eitaa logo
بیرون پراکنی درونی‌یاتم!
1.4هزار دنبال‌کننده
386 عکس
24 ویدیو
10 فایل
خرده نویس‌ها و ثبت‌های یک آدمک حقیر فقیر کمتر از قطمیر؛ به نام #مهدی_شفیعی
مشاهده در ایتا
دانلود
بیرون پراکنی درونی‌یاتم!
-
روی تخت دراز کشیده بودم. سرم روی مچ دستم، و چشمانم سقف اتاق را نظاره می‌کرد. خودم اما نبودم! میان انبوهی از آشفتگی، خسته و رها، راهی می‌جستم برای فرار کردن. خواب نامنظم، و گوش به تلفن ماندن، عادت تمام شب‌هایم بود. اما آن شب، ستاره‌هایش بیشتر و ماه‌ش پر نورتر و سکوتش عمیق‌تر بود. زنگ تلفن همراهم، افکارم را پاره کرد و گره زد به صدای دکتر که می‌گفت:«دوستمون با تو کار داره». لبه‌ی تخت نشستم و چشمانم را بستم و نفسم را از ته سینه، خالی کردم. لیوان کوچک آب معدنی را از توی یخچال برداشتم و رفتم سمت ماشین. جیپ‌های آمریکایی توی خیابان‌های بغداد ایستاده بودند. چرک‌های خون در چشم‌های آسمان بغداد، لکه انداخته بود. به حاجی اصرار کردم که امشب أمن نیست. نمی‌خواهد برویم. خیال می‌کردم گشتی ساده و جمع آوری اطلاعات است. هیچ‌کس از مقصد رفتن‌مان مطلع نبود و دستور حاجی بر این بود کسی نفهمد. و حتی خود من هم نمی‌دانستم کجا قرار است برویم ... کاش می‌دانستم ... کاش سرباز سرپیچی بودم ... کاش تلفنم زنگ نمی‌خورد ... و ای کاش‌هایی که، فقط دردش مانده است! حال و هوایش همیشگی نبود. مقصدش هم مشخص نبود! به کجا نگاه می‌کرد؟! دنبال چه می‌گشت؟! کلمه‌ای تکلم نمی‌کرد. با اشاره‌‌های دست حاجی، به مسیر منتهی به فرودگاه رسیدیم. سکوت را شکاندم و پرسیدم:«حاجی بناست مهمون بیاد؟!». چشمان حاجی انتهای باند را می‌کاوید. فرودگاه بغداد خالی بود از هر پروازی. سکوت مطلق فراگیر شده بود و تنها صدایی که شنیده می‌شد، صدای دانه‌های تسبیح حاجی بود که روی هم می‌افتاد و زیر لب ذکر زمزمه می‌کرد. اندوه دامن پراکنده بود در آسمان بغداد. با هر تکان عقربه‌های ساعت، قلبم تپش می‌کرد. تنها جوابی که حاجی داد، سرش را پایین آورد که یعنی، بله مهمان داریم! و شاید خودش مسافر سفری بود ... خواستم که بروم. شاید هم نه، ته دلم نمی‌خواستم. شاید من مرد رفتن نبودم. تا همین‌جا هم زیاد آمده بودم. شاید حاجی این را از چشمانم خوانده بود که گفت دم خروجی بمان. شاید هنوز میوه‌ام نارس بود و آماده‌ی چیدن نبود. تا ته خط باند فرودگاه آمدم. تیک‌آف هم کردم. اما بال پرواز نداشتم. و شاید اصلاً ته دلم ایمان به پرواز نداشتم ... حاجی اما رفیق‌ش را تنها نگذاشت. مرد نصفه و نیمه نبود. تا ته خط رفت. لحظه‌ای ترس نداشت. لحظه‌ای توقف نکرد. قدم‌های آخرش را محکم‌تر به زمین می‌کوبید و آخرین نگاهش، موقع رفتن، از پشت شیشه‌ی ماشین، سینه‌ام را شکافت و قلبم را در بین دستانش فشرد. صدای مهیب انفجار، باند فرودگاه را لرزاند. آسمان بغداد به خون کشیده شد. آتش زبانه می‌کشید و ستاره‌ها را می‌سوازند. رمق در پاهایم نبود. او مهندس ناآرامی‌ها بود و حالا خودش شده بود دلیل اضطراب‌مان. آن شب بغداد بدون سحر ماند. صبح بدون حاجی برای‌مان وجود نداشت. غم با نور ماه، توی دل همه می‌تابید. حاجی رفت ... حاجی پروانه‌ای بود که در میان آتش سوخت اما آنچه که ماند و می‌ماند، آخرین نگاه‌ش بود، که قلبم را به چنگ کشید و خراش انداخت روی دلم ... | *به وقت ۱۲ دی ۱۴۰۱. برای زخمی که کهنه نمی‌شود و ۱۳ دی ماهی که همیشه خونین است ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهادتت تیغ بُرانی بود؛ که جان عالم را زخمی کرد ...
حاج قاسم؛ ما شما را داریم و غرب قهرمان‌های هالیوودی‌اش را ...
هر عقربه از ساعت تیری‌ست بر قلبم وقتی که به وقت فراقت نزدیک می‌شوند ...
دانه‌های پایانی تسبیحت بوی مادر می‌دهد؛ یازهرا ...
بیرون پراکنی درونی‌یاتم!
تاب و توان رفتنت را نداشتم؛ باید همراهت می‌آمدم ... - از ابو مهدی به حاج قاسم #جان_فدا 🌱
خیلی برای خودم جالبه حقیقتاً؛ یه متنی رو وقت می‌زارم براش ایده، تایپ، ویرایش اول، ویرایش دوم و ... و حدود چهار و پنج ساعت درگیرش هستم اما اونقدری که باید خونده بشه نمیشه. از اون طرف یه محتوای ساده که حال لحظه‌ای دلم بوده، الان توی خیلی کانال ها پخش شده :)
از چه بنویسم که تو در آن نقش نداشته باشی؟! درحالی که در تمام لحظاتم حضور داری ...
محبوبم! وقتی تو در قلبم هستی چه غم از تنهایی که در آن هستم ...
بیرون پراکنی درونی‌یاتم!
-
امروزت چطور گذشت؟! دو خط درموردش بنویس ...
اگه از دید بقیه بخوام نگاه کنم؛ شاید امروز من روز خاصی نداشتم و مثل تمام روز ها یکمی کمتر یا بیشتر غذا خوردم، درس خوندم و خوابیدم ... اما وقتی ریز میشم می‌بینم که امروز یه قدم به سمت حال خوبم رفتم :)
بیرون پراکنی درونی‌یاتم!
-
و یک جهان قصه در همین کلمات خوابیده ...
بیرون پراکنی درونی‌یاتم!
اگه از دید بقیه بخوام نگاه کنم؛ شاید امروز من روز خاصی نداشتم و مثل تمام روز ها یکمی کمتر یا بیشتر غ
شاید از دید بقیه؛ فقط رفته است در خیابان یا مسجد یا دم مغازه یا سر کوچه اما، چه کسی می‌داند قصه‌ی ماجرا را؟!
بلند بنویسم حوصله‌ی خوندن دارید؟!
امروز رفتم سراغ کیف دستی قدیمی‌ام. چرم‌های دسته‌اش تکه و پاره شده و بالای زیپ جیب جلویش، اندازه یک بند انگشت جِر خورده است. جای بند کولی‌اش هم از کیف جدا شده و گم شده است. بجایش یک حلقه گرد سر کلیدی را گذاشتم و بند را بهش وصل کردم. اما جای لب تاب دارد و سبک‌تر از کیف جدیدم است. موهایم کمی آشفته است و بهم ریخته. سشوار نمی‌زنم و فقط به شانه اکتفا می‌کنم. روی کفش‌هایم کمی خاک نشسته است. حوصله‌ی تمیز کردن‌شان را ندارم. شبیه هیچ کدام از مرد های رویایی قصه‌ها نیستم. کت فلان تنم نیست. بوی عطرم کسی را مدهوش نمی‌کند و ماشین هم یک پراید مدل ۸۷ دارم. اما عاشقم و ریشه‌های محبت در قلبم نفوذ کرده است. توی این چند ماهی که ماشین زیر پایم بوده، کمی طعم زندگی را فراموش کرده‌ام. دیگر استرس بی وسیله ماندن را، برای برگشت ندارم. دیگر غصه نمی‌خورم از پر شدن بلیط اتوبوس. چند وقت است سراغ کارت مترو و اتوبوسم نرفته‌ام. لابد دلشان برایم تنگ شده است. دیگر از سرما گوشه‌ی خیابان کز نمی‌کنم تا اسنپ یا تپسی پیدا شود و شاید اصلا دیگر درست زندگی نمی‌کنم. کیف در و داغانم را روی دوشم انداختم و ماشین را گذاشتم توی پارکینگ. می‌خواستم که زندگی کنم. صدای مردم را بشنوم. کَل کَل مادر و بچه را، رو به روی مغازه عینک فروشی ببینم. می‌خواستم کمی گوش‌هایم از سوز هوا سرخ شود. دلم برای قدم زدن و هندزفری توی گوش گذاشتن تنگ شده بود. و بیشتر از قدم و زدن و شنیدن و دیدن، می‌خواستم از دچار روزمره شدن فرار کنم. دل مرده شده بودم از کلیشه‌هایی که چوب خط روز‌هایم را پر کرده بود. قدم زدم. سردم شد. اما زندگی کردم. کیفم تمیز تمیز نبود اما شانه‌ام درد نگرفت. تیپم و ظاهرم پسر افسانه‌ای قصه‌ها با لنکروز مشکی نبود اما عشق در اعماق قلبم جریان داشت. امروز از کلیشه‌ها فرار کردم و حقیقتاً کمی از سنگینی دلم کم شد و به نشاط و انگیزه‌‌ام اضافه شد و دقایقی را زندگی کردم. زندگی کردن با کلیشه‌هایی که مغز ها را پر کرده است جز دل مردگی‌اش چیزی نصیب‌مان نخواهد شد. باید دست کشید و گاهی دیوانه‌وار و ساده برای آن طور که راحتیم و دوست داریم، زندگی کنیم. *۱۶ دی ۱۴۰۱ جمعه. روزمرگی‌‌هایی نه چندان ادبی ولی شاید آموزنده.