هدایت شده از آسِمٰــونِـــ⁷اُمـ
اگه زنده موندم و اربعین اومدم پیشت؛
وسط بین الحرمینت میشینم و نقاب قوی بودنم
رو در میارم و برات تعریف میکنم که این روزا چقدر سخت گذشت:)
|توبهمعناینفس|
از چنل تلگراممون جا نمونید:) https://t.me/tamanaye_nfs
قابل ذکره که تکسای هر چنل متفاوته!
|توبهمعناینفس|
از چنل تلگراممون جا نمونید:) https://t.me/tamanaye_nfs
همسایه های عزیزمون #فور لدفا
#فور_مرامی
مداحی آنلاین - خواب آخر - مجتبی رمضانی.mp3
5.32M
#شهادت_حضرت_رقیه(س) 🖤
خواب نمیرم بی لالایی
اصلا معلومه کجایی؟
|توبهمعناینفس|
- سال سومِ دانشگاه بود که برای کارشناسی ارشدش اومد دانشگاه ما .
بایه تیپ و ظاهرِ عجیب و غریب .
پسر باشخصیتی بود و خیلی زود همه ی دانشکده مریدش شدن .
از قضا باهاش چهارواحد مشترک داشتیم . .
بلبل زبونِ کلاس تا قبل اون ؛
من بودم .
اما اومده بود تا رویِ منو کم کنه انگار !
موهاش بلند بود .
تا روی شونه هاش و یه ته ریشِ مرتب داشت و تویِ ابروهاش با تیغ خط انداخته بود .
خلاصه همه جوره دور بود از منِ رسمیِ اتو کشیده .
اما افکارمون به شدت نزدیک بود به هم .
همین مارو به هم وصل کرد .
از صدقه سریِ کنفرانسُ پژوهش هایِ مشترک ؛
مدام ورِ دلِ هم بودیم .
دوتایی رو انگشت میچرخوندیم کلاسارو .
چشممون یه دفعه ؛
افتاد به هالهیِ عشقِ دورِ قلبمون .
به وابستگیمون .
دوری از هم میکشتمون اما لب وا نمیکردیم .
تا اینکه اوایل بهمن به زبون اومد .
و گفت حرف دلش رو .
گفت که رفته واسه من .
گفت و گفت .
اما منِ خودخواهِ بی انصاف ؛
بد زدم تو ذوقش .
خاموش کردم برقِ چشمایِ سیاهِش رو .
ببین ؛
من و تو اصلا به هم نمیخوریم .
ما فقط دوتا دوست میتونیم بمونیم .
همین .
دلم جیغ میزد سرم و میخواستش . .
میکوبید به در و دیوار و میخواستش .
اما دوست داشتم ببینم به خاطرم تغییر میکنه .
یا نه . .
چشمایِ بی فروغُ صورتِ ناراحتش ؛
کشت منو اما .
پیاده نشدم که نشدم از خر خودخواهی .
ندیدمش چند روز .
دلم سرِ مغزِ تعطیلم فریاد میزد .
دلشوره و نگرانی واسش ؛
داشت میکشت منو .
یه هفته گذشت .
کشت تا گذشت ها کشت . .
تو سالن وایساده بودم منتظر استاد که از پشتِ سر ؛
صدایِ آشناش صدام زد .
برگشتم که کاش .
میمردم و برنمیگشتم .
موهاش نبود .
یعنی اونقدری نبود .
کوتاهِ کوتاه .
یه ریشِ پرفسوریِ مضحک با یه تیپِ رسمی که ؛
انگار داره میره خواستگاری .
ماتم برده بود .
کشوندم سمتِ حیاطِ دوحوض و گفت :
خب خانوم معلم .
حالا چی میگی حله .
یا برم شبیه استاد وثوقیان بشم و برگردم .
نمیشناختمش رسما .
انقدر عوض شده بود که نمیشناختمش .
دلمم حتی خفهخون گرفته بود .
تو یه لحظه .
تمومِ حسِ دوست داشتنش ؛
شد یه حفره ی عمیقِ بی تفاوتی .
سـردِ سرد شد تنورِ داغِ عشقش .
شده بود همونی که باید می شد تا بخوامش ؛ اما .
ذره ای دیگه نه میشناختمش و نه میخواستمش .
فهمیدم من اون آدمِ قبل ؛
با همون ظاهر و همون مدل موها میخواستم .
فهمیدم ؛
این آدمِ عوض شده هیچ جایی تو دلم نداره .
رفتارم باهاش به قدری سرد شده بود ؛
که حالشُ به هم زدم .
دستِ خودم نبود .
نمیتونستم باهاش کنار بیام .
رابطهام رو به کل باهاش قطع کردم .
اونم دیگه حتی بهم سلام هم نمیکرد .
حق داشت .
گند زده بودم به احساس و باورش .
ترم مهرماهِ سال بعد بود .
که دست تو دستِ یه دختر دیدمش . .
دلم که خیلی وقتِ پیش یخ زده بود .
ولی پاهام شروع کرد به لرزیدن .
همون جا ؛
من مردم و تموم شدم .
و یاد گرفتم اگه عاشقی ؛
اگه دوسش داری .
همونجوری که هست ؛ بپذیرش .
هرگز سعی نکن کسی رو تغییر بدی .
چون دیگه حتی ؛
خودتم نمیخوایش . . : )!
#متن_نوشته