکر کردن به خوصیات شما ندارم؛
حتی اگر هم داشته باشم من یه مسلمانم و تا جايي که یادم میاد شما یه دفعه گفتید از نظر شما خدا قیامت و روح وجود نداره
.
در لاکر رو بستم...
خواهش می کنم تمومش کنید.
و از اتاق رفتم بیرون...
برنامه جدید رو که اعلام کردن برق از سرم پرید
شده بودم دستیار دایسون انگار یه سطل آب یخ ریختن روي سرم...
باورم نمی شد.
کم مشکل داشتم که به لطف ایشون ، هر لحظه داشت بیشتر میشد...
دلم مي خواست رسما
گریه کنم.
که
برای اولین عمل آماده شده بودیم داشت دست هاش رو می شست...
همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد ولي سريع لبخندش رو جمع کرد.
- من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم و با افرادي کار مي کنم که ریزبین، دقیق و
سریع هستن و...
داشتم از خجالت نگاه ها و حالت هاي بقيه آب مي شدم
زیر چشمي بهم نگاه مي کردن و بعضي ها لبخندهاي معناداري روي صورت شون بود.
چند قدم رفتم سمتش و خيلي آروم گفتم...
- اگر این خصوصیاتی که گفتید در مورد شما صدق می کرد میدونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازي کنید؛
حتی اگر دستیار باشه...
خندید...
سرش رو آورد جلو...
- مشكلي نيست...
انجام این عمل براي من مثل آب خوردنه...
اگر بخواي، مي توني بايستي و فقط نگاه کني.
براي اولين بار توي عمرم، دلم ميخواست از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم
با برنامه جدید، مجبور بودم توي هر عملي که جراحش دکتر دایسون بود حاضر بشم؛
البته تمرین خوبي هم براي صبر و کنترل اعصاب بود
چون هر بار قبل از هر عمل،
چند جمله اي در مورد شخصیتش نطق مي کرد و من چاره اي جز گوش کردن به اونها رو
نداشتم.
توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم. به نوبت جراحي هاي ما مي گفتن جراحي عاشقانه...
یکی از بچه ها موقع خوردن نهار رسما من رو خطاب قرار داد.
- واقعا نميفهمم چرا انقدر براي دکتر دایسون ناز مي کني!
اون یه مرد جذاب و نابغه هست و با وجود این سني که داره تونسته رئیس تیم جراحي بشه...
همین طور از دکتر دایسون تعريف مي کرد و من فقط نگاه کردم
واقعا نمي دونستم چی باید بگم یا دیگه به چي فکر کنم
برنامه فشرده و سنگین بیمارستان فشار دو برابر عمل هاي جراحي تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمي تونست سختي و فشار زندگي رو روي من درک کنه،
حالا هم که....
#رمان_بدون_تو_هرگز
#قسمت_سی_و_هفتم
آیدی کانال مشکات الزهرا (س)
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
🆔@meshkatozahraaa
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
مشکات الزهرا(س)
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋 طبيعتا اگر اخلاقي نباشه و خودخواهي غلبه ک
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋
چند لحظه بهش نگاه کردم با دیدن نگاه خسته من ساکت شد،
از جا بلند شدم و
بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون...
خسته تر از اون بودم که حتي بخوام چيزي بگم
سرماي سختي خورده بودم با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام
رو عوض کنن.
تب بالا، سردرد و سرگیجه...
حالم خيلي خراب بود.
توي تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد...
چشمهام مي سوخت و به سختي باز شد.
پرده اشک جلوي چشمم نگذاشت اسم رو درست ببینم.
فکر کردم شاید از بیمارستانه؛
اما دایسون بود...
تا گوشي رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن...
- چه اتفاقي افتاده؟
گفتن حالتون اصلا خوب نیست...
گریه ام گرفت .
حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم
با اون حال ، حالا باید
حالم خراب تر از این بود که قدرتي براي کنترل خودم داشته باشم.
حتی اگر در حال مرگ هم باشم؛
اصلا به شما مربوط نیست.
و تلفن رو قطع کردم به زحمت صدام در می اومد...
صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش خیس از اشک شده بود،
پشت سر هم زنگ می زد...
توان جواب دادن نداشتم اونقدر حالم بد بود
که اصلا مغزم کار نمی کرد که میتونستم خيلي راحت صداي گوشي رو ببندم یا خاموشش کنم.
توی حال خودم نبودم،
دایسون هم پشت سر هم زنگ مي زد.
چرا دست از سرم برنمي داري؟
برو پي کارت....
- در رو باز کن زینب من پشت در خونه ات هستم.
تو تنهایی و یک نفر باید توي اين شرایط ازت مراقبت کنه...
- دارو خوردم اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان...
یهو گریه ام گرفت لحظاتي بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم؛ حتی بدون اینکه کاری بکنه وجودش برام آرامش بخش بود
تب تنهايي، غربت.
ديگه نمي تونستم بغضم رو کنترل کنم.
دست از سرم بردار چرا دست از سرم برنمي داري؟
اصلا کي بهت اجازه داده،
من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟
اشک می ریختم و سرش داد مي زدم....
- واقعا داري گريه مي کني؟
من واقعا بهت علاقه دارم...
توي اين شرايط هم دست از
سرسختي برنميداري؟
پریدم توی حرفش...
باشه واقعا بهم علاقه داری؟
با پدرم حرف بزن این رسم ماست رضایت پدرم رو
بگیری قبولت می کنم...
چند لحظه ساکت شد...
حسابي جا خورده بود.
- توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟
آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم دیگه توان حرف زدن نداشتم.....
- باشه....
شماره پدرت رو بده ،پدرت میتونه انگلیسی صحبت کنه؟
من فارسي بلد
نیستم.
- پدرم شهید شده تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداري به زحمت دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم از اینجا برو...
برو...
و دیگه نفهمیدم چي شد.
از حال رفتم...
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم...
سرگیجه ام قطع شده بود
تبم هم خیلی پایین اومده بود؛
اما هنوز به شدت بي حس و جون بودم.
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و براي خودم یه سوپ ساده درست کنم.
بلند که شدم....
دیدم تلفنم روی زمین افتاده...
باورم نمیشد...
46 تماس بي پاسخ از
دکتر دایسون!
با همون بي حس و حالي رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد.
پتوي سبکي رو که روی شونه هام بود.
مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین....
از حال گذشتم و تا به در ورودي رسیدم انگار نصف جونم پریده بود در رو باز کردم...
باورم نمي شد!
يان دايسون پشت در بود.
در حالي که ناراحتي توي صورتش موج میزد با حالت خاصي بهم نگاه کرد.
اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام.....
با پدرت حرف زدم گفت از صبح چيزي نخوردي مطمئن شو تا آخرش رو ميخوري....
این رو گفت و بي معطلي رفت.
خم شدم از روي زمين برش داشتم و برگشتم داخل...
توش رو که نگاه کردم چند تا ظرف غذا بود با یه کاغذ، روش نوشته بود.
- از یه رستوران اسلامي گرفتم ،
کلی گشتم تا پیداش کردم دیگه هیچ بهانه اي براي نخوردنش نداري.
نشستم روي مبل ، ناخودآگاه خنده ام گرفت
برگشتم بیمارستان باهام سرسنگین بود.
غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار، حرف ديگه اي نمي زد.
هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید اولین چیزی که می پرسید این بود.
با هم دعواتون شده؟
با هم قهر کردید؟
#رمان_بدون_تو_هرگز
#قسمت_سی_و_هشتم
آیدی کانال مشکات الزهرا (س)
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
🆔@meshkatozahraaa
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
مشکات الزهرا(س)
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋 چند لحظه بهش نگاه کردم با دیدن نگاه خسته
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋
تا اینکه اون روز توي آسانسور با هم مواجه شدیم
چند بار زیرچشمي بهم نگاه کرد و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست...
- واقعا از پزشکي با سطح توانايي شما بعيده اينقدر خرافاتي باشه.
- از شخصي مثل شما هم بعیده در یه جامعه مسيحي؛
حتي به خدا ایمان نداشته
باشه.
- من چيزي رو که نمي بينم قبول نمي کنم.
- پس چطور انتظار دارید من احساس شما رو قبول کنم؟
منم احساس شما رو نمي
بینم
آسانسور ایستاد...
این رو گفتم و رفتم بیرون تمام روز از شدت عصبانیت صورتش سرخ بود.
چنان بهم ریخته و عصباني که احدي جرات نمي کرد بهش نزدیک بشه.
سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد.
گوشیم زنگ زد...
دکتر دایسون بود.
- دکتر حسینی همین الان میخوام باهاتون صحبت کنم بیاید توي حياط بيمارستان.
رفتم توي حياط.
خيلي جدي توي صورتم نگاه کرد!
بعد از سه روز بدون هیچ مقدمه
اي.
- چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟
من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟
حتي اون شب ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاقتون روشن شد که فقط بهتون غذا بدم
حالا چطور می تونید چشم تون رو روي احساس من و تمام کارهایی که براتون انجام دادم
ببندید؟
پشت سر هم و با ناراحتی این سوالها رو ازم پرسید ساکت که شد.
چند لحظه صبر کردم...
- احساس قابل دیدن نیست درک کردنی و حس کردنیه؛
حتی اگر بخواید منطقي بهش نگاه کنید
احساس فقط نتیجه يه سري فعل و نفعالات هورمونیه، غیر از اینه؟
شما که فقط به منطق اعتقاد دارید چطور دم از احساس می زنید؟
اینها بهانه است دکتر حسینی بهانه اي که باهاش فقط از خرافات تون دفاع مي
کنید.
كمي صدام رو بلند کردم...
#رمان_بدون_تو_هرگز
#قسمت_سی_و_نه
آیدی کانال مشکات الزهرا (س)
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
🆔@meshkatozahraaa
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
مشکات الزهرا(س)
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋 تا اینکه اون روز توي آسانسور با هم مواجه
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋
- نه دکتر دایسون اگر خرافات بود عيسي مسيح، مرده ها رو زنده نمي کرد،
نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح میگذره شما ميتونيد کسي رو زنده کنيد؟
یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟
تا حالا چند نفر از بیمارها زیر دست شما مردن؟
اگر خرافاته چرا بیمارهایی رو که مردن زنده نمی کنید؟
اونها رو به زندگي برگردونید دکتر دایسون زنده شون کنید
سكوت مطلقي بين ما حاکم شد.
نگاهش جور خاصي بود؛
حتى نميتونستم حدس
بزنم توی فکرش چي ميگذره آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم.
شما از من میخواید احساسي رو که شما حس میکنید من ببینم؟
محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید
از من انتظار دارید احساس شما رو از روي نشانه ها ببینم؛
اما چشمم رو روي رفتار و نشانه هاي خدا ببندم
شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد.
- زنده شدن مرده ها توسط مسیح به داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا بیشتر نیست همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود.
چند لحظه مکث کرد.
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم.
حالا دیگه من و احساسم رو تحقير مي کنید؟
اگر این حرف ها حقیقت داره به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه
چند لحظه مکث کرد.
با قاطعیت بهش نگاه کردم.
این من نبودم که تحقیرتون کردم،
شما بودید...
شما بهم یاد دادید که نباید چيزي رو قبول کرد که قابل دیدن نیست
عصبانیت توي صورتش موج مي زد،
مي تونستم به وضوح آثار خشم روي توي چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد؛
اما باید حرفم رو تموم مي
کردم.
- شما الان یه حس جدید دارید حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش...
احدي اون رو نمي بينه،
بهش پشت میکنن بهش توجه نمي کنن،
رهاش مي کنن و براش اهمیت قائل نمیشن ،
تاریخ پر از آدم هاییه که خدا و نشانه هاي محبت و توجهش رو حس کردن؛
اما نخواستن ببینن و باور کنن
شما انکار می کنید؛ اما خدا هرگز شما رو رها نکرده...
سرتون داد نزده،
با شما تندي نکرده،
#رمان_بدون_تو_هرگز
#قسمت_چهل
آیدی کانال مشکات الزهرا (س)
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
🆔@meshkatozahraaa
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
مشکات الزهرا(س)
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋 - نه دکتر دایسون اگر خرافات بود عيسي مسيح
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋
من منکر لطف و توجه شما نیستم....
شما گفتید من رو دوست دارید؛
اما وقتي فقط و فقط یک بار بهتون گفتم احساس شما رو نمیبینم آشفته شدید و سرم داد زدید!
خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده،
چرا من باید محبت چنین خدايي رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟
اگر چه اون روز صحبت ما تموم شد؛
اما این تازه آغاز ماجرا بود...
اسم من از توي تمام عمل های جراحی دکتر دایسون خط خورد.
چنان برنامه هر دوي ما تنظیم شده بود که به ندرت با هم مواجه می شدیم.
تنها اتفاق خوب اون ایام این بود که بعد از 4 سال با مرخصي من موافقت شد!
مي تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم؛
فقط خدا مي دونست چقدر دلم براي تک تک شون تنگ شده بود
بعد از چند سال به ایران برگشتم،
سجاد ازدواج کرده بود
و یه محمدحسین 7 ماهه داشت،
حنانه دختر مریم قد کشیده بود، کلاس دوم
ابتدايي؛ اما وقار و شخصیتش عین مریم بود
از همه بیشتر دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود.
توي فرودگاه همه شون اومده بودن،
همین که چشمم بهشون افتاد ،
اشک تمام تصویر رو محو کرد
خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم
شادي چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف مي زدن
هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفتند.
حنانه که از 4 سالگي، من رو ندیده بود و باهام غريبي مي کرد
خجالت مي کشید.
محمد حسین که اصلا نمیگذاشت بهش دست بزنم،
خونه بوي غربت مي داد.
حس مي کردم توي اين مدت چنان از زندگي و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل میشدم.
اونها همه توي لحظه لحظه هم شریک بودن؛
اما من فقط گاهی اگر وقت و فرصتي بود اگر از شدت خستگي روي مبل ایستاده یا نشسته خوابم نمي برد از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم،
غم عجيبي تمام وجودم رو پر کرده بود؛
فقط وقتي به چهره مادرم نگاه مي کردم کمي آروم می شدم،
چشمم همه جا دنبالش می چرخید شب همه رفتن و منم از شدت خستگی بیهوش شدم،
براي نماز صبح که بلند شدم.
پاي سجاده داشت قرآن مي خوند.
رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روي پاش یه نگاهي بهم کرد و دستشو گذاشت روی سرم با اولین حرکت نوازش دستش بی اختیار اشک از چشمم فرو ریخت.
- مامان شاید باورت نشه؛
اما خيلي دلم براي بوي چادر نمازت تنگ شده بود.
#رمان_بدون_تو_هرگز
#قسمت_چهل_و_یک
آیدی کانال مشکات الزهرا (س)
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
🆔@meshkatozahraaa
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
مشکات الزهرا(س)
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋 من منکر لطف و توجه شما نیستم.... شما گفت
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋
و بغض عميقي راه گلوم رو سد کرد.
دستش بین موهام حرکت مي کرد و من بي اختیار، اشک می ریختم
غم غربت و تنهایی فشار و سختي کار و این حس دورافتادگي
و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم.
- خيلي سخت بود؟
- چي؟
- زندگي توي غربت
سكوت عميقي فضا رو پر کرد.
قدرت حرف زدن نداشتم و چشم هام رو بستم؛
حتی با چشم هاي بسته...
نگاه مادرم رو حس می کردم.
- خيلي شبيه علي شدي.
اون هم، همه سختي ها و غصه ها رو توي خودش نگه می داشت.
بقیه شریک شادي هاش بودن؛
حتی وقتی ناراحت بود مي خندید که مبادا بقیه ناراحت نشن...
اون موقع ها جوون بودم؛
اما الان مي تونم حتي از پشت این چشم هاي بسته حس دختر کوچولوم رو ببینم
ناخودآگاه با اون چشمهای خیس خنده ام گرفت.
دختر کوچولو...
چشم هام رو که باز کردم دایسون اومد جلوي نظرم .
با ناراحتي دوباره بستم شون...
- کاش واقعا شبیه بابا بودم اون خیلی آروم و مهربون بود ،
چشم هر کي بهش مي افتاد جذب اخلاقش مي شد؛
ولی من اینطوری نیستم اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم نمي تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم.
من خيلي با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم...
خيلي...
سرم رو از روي پاي مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم....
اون لحظات به شدت دلم گرفته بود و می سوخت...
دلم براي پدرم تنگ شده بود و داشتم کم کم از بین خانواده ام هم حذف مي شدم.
علت رفتنم رو هم نمي فهميدم و جواب استخاره رو درک نمي
کردم.
و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روي زمين قرار دهیم.
زمان به سرعت برق و باد سپري شد...
لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم.
نمي خواستم جلوي مادرم گریه کنم
نمي خواستم مایه درد و رنجش بشم.
هواپیما که بلند شد مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم.
حدود یک سال و نیم دیگه هم طي شد؛
ولي دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود.
حالتش با من عادي شده
بود؛
#رمان_بدون_تو_هرگز
#قسمت_چهل_و_دو
آیدی کانال مشکات الزهرا (س)
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
🆔@meshkatozahraaa
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
مشکات الزهرا(س)
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋 و بغض عميقي راه گلوم رو سد کرد. دستش بی
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋
حتی چند مرتبه توي عمل دستیارش شدم هر چند همه چيز طبيعي به نظر مي رسید؛
اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد نه فقط با من ...با همه عوض مي شد...
مثل همیشه دقیق؛
اما احتیاط ، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود.
ادب...
احترام...
ظرافت کلام و برخورد
هر روز با روز قبل فرق داشت....
یه مدت که گذشت؛
حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد دیگه به شخصي زل نمي زد،
در حالی که هنوز جسور و محکم بود؛
اما دیگه بی پروا برخورد نمي کرد.
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن
به حدي مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود
که سوژه صحبت ها شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود
در حالی که هیچ کدوم ، علتش رو نمي دونستیم شیفتم تموم شد...
لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ
زد...
- سلام خانم حسینی امکان داره چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟
مي خواستم در مورد موضوع مهمي باهاتون صحبت کنم....
وقتی رسیدم از جاش بلند شد و صندلي رو برام عقب کشید نشست...
سکوت عميقي فضا رو پر کرد.
- خانم حسيني مي خواستم این بار رسما از شما خواستگاري کنم.
اگر حرفي داشته باشید گوش مي کنم و اگر سوالي داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم...
این بار مکث کوتاه تری کرد.
البته امیدوارم اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید مثل خدایی که می پرستید
بخشنده باشید.
حرفش که تموم شد هنوز توی شوک بودم 2 سال از بحثی که بین مون در گرفت گذشته بود.
فکر میکردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود.
لحظات سختي بود واقعا نمي دونستم باید چی بگم...
برعکس قبل این بار موضوع ازدواج بود...
نفسم از ته چاه در می اومد به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم....
- دکتر دایسون من در عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد و به عنوان یک شخصیت قابل احترام براي شما احترام قائل بودم
در حال حاضر هم عمیقا و از صمیم قلب این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم...
- نفسم بند اومد...
اما مشکل بزرگي وجود داره که به خاطر اون فقط مي تونم بگم متاسفم....
#رمان_بدون_تو_هرگز
#قسمت_چهل_و_سه
آیدی کانال مشکات الزهرا (س)
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
🆔@meshkatozahraaa
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
مشکات الزهرا(س)
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋 حتی چند مرتبه توي عمل دستیارش شدم هر چند
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋
چهره اش گرفته شد.
سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهي کرد.
- اگر این مشکل فقط مسلمان نبودن منه من تقريبا 7 ماهي هست که مسلمان شدم.
این رو هم باید اضافه کنم تصمیم من و اسلام آوردنم کوچک ترین ارتباطي با علاقه من به شما نداره .
شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید چه من رو انتخاب کنید چه پاسخ تون مثل قبل، منفي باشه...
من کاملا به تصمیم شما احترام مي گذارم،
و حتی اگر
خلاف احساس من باشه هرگز باعث ناراحتي تون در زندگي و بيمارستان نمیشم!
با شنیدن این جملات شوک شديدتري بهم وارد شد...
تپش قلبم رو توي شقيقه و دهنم حس مي کردم.
مغزم از کار افتاده بود و گيج مي خوردم،
هرگز فکرش رو هم نمي کردم یان دایسون یک روز مسلمان بشه...
مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم،
حقيقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم؛
اما فاصله ما ، فاصله زمین و آسمان بود و من در تصمیمم مصمم.
من هربار، خيلي محكم و جدي و
بدون پشيماني روي احساسم پا گذاشته بودم؛
اما حالا...
به زحمت ذهنم رو جمع کردم
- بعد از حرف هايي که اون روز زديم...
فکر مي کردم...
دیگه صدام در نیومد.
نمي تونم بگم حقیقتا چه روزها و لحظات سختي رو گذروندم.
حرف هاي شما از يک طرف و علاقه من از طرف دیگه داشت از درون ذهن و روحم رو می خورد ،
تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت.
گاهي به شدت از شما متنفر میشدم و به خاطر علاقه اي که به شما پیدا کرده بودم خودم رو لعنت مي کردم؛
اما اراده خدا به سمت ديگه اي بود.
همون حرفها و شخصیت شما و گاهی این تنفر باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم...
اسلام مبناي تفکر و ایدئولوژي هاي فکریش، شخصیتی که در عین
تنفري که ازش پیدا کرده بودم نمیتونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم.
دستش رو آورد بالا،
توی صورتش و مکث کرد.
- من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم و این نتیجه اون تحقیقات شد.
من سعي کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام تصحیح کنم و امروز پیشنهاد من نه مثل گذشته که به رسم اسلام از شما خواستگاری میکنم.
هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم حق با شما بود و من با یک هوس و حس کنجکاوي نسبت به شخصیت شما به سمت شما کشیده شده بودم؛
اما احساس امروز من، یک هوس سطحي و کنجکاوانه نیست
عشق ،تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما
من رو اینجا کشیده تا از شما خاستگاری کنم.
#رمان_بدون_تو_هرگز
#قسمت_چهل_وچهارم
آیدی کانال مشکات الزهرا (س)
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
🆔@meshkatozahraaa
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
مشکات الزهرا(س)
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋 چهره اش گرفته شد. سرش رو انداخت پایین و
🦋رمان بی تو هرگز از زبان همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🦋
و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم
در کنار تمام اهانت هايي که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کردید...
من هرگز نباید به پدرتون اهانت می کردم
اون صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد
و من به تک تک اونها گوش کردم
و قرار شد روي پيشنهادش فکر کنم.
وقتي از سر میز بلند شدم لبخند عميقي صورتش رو پر کرد.
هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه؛
اما حقیقتا خوشحالم بعد از چهارسال و نیم تلاش، بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید.
از طرفي به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم؛
ولي مي ترسيدم که مناسب هم نباشیم،
از یه طرف اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود
و من یک دختر ایرانی از
خانواده اي نجيب با عفت اخلاقي
و نمي دونستم خانواده و دیگران چه واکنشي نشون میدن
برگشتم خونه و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم
بی حال و بی رمق همون طوري ولو شدم روي تخت
- کجايي بابا؟
حالا چه کار کنم؟
چه جوابي بدم؟
با کي حرف بزنم و مشورت کنم؟
الان بیشتر از هر لحظه اي توي زندگیم بهت احتیاج دارم
که بياي و دستم رو بگيري و يه عنوان یه مرد راهنماییم کنی
بي اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم.....
چهل روز نذر کردم اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم،
گفتم هر چه بادا باد.
امرم رو به خدا می سپارم؛
اما هر چه می گذشت محبت یان دایسون، بيشتر از قبل توی قلبم گرفت...
تا جایی که می ترسیدم
- خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چي؟
روز چهلم از راه رسید.
تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن
قبل از فشار دادن دکمه ها نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم
- خدایا! اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه فقط از درگاهت قدرت و توانايي مي خوام
من، مطیع امر توئم و دکمه روي تلفن رو فشار دادم.....
همان گونه که بر پیامبران پیشین وحي فرستادیم بر تو نیز روحي را به فرمان خود، وحي کرديم...
تو پيش از اين نمي دانستي کتاب و ایمان چیست
ولي ما آن را نوري قرار دادیم که به وسیله آن را کسي از بندگان خویش را بخواهیم
هدایت می کنیم و تو مسلما به سوي راه راست هدايت مي كني.
سوره شوري... آيه 52
و این...
پاسخ نذر 40 روزه من بود.
تلفن رو قطع کردم و از شدت شادي رفتم سجده...
خيلي خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا انتخابم رو تایید کنه؛
اما
در اوج شادي يهو دلم گرفت.
گوشي توي دستم بود و مي خواستم زنگ بزنم ایران؛
ولي بغض،
راه گلوم رو سد کرد
و اشک بي اختيار از چشم هام پايين اومد.
وقتي مريم عروس شد و با چشمهاي پر اشک گفت با اجازه پدرم....
بله...
هیچ صداي جواب و اجازه اي از طرف پدر نیومد
هر دومون گریه کردیم از داغ سکوت پدر.
از اون به بعد هر وقت شهید گمنام مي آوردن و ما مي رفتيم بالاي سر تابوت ها روي تک تک شون دست مي کشیدم و مي گفتم
- بابا كي برمي گردي؟
توي عروسی ، این پدره که دست دخترش رو توي دست داماد مي گذاره تو که نیستی تا دستم رو بگیری تو که نیستی تا من جواب تایید رو از
زبونت بشنوم؛
حداقل قبل عروسیم برگرد؛
حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک هيچي نمي خوام..
فقط..
برگرد..
گوشي توي دستم
ساعت ها، فقط گریه می کردم .
بالاخره زنگ زدم.
بعد از سلام و احوال پرسي ماجرای خواستگاري يان دايسون رو مطرح کردم؛
اما سکوت عمیقي پشت تلفن رو فرا گرفت.
اول فکر کردم، تماس قطع شده؛
اما وقتی بیشتر دقت کردم حس کردم مادر داره خيلي آروم گريه مي کنه.
بالاخره سکوت رو شکست
- زماني که علی شهید شد و تو تب سنگیني کردي من سپردمت به علي، همه چیزت رو.
تو هم سر قولت موندي و به عهدت وفا کردي
بغض دوباره راه گلوش رو بست
حدود 10 شب پیش علی اومد توی خوابم
و همه چیز رو تعریف کرد گفت به زینبم بگو...
من تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میذارم، توکل بر خدا...
مبارکه گریه امان هر دومون رو برید
- زينبم نيازي به بحث و خواستگاري مجدد نیست جواب همونه که پدرت گفت؛ مبارکه ان شاء الله.
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظي قطع کردم....
اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد...
تمام پهناي صورتم اشک بود همون شب با یان تماس گرفتم
و همه چیز رو براش تعریف کردم فکر کنم من اولین دختري بودم که موقع دادن جواب مثبت عروس و داماد هر دو گریه می کردن .
توی اولین فرصت، اومدیم ایران
پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن
مراسم ساده ای که ماه
عسلش سفر ده روزه ی مشهد و یک هفته ای جنوب بود.
هیچوقت به کسی نگفته بودم اماهمیشه دلم میخواست با مردی ازدواج کنم که ازجنس پدرم باشه.
توی فکّه تازه فهمیدم چقدر زیبا داشت ندیده رنگ پدرم رو به خودش میگرفت.
#رمان_بدون_تو_هرگز
#قسمت_چهل_و_پنجم
آیدی کانال مشکات الزهرا (س)
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
🆔@meshkatozahraaa
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯